ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sun, 18.06.2006, 7:53

شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!

سيروس "قاسم" سيف

.(JavaScript must be enabled to view this email address)


......يکی ازآن خواب نوشته‌ها که در زمان يادداشت کردن آن، تيتر "پيرمرد و مورچه" را برايش انتخاب کرده بودم، مربوط به همان خوابی می‌شد که در تاريخ بيست و پنجم خردادماه يکهزار و سيصد و پنجاه، يعنی حدود هفت سال قبل از انقلاب، و سی و دو سال قبل از حادثه‌ی يازدهم سپتامر ديده بودم و تا حادثه‌ی يازدهم سپتامر اتفاق بيفتد، فکر می‌کردم که آن خواب، حاوی عناصر پيشگوئی کننده‌ای در مورد انقلاب و بعد هم جنگ ايران و عراق بوده است، اما با اتفاق افتادن حادثه‌ی يازده سپتامر و پيامدهای بعدی آن و با توجه به خواب‌هائی که پس از آن ديده ام، روز به روز، دارم متقاعد‌تر می‌شوم که عناصرپيشگوئی کننده در آن خواب‌ها، نه تنها اشاره به انقلاب ايران و جنگ ايران و عراق و يازده‌ی سپتامر داشته اند، بلکه همه‌ی آنها، مقدمه‌ای بوده‌اند برای آگاهی و هشدار دادن به من، در مورد شرکتی بنام " جولاشگا" و موجوداتی مرئی و نامرئی، بنام " عناصرحاضر و غايب". اولين کسی که مرا با عنصر پيشگوئی کننده‌ی خواب‌هايم آشنا کرد، سيروس سيف بود و اتفاقن، دوستی من و او هم، از گفتگو بر سر خواب و خواب ديدن‌ها مان آغاز شده بود. اوايل سال تحصيلی بود. هر دو دانش آموز سال اول دبيرستان بوديم و بر سر يک نيمکت می‌نشستيم، اما چون از دبستان و محله‌های مختلفی آمده بوديم و ضمنن، هردوی ماهم، آدم‌های سخت جوش و گوشه گيری بوديم، هنوز زمينه‌ی آشنائی و دوستی‌ای بين ما پيش نيامده بود تا......... آنکه يک روز، در زنگ تفريح که دانش آموزان، در حياط مدرسه مشغول بازی بودند و من، تنها در کلاس نشسته بودم و داشتم تند و تند، خوابی را که هفته پيش ديده بودم، ياد داشت می‌کردم، سيروس وارد کلاس شد و داشت می‌آمد به طرفم که فورن، دفترچه‌ام را بستم و درون کشوی ميز گذاشتم و سيروس هم، بدون آنکه سخنی بگويد، ازوسط راه برگشت واز کلاس خارج شد و پس از زنگ تفريح که دوباره به کلاس آمد، بازهم بدون آنکه هيچ سخنی بگويد، وسايلش را برداشت و رفت و چند نيمکت آنطرف تر، نشست. از آنجا که قيافه‌اش تا حدودی شبيه برادرگمشده‌ام بود ودر طول همان چند هفته‌ی هم نيمکتی شدن با او، گفتار و کردارش هم بر دلم نشسته بود و در فکر آن بودم که با او دوست شوم، پس از تعطيل شدن مدرسه، خودم را، با سرعت به او رساندم و دليل رفتنش و نشستن روی نيمکت ديگر را پرسيدم. معلوم شد که از روز اول سال تحصيلی، دليل هم نيمکت شدنش با من، اين بوده است که ازجهاتی شبيه برادرش بوده‌ام و دليل بازگشتنش به کلاس هم، در زنگ تفريح، آن بوده است که می‌خواسته است همين را به من بگويد و با هم دوست شويم که از حرکت من - بستن دفترچه و گذاشتن در کشوی ميز -، رنجيده است و به آن دليل، ترجيح داده است که روی نيمکت ديگری بنشيند. من هم که از کارخودم شرمنده شده بودم، فورن، معذرت خواستم و گفتم که از بستن دفترچه‌ام منظور بدی نداشته‌ام و فقط يک عکس العمل بوده است، چون داشته‌ام خوابی را که ديده بوده‌ام می‌نوشته‌ام که..... يکدفعه تا صحبت خواب به ميان آمد، گل از گل سيروس شگفت و معلوم شد که اوهم، زياد خواب می‌بيند و حتا اگر از قسمتی از خواب‌هائی که ديده است، خوشش بيايد، می‌تواند بازهم، آن قسمت‌ها را، دوباره، در خواب ببيند، اما نه عادت به ياد داشت کردن خواب‌هايش دارد و نه دوست دارد که آنها را برای ديگران تعريف کند و..............
( گوشت با منه پهلوون يا نه؟!).
( بلی، پهلوان. گوشم با شما است. بفرمائيد).
( آره!...... يارو پاسبونه تا چشمش به زيرزمين و آدما و تفنگ‌های تو دستشون ميفته، با تعجب، تا اونجا که ميتونه، چشاشو گشاد ميکنه وو با همون زبون خارجگکی، به خرابکاره ميگه : " قاچاقچی اسلحه! اسلحه قاچاق ميکنی؟!". يارو خرابکاره که با چشای گشاد شده‌ی پاسبونه، فکر ميکنه، زده به نزديکای خال، اونوقت برای اينکه بزنه به خود خال، فورن، به اون زير زمين و آدمای تفنگ به دستی که کشيده، يه چندتا دخمه وو تونل وو کانال و از اين چيزا، اضافه ميکنه و روی ديوار اتاق هم، يک دونه داس و چکش گنده ميکشه وو.....).
اگرچه با گذشت زمان، دوستی و کنجکاوی و گفتگو و آموختن در مورد خواب ديدن‌هامان، تحت الشعاع کنجکاوی‌ها و گفتگوها و آموختن درمورد پديده‌های ديگری قرار گرفت که هر کدام از ما، به اعتبار کشش‌های" وراثتی" و "طبقاتی" و " تربيتی" و...... حوادث متفاوتی که در زندگی "خانوادگی" و "اجتماعی" مان اتفاق افتاده بود، از همديگر دور و داشتيم به سوی آينده‌ای متفاوت و شايد هم متضاد کشانده می‌شديم - به طوری که در اواخرسيکل دوم، اگرچه همچنان با هم دوست بوديم، اما تقريبا کمتر همديگررا می‌ديديم و به ندرت در مورد مورد خواب و حواب ديدن‌هامان صحبت می‌کرديم -، با همه‌ی اين‌ها، در طول همان گفتگوهای هر از گاهی مان در مورد خواب، به کمک او، با الفبای زبان جهانی آشنا شدم که نه در آن زمان، بلکه سال‌ها بعد که او را پس از ناپديد شدنش، دوباره بازيافتم، آن جهان را، جهان " نقطه" می‌ناميد. و اگرچه، تا ديدن دوباره اش، دانش من در مورد زبان جهان "نقطه"، در حد دانستن همان الفبائی بود که در دوران دبيرستان از او آموخته بودم، اما به کمک همان الفبا، تا حدودی البته، بسيار بسيار محدود، به حضورعناصر پيشگوئی کننده و هشدار دهنده‌ی خواب‌هايم پی برده بودم و آنهم، فقط در ارتباط با حوادثی که در زندگی روزانه‌ی خودم و اطرافيانم اتفاق می‌افتاد و هنوز از ارتباط آن عناصر پيشگوئی کننده و هشدار دهنده، با حوادث اجتماعی و تاريخی، بی خبر بودم تا...... بعد از گرفتن ديپلم که برای ادامه‌ی تحصيل در دانشکده‌ی افسری به تهران آمدم ، - همچنانکه قبلن هم گفتم - ، در خانه‌ی اميرآباد شمالی، با سيروس رو به رو شدم و وقتی، با شوق به سويش دويدم و در آغوشش گرفتم و گفتم : " سلام سيروس!......"، خودش را به سردی به کناری کشاند و گفت " من سيروس نيستم. من قاسم هستم" و.........
( خب! پهلوون! ديگه داريم می‌رسيم به اونجائی که پاسبونه از خنگ بازيای خرابکاره ، حوصله‌اش سر ميره وو تصميم ميگيره که آسشو رو کنه! و چون ممکنه که وقتی داری از خنده ميترکی و کمرت راست ميشه، از جات بپری و سرت بخوره به سقف ماشين، فکر می‌کنم که بهتره پياده بشی و بقيه‌ی جوکه رو، اونجا، همون بيرون، کنار ماشين گوش کنی! چطوره؟!).
( عالی است، پهلوان).
( ایوالله! پس بزن بيرون. ياالله!).
در را باز می‌کنم. پاي راستم را می‌گذارم بيرون. برای بيرون گذاشتن پای چپم، مجبور می‌شوم همه‌ی تنم را بکشانم به سوی در. با دست‌هايم، دو طرف در را می‌گيرم و که خودم را بکشانم بالا و روی پاهايم بايستم. نمی‌شود. نمی‌توانم. زانوهايم قفل شده است. سينه‌ام چسبيده است به زانوهايم. پس از لحظه‌ای تقلا کردن و موفق نشدن، همانطور لوله شده، خودم را ميکشانم به بيرون و.... هوا..... فضا......آه!..... آزادی! آزادی! آزادی!......
( چيزی گفتی پهلوون؟!).
(عرض کردم که بيرون هستم. آماده‌ام. بفرمائيد).
( پيدات نيس! کجای بيرون؟! نميبينمت پهلوون؟!).
( اين پائين. روی زمين هستم. تقريبن بين در و.....).
( چرا روی زمين؟! يعنی ميخوای بگی که اونقدر کمرت خم شده که حتا نميتونی تا جلوی آينه‌ی بغل، خودتو بالا بکشونی؟!).
( زانوهايم قفل شده‌اند. کمرم......).
(می فهمم پهلوون! حالتو، خوب می‌فهمم! تازه تو، توی جائی بودی که بزرگيش، به اندازه‌ی چهار برابر اون مکعبيه که منو توش چپونده بودند! حالا، فکرشو بکن و ببين که وقتی منو از توی اون مکعب جاکش بيرون کشيدند، تو چه حالی بودم! ميخوای بيام کمت کنم که قفل زانوهاتو با هم واز کنيم؟!).
( خير، پهلوان. فکر می‌کنم که اگراجازه بدهيد که همينطور، يک مقداری در هوا و فضای آزاد باشم، به تدريج......).
( آزادی! آزادی! آزادی! ميفهممت پهلوون! خوب ميفهممت! من ميگم که برای انسون، آزادی از نون شبش هم واحب تره . تو چی ميگی پهلوون؟).
( بحث آزادی، واقعن بحث پيچيده‌ای است پهلوان).
(بازکه داری خالی میبندی پهلوون! ميخوای جواب ندی، خب، نده، ولی نگو پيچيده است! توی کل تاريخ، هر وقت که صحبت آزادی به ميون اومده، اونائی که آزاد بودن مردم، به نفعشون نبوده، فورن، نشستن و يه جوری پيچيدش کردن که بعدش بنشينن و با حرف و اينجور چيزا، کاری بکنن که بالاخره، بتونن اون آزادی‌ای رو که باس ميدادن، يه جوری بزنن زيرشو، بالاخره، ندن! درست ميگم يا نه؟!).
( بلی پهلوان. شما صحيح می‌فرمائيد. آزادی، هم درد است و هم دوا. آزادی وقتی درد است که.......).
(الان، همينکه از توی اون گاوصندوق جاکش، بيرون اومدی و داری، به قول خودت، توی اون هوا و فضای آزاد.... .. ولش کن بابا! تو هم مارو گرفتی‌ها!..... باشه پهلوون!..... باشه.... راحت باش. من الان اين ماسماسک رو می‌چرخونم و وصلش می‌کنم به ستلايت و عکست رو از دوربينای توی پارکينگ ميگيرم و ميدم به اين مونيتور جاکش جلوم، اونوخت...... ديگه.... لازم نيس.... بلند شی و سرپا واستی. نه. نميخواد واستی. تو ميتونی همونجور اون پائين، با فضا و هوای آزاد اونجا، حال کنی و چاکرت هم از اينجا، بقيه‌ی جوکه رو برات نقل ميکنه وو...... کار دنيارو چی ديدی!‌ها؟! يه وقت ديدی که يه چيزی از توی جوکه گرفتتو، يهو ازخنده پروندتت هوا وو فنر کمرت راست شد!‌ها؟!..... خب! ....عکست اومد....... توی مونيتور و.......دارم ....پهلوونو..... می‌بينم...... بگم جوکه رو پهلوون؟!.... آماده ای؟!).
( بلی، بفرمائيد).
( آره!.........يارو پاسبونه که در اصل، هم ولايتی و رفيق ياروخرابکاره بوده ووضمنن، رو حسابای تشکيلاتی که در گذشته، با هم داشتند، يعنی خرابکاره ، خيلی سال‌ها پيش، رابط همين يارو پاسبونه بوده وو بد بخت پاسبونه رو، از همون کانالای زير زمينی‌ای که ميشناخته، راهی خارجش کرده وو.... خلاصه، نگو که پاسبونه، از همون اول، يارو خرابکاره رو شناخته بوده وو برای اينکه خرابکاره، خودشو به لالی زده بوده وو.... هی نقاشی ميکرده، پاسبونه هم، هی با ديدن نقاشی‌ها، می‌فهميده که منظور يارو خرابکاره چيه، اما چون ميخواسته که خرابکاره رو به حرف بياره وو فکر ميکرده که خرابکاره، زبون اونو می‌فهمه، با هر عکسی که خرابکاره ميکشيده، هی يه دری وری ای، بارش ميکرده که شايد خرابکاره، بهش بر بخوره وو حرف بزنه، اما نگو که خرابکاره، اصلن، زبون پاسبونه رو نمی‌فهميده وو.....حالا، چرا.... پاسبونه .....فکر ميکرده که خرابکاره، باس زبون اونو بفهمه.............خوابی پهلوون؟!).
( خير. بيدار بيدارم قربان).
( پس چرا چشاتو بستی؟!).
( چشم‌هايم را بسته‌ام که بتوانم، با دقت، صحنه را در نظرم مجسم کنم و.....).
( آره، خوب مجسم کن! مجسم کن که يارو خرابکاره، مثل خود تو، با پشت خميده ووگردن کج، جلوی پاسبونه واستاده وو عکس اون زيرزمين و با اون دخمه‌ها و اون کانالها وو تونل‌ها وو اون آدمای تفنگ به دست و اون داس و چکش رو ديوار زير زمينو، گرفته رو به پاسبونه که...... پاسبونه، يه پوزخندی ميزنه و انگشتشو ميگذاره روی داس و چکش و به همون زبون خارجگکی، ميگه : " که اينطور! داری دنبال چلوکبابی "علی يوف" ميگردی؟!.........
داستان ادامه دارد......

توضيح :
الف : برای اطلاع بيشتر در مورد " جولاشگا"، می‌توانيد به مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد" که – از همين قلم- در آرشيو سايت ايران امروز موجود است، مراجعه کنيد.
ب : مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد"، مؤخره‌ای است بر رمان " آوارگان خوابگرد" .
ج : رمان " آوارگان خوابگرد"، - از همين قلم -، در حدود شش سال پيش، يعنی در سال 2000 ميلادی، در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس"، منتشر شده است.
د : برای اطلاعات بيشتر، در مورد " علی يف" و ديگر "علی"‌ها، می‌توانيد به داستان بلند، " علی معلم و بچه‌های مسجد پائين، دارند می‌آيند" که – از همين قلم -، در آرشيو سايت ايران امروز موجود است، مراجعه کنيد.