من همه آن دمم
که ذرّاتِ نمکینِ اشکت
به قطره بدل میشوند
تا در سراشیبِ شورهزارِ گونهات،
پوزخندی شود بر سر بلندی آدم.
من همه آن دمم
که دانهی گندم
در رطوبت خانهی تاریک زمین
برای هفتاد باره شدن
پوست میترکاند
تا در رقص باد و خاک
با زمزمههای موزونِ برزگری
به دستِ داسی سپرده شود
و در میانهی دو سنگ
مهیای نانی گردد
که در لابلای انگشتان لرزانِ تو
جوع تو را فرو نشاند مگر.
من همه آن دمم
که در انتهای شبی فرسوده و مدهش
نفس بر نفس میپاید سپیده دم را
و میبلعد با چشماناش
بارقهی بامداد را،
آن سان که طفلی شیر از مادر
و در چشمخانه دارد تلألو آن را
تا بازتابش کند
در این هجومِ شومِ تباهی،
بر مسیرِ تو
که میپایی و میپیمایی،
بیهیچ روشنهای در افق.
من همه آن دمم،
آن دم
و باز میتابم در یلداترین شبِ تو
حتی به اندکی.
شهریار حاتمی
استکهلم
۲۲ خرداد ۱۳۹۲