ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sat, 15.04.2006, 17:31

شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!

سيروس " قاسم" سيف


.(JavaScript must be enabled to view this email address)
شنبه ٢٦ فروردين ١٣٨٥


......... مادرم، با چمدانی در دست که آن را به سختی حمل می‌کند، در قاب در وسطی اتاق پنج دری ظاهر می‌شود و نفس زنان، می‌آيد جلو تا می‌رسد به پله‌های تالارو می‌ايستد و رو به من، فرياد می‌زند : " مادرجان! تا آنجائی که جا داشت پرش کردم. حملش بر عهده‌ی خودت است ديگر!". بعد هم، رو می‌کند به پدرم و می‌گويد: " چرا صدايش نمی‌کنيد که بيايد و با شما عکس بگيرد؟!" - منظورش به من است – پدرم می‌گويد : " قرار است، خلع لباس بشود. بعدن! بعدن!". مادرم می‌گويد : " به چه جرمی؟!". پدرم می‌گويد: " به جرم توهين به ما". و بعدش هم، خودش و سرهنگ و پيشنمازمسجد محله مان را نشان ميدهد و با هم می‌خندند. مادرم رو به من می‌کند و می‌خواند :" آن پرنده‌ای که روی درخت نشسته است، مرغ آبی نيست مادرجان! مرغ آبی، روی درخت نمی‌نشيند. مرغی که روی درخت می‌نشيند، مرغی است خاکی. مرغ خاکی را، به سختی می‌شود آبی کرد. خاک مرغ خاکی که زدوده شود، فرو می‌بريمش درون آبی و آنوقت......". می‌گويم : " ممنون مادرجان! راضی به زحمتتان نبودم". می‌گويد: " چه زحمتی پسرم؟! هر مرغ آبی يی که مرغابی نمی‌شود! اشک‌های من است و خواهران و برادرانت. ميدانی که پدرت عادت به گريه کردن ندارد و دردهايش را می‌ريزد توی دلش. شايد وقتی که برای خداحافظی بغلت می‌کند، دلش بشکند و.....". زنگ در منزل به صدا در می‌آيد. خواهر کوچکم ، همچنانکه دارد از دست عکاس و آژدان تيموری و فتح الله خان، دور حياط می‌دود و فرار می‌کند، با شنيدن صدای زنگ، خودش را می‌رساند به درمنزل و آن را باز می‌کند و با بازشدن در، " علی مؤذن" ، بر سرزنان به درون می‌دود و الله اکبر، الله اکبر گويان، رو به پيشنماز محله مان می‌کند و می‌گويد : " حاجی آقا! حاجی آقا! خودتان را برسانيد که دارند مسجد را خراب می‌کنند!". حاجی آقا می‌گويد : " کدام مسجد را ؟!". علی مؤذن می‌گويد : " مسجد شما را حاجی آقا! مسجد شمارا!. آن شهردار بی دين آمده است با سپورهايش و کلنگ و بيل و بلدوزر و... ....". حاجی آقا برمی خيزد و در همان حال که دست‌هايش را از آستين عبايش بيرون می‌آورد، می‌جهد، می‌پرد و....... سرانجام، " هيهات من الذله!"، گويان، رو به مسجد محله، در آسمان بالای سرمان، به پرواز در می‌آيد و ما هم، همه با هم، آن پائين‌ها، از خانه بيرون می‌زنيم، دوان دوان و جرررررر وبحث کنان، به دنبالش: ( علاجش فقط چندتا چاقو است!).
(شر بپا نکن يعقوب!).
(خداوکيلی، شهردار و رئيس شهربانی، بر خلاف شهردار و رئيس شهربانی سابق، تا به حال، کارهای مفيدی برای اين شهر انجام داده اند).
( کدام کارهای مفيد مثلن؟!).
( علی تيغی کجا است؟!).
(مثلن، همين رئيس شهربانی! از وقتی که سر آن خان زاده‌ی لات و چاقوکش و نوچه‌های دور ورش را تراشيد و دور شهر گرداند، ديگر بقيه لات و لوت‌ها، حساب کار، دستشان آمد و ماست‌هايشان را کيسه کردند).
( شهر، امن شده است).
( اروا شکمت!).
(مردم دارند نفس می‌کشند).
( همين مونده که پول نفس کشيدن هم از ما مطالبه کنند!).
( امنيت! امنيت).
( ما رفتيم داداش! ).
( کجا؟! می‌ترسی؟!).
( مارگزيده، از ريسمون سياه و سفيد می‌ترسه!).
(‌ای گفتی! نعمتی است اين امنيت ).
( اگر رئيس شهربانی جرأت دارد، برود يقه‌ی آن سرباز آمريکائی را بگيرد که وسط شهر، جلوشهربانی، زده است توی گوش آن پاسبان).
(مثل اينکه کله‌ی تو هم بوی قرمه سبزی ميدهد، يعقوب!).
(يعقوبو ولش کن! مگر همين رئيس شهربانی، مردم محله را از دست صدای گوش خراش علی مؤذن که با اذان گفتنش از بلندگوی مسجد، با آن صدای انکرالاصواتش، صبح و ظهر وشب ، سوهان روح مردم شده بود، نجات نداد؟!).
آژدان تيموری که شاهد قضيه بوده است، خودش را به اين سو می‌کشاند و می‌گويد : ( بعله جناب سروان. خودم شاهد قضيه بودم. يکی از همسايه‌های ديوار به ديوار مسجد برای آنکه در خانه اش، بيمار قلبی داشته است، به علی مؤذن می‌گويد که اگر می‌شود صدای بلندگوی مسجد را، کم کند. علی مؤذن هم، جواب سر بالا می‌دهد. کارشان می‌کشد به مشاجره و دعوا وپاسبان خبر می‌کنند و می‌برندشان به شهربانی. البته، در شهربانی، تا آن زمان، به خاطر بلند بودن صدای بلندگو و بخصوص، از صدای علی مؤذن شکايت‌های زيادی شده بود جناب سروان! اما رئيس شهربانی سابق، به شکايت‌های مردم، ترتيب اثری نداده بود جناب سروان!).
يعقوب تيموری که پشت سر پدرش آژدان تيموری ايستاده است، می‌زند زير خنده و می‌گويد: ( اينکه هنوز دانشجو است! هنوز که جناب سروان نشده! چرا هی پشت سر هم، بهش ميگوئيد جناب سروان! جناب سروان؟!).
آژدان تيموری، برای چندمين دفعه، می‌زند توی ذوق يعقوب و می‌گويد: ( بازکه حسوديت شد بچه! دو سال است که توی کنکور رد می‌شوی! افتخار فاميل ما است! عرضه داشتی، تو هم قبول می‌شدی!).
يعقوب، دندان قروچه می‌کند که چيزی نگويد، اما نمی‌تواند و می‌گويد : ( قبول شدن توی چنان دانشکده‌هائی، عرضه نميخواد. مايه‌اش فقط، زورگفتن به پائين دستا است و بالا انداختن و بلی قربان گفتن به بالا دستا!).
آژدان تيموری، تقريبن خيز بر میدارد که بزند توی گوش يعقوب، اما نمی‌زند و می‌گويد : (‌ای نمک به حروم! نمک ميخوری و نمکدون ميشکنی؟! خود تو از صدقه سری اعلحضرت وهمين بله قربان گفتن‌ها و بالا انداختن‌های من.........).
چند نفر، پدر و پسر را از همديگر جدا می‌کنند و هرکدام را به گوشه‌ای می‌کشانند و کسانی ديگر، قضيه‌ی علی مؤذن را پی می‌گيرند و معلوم می‌شود که رئيس شهربانی جديد، علی مؤذن را به خاطر توهين و بد و بيراه گفتن به طرف دعوا، به زندان می‌اندازد و بعد هم، چون نزديک غروب بوده است و نوبت اذان مغرب و عشاء، کليد مسجد و اتاق بلندگورا، از علی مؤذن می‌گيرد و می‌دهد به آژدان تيموری که اهل نمازو روزه و رفتن به مسجد است و ازاو می‌خواهد که تا هنوز غروب نشده است، فورا برود و نوار اذان مؤذن زاده‌ی اردبيلی را از جائی گير بياورد و يا بخرد و ببرد به مسجد، وبه جای صدای اذان علی مؤذن پخش کند. از آن روز به بعد با پخش اذان مؤذن زاده‌ی اردبيلی، مردمی که در طول چند سال گذشته، به خاطر بد صدائی علی مؤذن، از مسجد و نماز جماعت، روگردان شده بودند، دوباره، به مسجد رو می‌آورند!
(بفرما! حالا هی بگو که رئيس شهربانی، آدم بی دينيه!).
(ميگن طرفدار دکترعلی شريعتيه!).
(شريعتی ديگه کيه؟!).
( بابی. سنی. کافر. بی دين. بهائی. من چی ميدونم!).
با اينهمه، وقتی که صحبت رئيس شهربانی را پيش حاجی آقای پيشنماز می‌کنند، ابروهايش درهم می‌رود و می‌گويد که چنان رئيس شهربانی و چنان شهرداری را بايد ببندند به يک گاری. چرا؟! چون شهردار دستور داده است که عصرها، در باغ ملی شهر، از بلندگوها، موسيقی و آواز پخش کنند و به اين طريق، نه تنها مردم را تشويق به فسق و فجور کرده است، بلکه مردم مسلمان و مؤمنی هم که خانه‌هايشان در اطراف باغ ملی است، چون شکايت به شهربانی برده اند، رئيس شهربانی گفته است که تا حالا به جز همين چند نفر، کسی از صدای موسيقی شکايت نگرده است، پس معلوم می‌شود که اکثريت مردم، دوست دارند. بنابراين، آن اقليتی هم که دوست ندارند می‌توانند گوش‌هايشان را بگيرند و گوش نکنند: ( ماه، نور فشاند و سگ، عوعو کند!).
( يعقوب! جلو جناب سروان، مواظب حرف دهنت باش!).
( مگه حرف بدی ميزنم جناب سروان پس از اين؟! مگه خود اعلحضرت نفرموده‌اند که هرکس هم دوست ندارد، می‌تواند ازاين کشور برود؟!).
( ولش کنيد جناب سروان! محلش نذاريد! بعله..... جناب سروان! خلاصه، حاجی پيغام می‌فرسته که......).
حاجی پيشنماز، برای شهردار، پيغام می‌فرستد که موسيقی، در اسلام حرام است. حالا، اکثريت ميخواهد آن را دوست داشته باشد و يا نداشته باشد. اسلام دنبال رأی اکثريت نيست. اما شهردار، نه تنها به حرف حاجی پيشنماز ترتيب اثری نميدهد، بلکه چند روز بعد، شور و هيجانی ميان مردم غير مسجدی بخصوص جوانان در می‌گيرد، چرا؟! چون شايع می‌شود که قرار است استخر فرمانداری، به روی عموم مردم بازشود، آنهم مختلط!:
( و اين، يعنی بيدارکردن و ميدان دادن به هوس‌های خرده بورژوازی و منحرف کردن توجه مردم، بخصوص جوانان، از سربازها و گروهبان‌های آمريکائی که سرهنگ‌ها و تيمسارهای ايرانی، بايد برای آنها بالا بيندازند!).
خبر به حاجی پيشنماز که می‌رسد تا می‌آيد که ببيند برای دفاع در مقابل چنان حمله‌ی عظيمی که برای خدشه دار کردن نواميس مردم مسلمان در نظر گرفته شده است، چه چاره‌ای بايد بينديشد که به ناگهان، اطلاعيه‌ای از طرف شهرداری در همه جا پخش می‌شود که برای زيباترکردن شهر، مغازه داران بايد درهای مغازه‌هايشان را طبق رنگی که شهرداری برای هرکدام از آنها تعيين می‌کند، به خرج خودشان رنگ آميزی کنند. پيرمردهای خنزر پنزری هم، بايد روشنفکر بشوند و حد اقل به يک زبان زنده‌ی دنيا تسلط پيدا کنند و لباس مرتب بپوشند با کراوات. و کفش‌هايشان را واکس و دندان‌هايشان را مسواک بزنند که به هنگام خنديدن، برق بزند از سفيدی. مردم بايد آشغال‌هايشان را درون ظرف‌های آشغالی که از طرف شهرداری به آنها داده می‌شود بريزند. هرکسی مسئول تميز کردن جلوی خانه و مغازه‌ی خودش است. مستراح‌های مساجد، بايد از هشت صبح تا هشت شب، باز بمانند و مخارج نظافت و سرايدار آن به عهده‌ی امام جماعت مسجد است. فروشندگان مغازه‌هائی که ارزاق مردم را می‌فروشند، بايد از روپوش‌های سفيد و تميز استفاده کنند. به کسانی که خانه، زمين، و يا مغازه شان، در درون طرح "بزرگ راه" ، واقع شده است و تا به حال برای روشن شدن وضعيتشان به شهرداری مراجعه نکرده اند، دو ماه وقت داده می‌شود که در اسرع وقت، تکليف خودشان را روشن کنند، در غير اينصورت، با شروع کار بلدوزرها، هرکس که به هردليل، مانع کار آنها شود، با قانون طرف خواهد بود:
( کدوم قانون؟!).
( من چه ميدونم؟! از جناب سروان پس از اين بپرس!).
همه‌ی مردم شهر می‌دانستند که در مورد " طرح بزرگ راه"، روی سخن شهردار، با حاجی پيشنماز بوده است و به خاطر مغازه‌هائی است که وصل به مسجد است و بايد خراب شود. به همين دليل هم، حاجی پيشنماز، در مسجد خودش، بر منبر رفته بود و گفته بود که اصل، مسجد است. مسجد، خانه‌ی خدا است. نقشه شان اين است که خانه‌ی خدا را ناقص کنند. خدا ازحقش، يک ذره هم عقب نمی‌نشيند، حتا اگر مسجد در وسط بزرگ راه هم واقع می‌شد، به حول و قوه‌ی الهی و کمک همين مردم مسلمان، مجبورش می‌کرديم که راهش را کج کند و از طرف ديگری برود. مسجد مقدس تر است يا بزرگ راه؟! آنهم بزرگ راهی که مردم مسلمان را می‌برد رو به فرنگ، نه رو به مکه و مدينه و کربلا! فردا هم می‌آيند به سراغ خود من و می‌خواهند که توضيح المسائلم را به مقتضای مد روز، اصلاح کنم! عمامه‌ی کوچکتری روی سرم بگذارم! زلف‌هايم را بگذارم بلند شود و از زير عمامه ام بزند بيرون! و کم کم، به جای بسم الله الرحمن الرحيم، بگويم بسم تعالی! بعدش بگويم بنام خداوند بخشنده‌ی مهربان! بعدش بگويم بنام خداوند جان و خرد! بعدش بگويم يا هو! بعدش بگويم يا حق! بعدش بگويم يا حقوق! بعدش بشوم حقوق بگيردولت! بعدش بشوم نوکر دولت و بعدش هم حتما، به دستور ارباب، بايد عمامه ام را بردارم! کت و شلوار بپوشم! کراوات بزنم و ريشم را دو تيغه بتراشم و کلمه دکتر را بگذارند جلوی اسمم و بشوم آدم بی دينی مثل دکترعلی شريعتی و يا کلمه مهندس بگذارند جلوی اسمم و بشوم آدم کافری مثل مهندس بازرگان که .........
( خب! پهلوون. اينم چلوکبابی‌ای که قولشو داده بودم. اول باس بريم تو اين پارکينگ، پارک کنيم و بعدش با آسانسور بريم نوک اون برج. چلوکبابي، درست نوک نوک برجه!).

داستان ادامه دارد.........

توضيح:
برای اطلاع بيشتر در مورد" علی مؤذن" و ديگر "علی"‌ها، می‌توانيد به داستان بلند " علی معلم و بچه‌های مسجد پائين، دارند می‌آيند!" که – از همين قلم - ، در آرشيو سايت ايران امروز، موجود است، مراجعه کنيد.