ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Thu, 17.03.2005, 22:23

فرصت شمار صحبت...

علی طهماسبی

جمعه ٢٨ اسفند ١٣٨٣

قلب آدمی كه به دوست داشتن، هوايی شود، ضرب‌آهنگش مزامير داود را هم پشت سر می‌گذارد. آنگاه هر كلام كه از تو بيايد، رقص كنان و پای كوبان در دل غوغا می‌آفريند.

مهربان:
آدم موجود غريبی است، با كلامی از دوست زنده می‌شود. مهم نيست كه آن كلام چه باشد، همينكه چراغ رابطه روشن بماند، با هر پيامی، اشارتی، خط نوشته‌ای، به هر بهانه‌ای كه باشد.
شايد نوروز نخستين، يا همان داستان آفرينش هم همين‌گونه‌ها بوده باشد. همان هنگام كه خداوند خدا با هر كلمه‌ای چيزی از چيزهای اين عالم را آفريد. انگار اين زمين افسرده و خاموش، با كلمه‌‌ای همدلانه از خدا جان گرفت و بيدار شد، با كلمه‌‌ای نسيم شد، موج دريا شد، ابر شد، باران شد، بهار شد، گياه شد و روئيدن آغاز كرد، لاله و شقايق شد. پرنده‌ی آوازخوان و بی‌قرار شد. آدم شد. عاشق شد.
كلمه‌ها هميشه هم با گفت و صوت نيستند، گاهی مثل نگاه تو می‌ماند كه خاك را هم جان می‌دهد وعاشق می‌كند.

يادت هست كه در آغاز هيچ نبود؟
نه نگاهی به‌دوستی بود، نه دستی به آشتی، نه‌ ترنم سازی به تهنيت، نه سودای بوسه‌ای به مهر.
سفر كعبه كه پيش آمد، تو را هنوز به خواب و خيال هم نديده بودم. بی‌ ياد تو، جانم از ديواره‌های سنگی آن خانه هم سنگ‌تر و عبوس‌تر بود و خود نمی‌دانستم. انگار سنگی بودم كه به طواف سنگ‌ها رفته باشد.
نه آنجا و نه اينجا، هيچ نبود. سنگستان بود و سنگ‌ها بودند. آفتاب طلوع می‌كرد بی‌آنكه تو را نشانم دهد، و آفتاب غروب می‌كرد بی‌آنكه تو را به رؤياهايم بخواند. انگار نه خورشيد نشانی از تو می‌دانست نه ماه شب‌ها.

كجا بودی؟ نمی‌دانم.
ساليانی چند از آن سفر كه به زيارت سنگ‌ها رفته بودم می‌گذشت، اما هنوز انگار سعی ميان صفا و مروه برايم پايان نيافته بود. بايد در بيابان‌ های تهی، در سنگستانِ عبوسِ همه جا، به سوی هر سرابی می‌دويدم و هروله‌ها می‌كردم. انگار همه‌ی سراب‌ها، همه‌ی اين دروغ‌های بزرگ، جان سنگينم را آبستن خيالی می‌كرد كه نمی‌دانستم چيست.
پيش از آنكه تو بيايی، من و زمستان و بهار و تابستان و پائيز كه در تقويم هرساله می‌نويسند، همه مثل هم بوديم، همه بی‌ جان، همه سنگ و خاموش. هنوز معنای نوروز را نمی‌دانستم، كه تو آمدی. با نشانه‌ای از كعبه‌های گمنام كوير ميهنم. با شمايلی بر گرفته از بانوی قصه‌هايم.
نگاهت انگار از جنس آن صاعقه‌ای بود كه صخره‌های سخت سينا را جان بخشيد و بی‌تاب كرد. تسخير كردی تمامی من را.
آن دروغ‌های بزرگ كه پيش از اين در جانم تنيده بود، و هزار و يك دليل بيهوده برای اثباتش می‌تراشيدم، در برق نگاه تو، صورت و معنای تازه يافتند، لباس نو پوشيدند كه تو آمده‌ای، كه نوروز آمده، كه بهار است، كه مسيح است هوا. انگار دليلی يافته باشند «بودن» را، «هستن» را، روئيدن را، غزل‌خوانی و ترانه را. عاشقی را.

محبوبه‌ی من:
رخساره‌ات همچون ايران زيباست، اما با هزار آشوب و افسوس به‌اندرون. وبسيار گره ناگشوده و زخم التيام نيافته در هزارتوی روانت. شايد رازی در ميانه هست كه تو و ميهنم را به هم پيوند می‌دهد و يگانه می‌كند. شايد بی آنكه خود بدانی، بانوی قصه‌هايم تو را برانگيخته تا از پنجره‌ی نگاهت جان بی‌قرار او را ببينم.
شما ای دختران ميهنم: بانوی خويش ايران را می‌شناسيد؟ وشما مردان، زنان، جوانان: او را در بازارهای برده فروشی بغداد و بلخ و بخارا به ياد می‌آوريد؟ ضجه‌های او را از اسارت و تباهی فرزندانش شنيده‌ايد؟ انگار صدای چكاچك شمشيرها، ثم‌كوبه اسب‌ها و طنين فرياد پيروزیِ مهاجمانِ قرن‌های دور، هنوز در جانش فرو ننشسته كه باز نگران و بی‌تابِ امروز شما می‌شود.
اكنون بانوی قصه‌هامان، غبار از چهره‌ی خويش زدوده، با همه‌ی رنج و اندوهی كه به دل دارد، سبز پوشيده و گل به دامن آورده و فرزندان خويش را از سرتاسر اين سرزمين فرا خوانده به نوروزی ديگر، و به آرزويی كه فقر و دروغ و زندان و دشمنی در آن مباد.

مهربان:
از تو و نوروز اما، سهم من، اشتياق و اندوه است. مگر دشت‌های دل‌انگيز بامداد بهاری كه دوستشان داريم، غروب پاييز را به ياد نمی‌آورند؟ كيست كه به هنگام ديدار و صحبت يار، رفتن و نماندن و فراق را به خاطر نياورد؟
زمانه شتاب دارد به رفتن ما، فرصت چندانی در ميانه نيست، «چون بگذريم، ديگر نتوان به‌هم رسيدن» نوروز هم منتظر نمی‌ماند مگر برای كلامی به همدلی، دستی به‌آشتی، ترنم سازی به تهنيت و بوسه‌ای به مهر.