ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Mon, 18.11.2019, 9:17

فصل دوازدهم: شعر عشق

جمشید فاروقی

(سه‌شنبه، ساعت هشت و چهل و نه دقیقه بامداد)

کامران روی تخت دراز کشیده بود. می‌دانست که باید بلند بشود، اما در خود توان آن را نمی‌دید. به سرنوشت خود و دوستان خود می‌اندیشید. به آن نگرانی‌های بی‌پایانی می‌اندیشید که سایه به سایه در تعقیب آن‌ها بود. به نگرانی‌هایی که در ایام سالخوردگی چاق و فربه شده بودند و وقتی در لحظه حضور می‌یافتند، همانجا جا خوش می‌کردند و مثل لایه‌ای از چربی بر جداره‌ی آن لحظه‌ها می‌ماسیدند و مجرای عبور زمان را تنگ و تنگ‌تر می‌کردند.

تلفن برای بار دوم زنگ زد. مرتضی بود. گفته بود که هنوز گزارش پزشکی آماده نشده است. پزشک بخش برای بررسی حال و روز بیماران اتاق به اتاق پیشروی کرده تا به او رسیده‌، نگاهی رضایت‌بخش به پرونده پزشکی او انداخته و رفته است.

به کامران گفته بود که پزشک از او درباره دردش پرسیده و او در پاسخ گفته وقتی زیاد می‌ایستد یا سریع حرکت می‌کند، درد کمابیش شدیدی در شکم خود حس می‌کند. دکتر هم به او گفته بود که چنین چیزی پس از عمل جراحی پدیده‌ای عادی است و باید با کمک دارو، درد و رنج را برای مدتی تاب آورد تا زخم‌ها درمان شوند. کامران پیش خود گفت: «ایکاش مرتضی در این لحظه‌ی حساس کسی را می‌داشت. کسی را که غم‌خوار او بود و می‌توانست او را در این دوره‌ی نقاهت تر و خشک کند.» آرزویی که خود کامران به‌خوبی می‌دانست، تنها می‌تواند در عالم اوهام به واقعیت تبدیل شود.

مرتضی هرگز ازدواج نکرده بود. علت مجرد ماندن او ربطی به افکار و اندیشه‌های فیلسوفان و هنرمندان نداشت. مرتضی نه الگوی زندگی پیشنهادی سارتر را می‌پذیرفت و نه همچون شوپنهاور، ازدواج را اقدامی ابلهانه می‌دانست. وانگهی سبک زندگی که سارتر و دوبووار برگزیده بودند، با ویژگی‌های جامعه‌ی سنت‌زده‌ ایران با آن چهره فریبنده مدرنی که به خود گرفته بود، اصلا سازگار نبود.

مرتضی مخالفتی با ازدواج کردن نداشت. حتی با آن نقطه‌ی حساس در سرنوشت خود، یعنی با همان لحظه‌ای که پا پیش نهد و از یار خود خواستگاری کند، فاصله چندانی نداشت. در آن هنگام بر سر یک دو راهی گیر کرده بود و مرتضی راه غلط را در پیش گرفته بود. تصمیمی که حال ناگزیر بود ده‌ها سال با پیامدهای آن زندگی کند.

کامران ماجرای دلباختگی مرتضی را بی‌اختیار در برابر خود می‌دید؛ لحظه‌ به لحظه‌ی آن را. آن چنان دقیق که آدم می‌توانست گمان کند که این ماجرا دیروز روی داده است. او مرتضی را بسیار خوب می‌شناخت و با خصوصیات شخصیتی او کاملا آشنا بود.

مرتضی گرچه هنرمند بود، اما منطق حاکم بر زندگی‌اش بیشتر رنگ و بویی سنتی داشت تا آنکه برخاسته از تفکر و رویکردی نو و مدرن بوده باشد. در ایام جوانی و پیش از آنکه به زندان بیافتد، دلباخته دختری به نام مریم شده بود. و این ماجرای عشقی آتشین بود که در آن روزهای طوفانی و بحران‌زده جرقه زده بود و بر گوشه‌ای از روح و روان لطیفش نقش بسته بود. گذشت سالیان نیز نتوانسته بود، این عشق را از دفتر خاطرات کمابیش ناگفته و نانوشته‌اش پاک کند. تنها این عشق را می‌شد در چیدمان واژه‌های اشعار او دید. مرتضی هنوز حتی با گذشت ده‌ها سال از آن روزها، دلباخته‌ی آن دختر بود.

کامران یاد یکی از شعرهای مرتضی افتاده بود. شعری با مضمونی عاشقانه که حکایت از شکست لطافت روح در برخورد با دیواره‌ی سنگی زمانه‌ای داشت که درشت‌خویی در پیش گرفته بود. روایت آن زمزمه‌ی دلدادگی بود در دل طوفانی سهمگین که در زوزه‌ی کر کننده‌ی آن طوفان گم شده بود و به گوش یار نرسیده بود. پیامی عاشقانه بود که ناخدای کشتی طوفان‌زده‌ای پیش از غرق شدن کشتی‌اش در شیشه‌ای نهاده بود و شیشه را به موج‌ها سپرده بود به آن امید که روزی نه چندان دور، کسی این راز عشقی را به گوش یارش برساند.

مرتضی هرگز نتوانسته بود عشق خود را به مریم به زبان آورد. مریم گرچه از عشق مرتضی به خودش آگاه بود، اما منتظر مانده بود تا مرتضی این گام بزرگ را بردارد، از فراز سایه خود بپرد و عشق و شیدایی‌ خود را با او در میان نهد. و این گامی بود سرنوشت ساز. چه مرتضی این گام را بر می‌داشت و چه زیر بار شرمی بی‌معنا پاهایش سُست می‌شد و از رفتن می‌ماند. تصمیمی که می‌توانست مسیر زندگی مرتضی را دگرگون کند و این تصمیم زندگی مرتضی را دگرگون کرده بود.

کامران آن روزها بارها از مرتضی خواسته بود بر شرم خود فائق آید و سخن دل خود را به مریم بگوید. از او خواسته بود، فرمان هدایت سرنوشت خود را به دست گیرد، به بازیچه بودن خود پایان دهد و تبدیل به بازیگر زندگی خود شود. مرتضی نیز هر بار قول داده بود که در اولین فرصت صندوقچه دل خود را در برابر چشمان مریم بگشاید. قولی که پشتوانه‌اش جسارت برخاسته از یکی دو پیک ودکا بود و به محض از بین رفتن تاثیر الکل بر اراده‌ی او، شجاعت او نیز پشت لایه‌ی ضخیم شرمی که رفتارش را تنگ در بر گرفته بود، ناپدید می‌شد.

سکوت مرتضی برخاسته از شرمی کودکانه بود و این شرم در همراهی با لرزش پا‌هایش، درست در همان لحظه‌ای که می‌بایست ثابت قدم و پایدار می‌بود، بی‌آنکه خود بخواهد، به جای او تصمیم گرفته بودند. مرتضی در همان ایام بود که دریافت آدم در زندگی خود یا بازیگر است یا تماشاچی. او روی صحنه‌ی تئاتر بازیگر بود و در زندگی واقعی خود، به جمع تماشاچیان پیوسته بود. به سرنوشت خود و مسیری که قطعا با تمایل او سازگار نبود، زُل زده بود و برای خود و دل شکسته‌ی خود افسوس می‌خورد. افسوسی که حال چند ده سال بود پا به پای او، همچون موزیک متن حزن‌انگیزی به سفر مشترک با او ادامه می‌داد و او را تنها نمی‌گذاشت.

کامران در حین گفت‌وگو با مرتضی از جای خود بلند شد و به طرف پرده‌ی اتاق رفت. پرده را کشید. گریگور سامسا را پشت پرده دید. گوشه‌ای نشسته بود و گوش تیز کرده بود، در انتظار شنیدن مابقی سرنوشت مرتضی. مایل بود بداند که آیا ملخک این بار نیز از مهلکه گریخته است یا به دام افتاده است. نگاهش که در نگاه کامران افتاد، پاهای خود را جمع کرد. کامران همانگونه که به سخنان مرتضی و نتایج دارو و درمان او گوش می‌داد، روی صندلی مشرف به باغ نشست. مرتضی از خارش پوست در ناحیه بخیه‌های روی شکم خود می‌گفت. اما کامران درگیر آرزوی خود بود. آرزوی اینکه چه خوب بود، اگر مریم در چنین لحظات دشواری کنار مرتضی می‌بود.

زمانی که مرتضی با مریم آشنا شده بود، از دوستی‌اش با کامران چند سالی می‌گذشت. مرتضی و کامران دوستان صمیمی یکدیگر بودند و این دو جوان با آن سر پرشور خود حرف‌های زیادی برای گفتن با یکدیگر داشتند. درباره‌ی سیاست با هم گپ می‌زدند. درباره‌ی دیکتاتوری و درباره‌ی بی‌عدالتی. اما رسم نبود از عشق و از وسوسه‌های روحِ جوان خود برای هم چیزی بگویند.

مرتضی این رسم، این باور خطا را یک روز شکست. غروب یک روز پاییزی در بیسترویی در نزدیکی تقاطع خیابان پهلوی و شاهرضا مرتضی در گفت‌وگوی خود با کامران، از عشق خود به مریم حکایت کرده بود. کافه کوچک و دنجی بود که لوبیای داغ و آبجو می‌فروخت. مکانی که به پاتوق آن‌ها تبدیل شده بود. معمولا یک کاسه لوبیا با یک تکه نان و یک لیوان بزرگ آبجو سفارش می‌دادند. اما آن روز مرتضی بیش از معمول آبجو نوشیده بود. کامران متوجه تغییری آشکار در رفتار مرتضی شده بود. حتی متوجه شده بود که مرتضی حواسش جای دیگری است. در آن لحظه‌ای که مرتضی تصمیم گرفت لیوان سوم آبجو را سفارش بدهد، کامران پرسیده بود:
«مثل اینکه آقا امشب در عالم هپروت سیر و سفر می‌کند؟ معلوم هست کجایی؟»

مرتضی دو دل بود. نمی‌دانست چه باید بکند. آیا درست بود از دلباختگی خود به مریم برای دوست خود بگوید؟ نسبت به واکنش احتمالی دوست خود مطمئن نبود. سخن گفتن از دلباختگی، این بدیهی‌ترین و طبیعی‌ترین حس ایام جوانی برای این بخش از جوانان ایران گناه به شمار می‌آمد. جوانان آن ایام نمی‌دانستند که عشق به زندگی و زندگی کردن برای عشق قوی‌ترین نیروی محرکه‌ی آدم برای تغییر و تحول است. اعتراف به عشق را نشانه‌ی ضعف و شکنندگی خود می‌دانستند. مرتضی سرخ شده بود. کف آبجو اینجا و آنجا روی سبیل بلندش نشسته بود. آه بلندی کشیده بود، صدای خود را صاف کرده بود و از عشق خود به مریم گفته بود.

کامران مریم را دیده بود. با آنکه او حافظه‌ی تصویری خوبی نداشت، اما چهره زیبای این دختر هنوز در ذهن و یاد او مانده بود. دختری خوش قد و قامت با موهای بلند سیاه رنگی که معمولا با روبانی سیاه می‌بست. مریم عاشق هنر و به‌ویژه سینما بود. عشق مریم به هنر، باعث نزدیکی روحی او و مرتضی شده بود. زبان هنر، زبان مشترکی بود که هر دو به‌خوبی متوجه می‌شدند. مرتضی شعرها و سروده‌های خود را برای مریم می‌خواند. شعرهایی که گرچه مضمونی سیاسی داشتند، اما از روح لطیف و شاعرانه‌ی مرتضی و حتی از دل باختن او حکایت می‌کردند. مریم متوجه نشانه‌ها در بافت شعرهای مرتضی می‌شد، اما منتظر برآمد جسارت شاعر مانده بود. جسارتی برخاسته از قدرت عشق که می‌بایست بر شرم و تردید غلبه کند.

مریم برخلاف مرتضی از هیچ گرایش سیاسی‌ای پیروی نمی‌کرد. نه موافق حکومت پهلوی بود و نه مخالف آن. در پهنه هنری که او در آن زندگی می‌کرد، جایی و مجالی برای “مرده‌باد”ها و “زنده‌باد”ها نبود. از همین رو نیز مخالفتی با فعالیت‌های سیاسی کامران و مرتضی و دیگر فعالان سیاسی نداشت، اما از این فعالیت‌ها حمایت و پشتیبانی نیز نمی‌کرد. زنی مدرن بود و مرتضی شیفته افکار آزاد او شده بود. این شیفتگی و شیدایی به حدی بود که بتواند سرنوشت مرتضی را به مسیر دیگری بکشاند. اما مرتضی به‌رغم تلاش‌های خود هرگز نتوانست در یکی از آن لحظاتی که با هم تنها شده بودند، این گام را بردارد و سفره دل خود را در برابر چشمان زیبای او بگشاید.

پیش از هر دیدار، مرتضی با خود عهد می‌کرد که این بار راز دل خود را با مریم در میان نهد. با او از دلباختگی خود بگوید و مهر او را طلب کند. لحظات و همراه با آن لحظات، امکان بیان این عشق آتشین یکی پس از دیگری می‌آمدند و سپری می‌شدند و مرتضی در خود جسارت گفتن این راز را نمی‌دید. رازی که مریم بسی پیش از آن موفق به کشف آن شده بود. اگر او شروع می‌کرد و حتی اگر در پرده و به ایما و اشاره چیزی می‌گفت، چه بسا مریم به کمک او می‌شتافت و کار را برای او راحت‌تر می‌کرد. اما، مرتضی حتی جسارت شروع گفت‌وگو در این باره را در خود نمی‌دید.

مرتضی پیش از آنکه بتواند عشق خود را با مریم در میان نهد، به زندان افتاد. این چنین سیاست برای عشق او و برای ادامه داستان زندگی‌اش تصمیم گرفت.

پرنده بزرگی روی درخت کاج نشست. این نخستین باری نبود که کامران این پرنده را می‌دید. خیلی شبیه به یک کبوتر بود، اما بزرگتر از کبوترانی که دیده بود. آنقدر بزرگ و سنگین بود که شاخه‌ی کاج زیر سنگینی جسم او خم شده بود.

از مرتضی پرسید: «حالا مطمئن هستی که امروز از بیمارستان مرخص می‌شوی؟» مرتضی در پاسخ به این پرسش گفت که تردیدی ندارد. حتی پزشکی که صبح برای معاینه آمده، خبر مرخص شدن او از بیمارستان را تایید کرده است. کامران گرچه با مرتضی سخن می‌گفت، اما فکر و ذهن‌اش جای دیگری بود. یاد خاطره‌ای تلخ افتاد.

کامران در همان نخستین روزهایی که مرتضی به زندان افتاده بود، یک بار به گونه‌ای تصادفی مریم را در خیابان پهلوی دیده بود. مریم از حال مرتضی پرسیده بود. مریم تا آن لحظه خبر دستگیری مرتضی را نشنیده بود. گرچه حدس‌هایی می‌زد. موج دستگیری‌ها شروع شده بود. خبر دستگیری‌ها تبدیل به یکی از موضوعات داغ گفت‌وگو‌های خصوصی دانشجویان شده بود. مریم هم خبر دستگیری تعدادی از دانشجویان دانشگاه و حتی دانشکده خودش را شنیده بود. پس از اینکه کامران خبر دستگیری مرتضی را به او داد، مریم، لحظه‌ای سکوت کرد. قطره اشکی در گوشه‌ی چشمان زیبایش حلقه زد. نگاهش را از نگاه کامران دزدید، به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد و پس از گذشت چند لحظه‌ای، شتابان با کامران دست داد، خداحافظی کرد و رفت.

مرتضی از زندان که آزاد شد، تلاشی برای یافتن مریم نکرد. این اشتباه بعدی او بود. خودش می‌گفت: «زندگی زناشویی با مبارزه سیاسی سازگار نیست و نباید وقتی که خود آدم سرنوشت روشنی ندارد، با سرنوشت کس دیگری بازی کند.» شب‌ها، وقتی با خود خلوت می‌کرد، گوشه‌ای می‌نشست و شعر می‌خواند. آنقدر شعر “دیر است گالیا” را خوانده بود که همه‌ی شعر را می‌توانست از بر بخواند. آن شعر را می‌خواند، شرابی می‌نوشید و گریه می‌کرد. شعر زیبایی که از دلِ وهمِ برخاسته از نشناختن زندگی زاده شده بود. اما هم مرتضی می‌دانست و هم بقیه متوجه بودند که این سخنان توجیهی بیش نیست. توجیهی برای رفتاری که هیچگونه منطقی قادر به توضیح آن نبود.

مرتضی از رو در رو شدن با مریم واهمه داشت. تردیدهای او نسبت به پاسخ احتمالی مریم بیشتر شده بود. از اینکه پاسخ منفی بشنود، هراس داشت. حال آنکه بسیاری از هم‌رزمان مرتضی در همان یکی دو سال پس از انقلاب اسلامی ازدواج کرده بودند. حتی کسانی که سابقه مبارزاتی طولانی‌تری از مرتضی داشتند و سال‌های بیشتری را در زندان سپری کرده بودند، پای سفره عقد نشستند. کامران خودش را مثال می‌زد. او هم به علت فعالیت‌های سیاسی‌اش به زندان افتاده بود. اما زندان و فعالیت سیاسی مانع از ازدواج او نشده بود.

کامران مدت کمتری در زندان بود. در همان اوایل اوج گرفتن اعتراضات به زندان افتاد و همراه با بسیاری دیگر از زندانیان در روزهای طوفانی پیش از انقلاب اسلامی، از زندان آزاد شده بود. مرتضی هم دو هفته پس از کامران از زندان مرخص شده بود.

هراس مرتضی از شنیدن پاسخ منفی مانع از آن شده بود که او برای جبران اشتباه گذشته‌اش تلاشی بکند و غرور مریم نیز مانع از آن شده بود که او از طریق دوستان مشترک‌شان گامی برای یافتن آدرس مرتضی بردارد. مرتضی پس از آن هرگز از سرنوشت مریم آگاه نشد. او اما در چهره‌ی این عشق تباه شده درس بزرگی برای زندگی خود گرفت و آن اینکه انسان‌ها سرنوشت خود را همچون یک خط ممتد می‌بینند، حال آنکه سرنوشت آن‌ها را لحظه‌ها تعیین می‌کنند، لحظه‌هایی گاه پیوسته و گاه بی‌پیوند با هم. لحظه‌هایی که زندگی همچون یک نقاش مدرن بر بوم زمان پاشیده باشد. هر لحظه یک نقطه، هر نقطه یک رنگ، نشسته بر تابلوی سرنوشت.

مرتضی در خارج از کشور نیز چند بار تن به رابطه داده بود. روابطی که آن چنان کم دوام بودند که نه او با میل و رغبت از آن‌ها می‌گفت و نه دیگران درباره‌ی آن از او چیزی می‌پرسیدند. بیشتر دوست داشت در سایه درخت تناور همان عشق نافرجام ایام جوانی‌اش بنشیند و به میوه‌های شعر و کلام خود دل خوش کند. ردِ پای چهره‌ی زیبای مریم و موهای سیاه و بلندش را می‌شد در جا به جای اشعارش دید. دست‌کم کامران قادر به رمزگشایی از توصیف‌های شاعرانه مرتضی بود.

مرتضی دوست نداشت درباره‌ی عشق بزرگ ایام جوانی‌اش سخنی بگوید. به این موضوع که اگر آدم حرف‌های دل خود را بزند، سبک می‌شود، کمترین باوری نداشت. تجربه‌ی زندگی او خلاف آن را ثابت کرده بود. سخن گفتن از غم‌هایش از بار آن‌ها نکاسته بود، به آن غم‌ها دامن زده بود. وانگهی او نمی‌دانست در برابر پرسش احتمالی دیگران که چرا او عشق خود را با مریم در میان ننهاده، چه باید بگوید. چه می‌توانست بگوید؟

کامران متوجه شد که ادامه‌ی گفت‌وگو پیرامون دکتر و بیمارستان حسی ناخوشایند در مرتضی برمی‌انگیزد. او را یاد عمل جراحی‌اش می‌اندازد و شاید بر دردهای ناشی از آن می‌افزاید. سعی کرد با طرح موضوع دیگری، رشته کلام را به مسیر دیگری بکشاند. پرسید:
«دیشب فرصت کردی مقاله اشپیگل را بخوانی؟»

«آره. اما، مقاله چنگی به دل نمی‌زد. موضوع بر سر کتاب جدیدی بود که درباره ترامپ نوشته شده. کتابی با عنوان “آتش و خشم” که توسط نویسنده‌ای به نام مایکل وولف نوشته شده. کتابی درباره رویدادهای اخیر کاخ سفید و نظر کسانی مثل استیو بنن درباره‌ی ترامپ. درباره خودشیفتگی بیمارگونه ترامپ و مسائلی از این دست.»

کامران حرف‌های دوست خود را تصدیق کرد. او هم انتظار دیگری از این مقاله داشت. تصویر روی جلد از برآمد پوپولیسم در آمریکا و حتی فراتر از آن از برآمد پوپولیسم در جهان حکایت می‌کرد. به باور کامران موضوع اصلا بر سر پیروزی ترامپ در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا نیست، بلکه بر سر بروز یک تحول منفی در کل جامعه بشری است. کامران پرسید:
«ببینم اگر تو امروز از بیمارستان مرخص بشوی، قرار فردامان چی می‌شود؟ آیا قرارمان سر جای خودش باقی است؟»
«چرا که نه. من که سر حال هستم و خوشحال می‌شوم دوستان را ببینم.»

اعضای “کلوب مردان خانه نشین” هفته گذشته، همه دستجمعی به عیادت مرتضی آمده بودند و قرار بود که این هفته نیز همه در بیمارستان دور هم جمع شوند. مرتضی گفت:
«اگر امروز مرخص بشوم و حالم خوب باشد، بهتر است که فردا همه به خانه من بیایید. برای من این طور راحت‌تر است. می‌توانم لازم بشود، پاهام را دراز کنم.»

کامران تصدیق کرد و گفت:
«شاید بتوانیم بحث پوپولیسم را آنجا دنبال کنیم. رضا هم خبر دارد و گفته که با دست پر می‌آید. پس من منتظر خبر تو می‌مانم و بعد به بقیه هم خبر می‌دهم.»

کامران از دوست خود خداحافظی کرد. نگاهی به ساعتش انداخت. سریع از جای خود بلند شد. اینا هر لحظه برای نظافت خانه می‌رسید. قرارشان روزهای سه‌شنبه بود. گرچه اینا از محل کلید اضافه‌ای که او زیر گلدانی پنهان کرده بود، آگاهی داشت و بی‌سر و صدا می‌آمد و کار خودش را شروع می‌کرد، ولی کامران نمی‌خواست در لحظه ورود اینا، هنوز پیژامه به تن داشته باشد.

در حین مسواک کردن دندان‌های خود نگاهی به پیرمردی که در آینه به او زُل زده بود، انداخت. هم او و هم پیرمرد ابروهای خود را در هم کشیده بودند. از خود می‌پرسیدند که چگونه یک خبر می‌تواند برای یک نفر هم خوب باشد و هم بد؟ پاسخ دادن به این پرسش کار چندان دشواری نبود. کامران در پاسخ به پرسش خود گفت: «اکثر خبرهای خوب با خبرهای بد همراه هستند. خبر بدی که همراه خبر خوب می‌آید هزینه آن خبر خوب است. مگر نه آنکه هیچ خبر خوبی بدون هزینه نیست؟ حتی اگر خود آدم در شکل گرفتن آن خبر خوب نقشی نداشته باشد. اما خبرهای بد الزاما با یک خبر خوب همراه نیستند. خودشان هزینه خودشان هستند.»


ادامه دارد...

فصل اول: یک آغاز ساده…
فصل دوم: خواب همچون یک رویا
فصل سوم: یک تماس کوتاه
فصل چهارم: معمایی به نام آیدا
فصل پنجم: سوپرایگو
فصل ششم: کافه کرومل
فصل هفتم: دیدار
فصل هشتم: شیدایی
فصل نهم: قهقرا
فصل دهم: تنهایی
فصل یازدهم: ملخک
———————————
درباره رمان: انقلاب و کیک توت فرنگی

رمان «انقلاب و کیک توت فرنگی» اکتبر سال ۲۰۱۸ توسط انتشارات فروغ (کلن، آلمان) منتشر شد. چاپ دوم این کتاب ماه مارس ۲۰۱۹ منتشر شده و در دسترس است. برای تهیه این رمان می‌توانید از جمله به این آدرس مراجعه کنید.
رمان در ۳۴۵ صفحه و با بهای ۱۶ یورو در کتابفروشی فروغ و همچنین در بسیاری از کتابفروشی‌های ایرانیان در خارج از کشور نیز در دسترس است.