وقتی چهرهی زندگی را
طبیعت
دگرگون میکند دوباره،
موسیقی
گوش جان را
پر از آفتاب میکند
و
آواز تازهای
در رگ خون یخ زده
جاری میشود.
جان زنده
در التهاب دویدن
زندگی را
باز میشناسد
باز.
در این بهار
سکوت،
خاموشی است
و
خاموشی تو
اگر
با زبان فریاد
به پیشواز زندگی
که بهاری دیگر
با هزار
رنگ و آهنگ
به سوی تو آورده است،
نشتابی.
خاموشی تو
اگر بنشینی
در کنار زمستانی
که پلیدانی
این گونه از هر دست،
دوره کردهاند
تو را.
خاموش نمان
بیدار باش
زنده بمان
که زمان این زندگی
کوتاه تر از لحظهای است
در انحنای هستی.
خاموش نمان
و
زندگی را
با هزار رنگ
با هزار آواز
در آغوش گیر
باز.
گوش کن
تو را به نام
می خواند کسی
پشت در.
گوش کن
با جان دل گوش کن
خاموش نمان
بهاری دیگر
تو را
میخواند باز.