ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Fri, 07.04.2006, 23:11

سنگ زيرين

علی‌اصغر راشدان

شنبه ١٩ فروردين ١٣٨٥

سرفه نفسش را بند می‌آورد. دل و روده‌هاش از جا كنده می‌شد:
- آخ خ خ!… سوختم!… دستمال!…
مريم دستمال را جلوی دهن شوهرش گرفت و آن را توی مشت خود پنهان كرد و يك ليوان آب به دست او
داد. مرد ليوان را سر كشيد و دراز شد. صدای گمب و گمب زهرا و فاطمه از اطاقك تاريك گوشه‌ی حياط بلند بود:
- ننه‌ی حسن ، بگو اين جونمرگ شده‌ها دست از گمب و گمب وردارن ! كله‌م رابردن !…
زهرا و فاطمه‌ی شانزده و هجده ساله ، يك قاليچه توی اطاقك به دار كشيده بودند. آن‌ها تا كلاس ششم ابتدائی كه خوانده بودند، مريم گفته بود:
- تو مدرسه از راه بدرشون می‌كنند، توخونه مشغول باشند بهتره. فردا يك نره خر مياد سراغ شون ، نبايد لخت برند در خونه‌ی مردم كه!
فاطمه و زهرا گوشه نشين اطاقك شدند. پای دار قاليچه زانو زدند و جوانی شان را به دار كشيدند. نخ‌ها را با كمك قلاب ، با سرعت گره می‌زدند و با تيزی قلاب می‌بريدند. يك رديف كامل كه در عرض قاليچه گره می‌زدند دفـه‌كوبش می‌كردند. علقاج‌ها را از لای تارهای قاليچه رد می‌كردند و با پشت پاكو می‌كوبيدند. فاطمه نقش‌هوازن بود و زهرا گل‌چين و توپركن. زهرا مسلسل‌وار گل چينی می‌كرد و فاطمه با همان سرعت ، نقشه را می‌خواند:
- لاكی دو گره پيش رفت… نـخودی چارتا پيش آمد… ماستی هفت لاخ جا خود…
و گمب و گمب دفـه و پشت پاكو گوش مرد را كر می‌كرد. قاليچه تمام كه می‌شد، مريم آن را می‌فروخت. با خريد چند تكه پارچه‌ی گل – منگلی ، دخترها را گول می‌زد و مصالح دار قاليچه‌ی بعدی را تهيه می‌كـرد. باقيمانده پول قاليچه را هم به تنگ خرج زندگی می‌زد.
- آخ خ خ!…
مريم اكبر، شوهر دختر اولش را به گوشه‌ای كشيد و دستمال مچاله كرده را باز كرد. اخلاط دستمال را گلگون كرده بود:
- تو می‌گی چی خاكی تو سرم بريزم؟ آدم مثل تنه‌ی درخت، يك مرتبه افتاد و داره دقمرگ ميشه!… حق هم داره. دو سال تمام چشم و گوشش به سربازخانه بود. پسره ، حالام كه برگشته پاك عقلش را از دست داده !.. اصلا با خودش نيست. بلندشو فكری كن! مريضی كه خون بالا بياره ، كارش تمامه!…بلند شو ببريمش مريضخانه. نبايد همين جور توی گوشه‌ی خانه مفت بميره !…

*
ابراهيم از سربازخانه كه برگشت ،‌هاج – واج شده بود. دست به كارهای غيرعادی می‌زد. دلش به هيچ كاری نمی‌گرفت. در هيچ نقطه‌ای بند نمی‌شد. بيشتر شبانه روز را به پرسه زدن در خرابه‌ها می‌گذراند. اكبر نصيحتش می‌كرد:
- خب ، اين بنده‌ی خدا را هم كه كار و زحمت كمرشكن كـرد. يك عمر روی كاسه‌ی بيل رقصيد و بزرگت كرد كه سرپيری دستگيرش باشی. واسه چی دنبال كاری را نمی‌گيری؟
- كارمال قاطره. اين چين خوردگی كوه‌هارو نگاه كن! كم كمش دو - سه ميليون سال عمر دارند. عمر چند روزه‌ی من در مقابلش چيه؟ پس فردا ميافتم والفاتحه!…
- سرگردانی تو كوچه‌ها و خرابه‌ها و سگ و گربه چرانی هم كه عقلت را زايل می‌كنه!…
- آره واله ، بيكاری خيلی فشارم ميده.‌ای خوب می‌شد اگه يك كاميون گير مياوردم.
- كاميون به چی دردت ميخوره ، داش ابرام!
- می‌بردمش سرگذر و اين همه عمله‌ی بيكاره رو ميريختم توش. می‌بردمشون تو خرابه‌ها و همه شون رو جلوی سينه‌ی ديوار قطار می‌كردم. چی كيفی داره!…ترررر!…ترررر!… تتق! تق!…تو سينه‌ی هر كدوم شون يك گل سرخ می‌كاشتم!…
- به به! دست ننه‌ت درد نكنه داش ابرام!
- صبح برو سرگذرو ببين چی محشر كبرائيه! عمله‌ها تا كله‌ی ظهر تو چشم هم زل ميزنند و دو دست از دو پا درازتر و سر به زير، راهی بيغوله‌هاشون می‌شوند و در برابر نگاه‌های گشنه‌ی عهد و عيال‌هاشون عرق می‌ريزند.
- بابای زمين‌گير شده‌تم از همين فعله‌هاست كه ، خودتم با نان عملگی به اين يال و كوپال رسيدی!
- بابام زندگی نكرده، يك عمر عرق بيخودی ريخته تا زنده بمونه. حاصلشم يك عده بچه‌ی قد و نيمقد كور و كچله. اگر تو بچگی خودشو كشته بود، به آسايش ابدی رسيده بود و ما از خود بدبخت‌ترارم پس نمی‌انداخت. اگه كاره‌ای بودم، تموم اين عمله‌هارو با گوشت سمی راحت شون می‌كردم. تا كله‌م كار دستم نداده ، بايد بزنم بيرون. به موتورت احتياج دارم.
ابراهيم دست سياهش را توی جيب شلوار چركمرده‌اش فروكرد و اسكناس‌های مچاله را بيرون كشيد. انگشت سبابه و شست خودرا به آب دهنش تر كرد و اسكناس‌هارا، بی تفاوت ، شمرد. پول را روی دستش نگاه داشـت و به چيزی در خلاء خيره شد. آب كنار لبش را پاك كرد. پول را سبك و سنگين كرد و گفت :
- گور باباش كه بعد از من زندگی می‌كنه. فردارو كی ديده؟…
تلنگری به پيشانی خود زد و گل از گلش شكفت. پول را توی جيب شلوارش چپاند. موتور را از كنار ديوار كلوخی حياط برداشت و از در بيرون زد. پاهاش را روی ركاب گذاشت و دست‌هارا روی گاز چنگ كرد. سينه كفش زهوار در رفته‌اش را چند مرتبه روی ركاب كوفت و گاز را چند نيم دور چرخاند. دود اگزوز چشم كوچه را كور كرد. خودرا روی موتور جاگير كرد. موتور از جا كنده شد و به طرف تپه‌های تراب‌آباد به پرواز درآمد. هوا را می‌شكافت و پيش می‌رفت. هوای عصرگاهی ملس بود و نرمك نسيمی می‌وزيد. هوای كوچه باغ‌ها به ســر و موی افشان ابراهيم چنگ می‌انداخت. ابراهيم سروكله می‌چرخاند. نسيم زلف‌هاش را، روی پيانی‌اش افشانده بود. چند لاخ موی رقاص روی چشمش افتاد و جلوی نگاهش را گرفت. سرش را به چپ و راست و بالاو پائين تكاند و موهای نافرمان را سرجاشان پرت كرد.
ناله‌ی ممتد موتور سكوت بلوار خيام را می‌دريد. درخت‌های وسط و دو طرف بلوار، ساكت و مغموم ، صف كشيده بودند. سكوت در لابه لای شاخه‌ها و برگ‌ها لانه كرده بود. درخت‌ها به زمين ميخكوب شده بودند. ابراهيم از سكوت هراسان بود و از هياهو می‌گريخت. چيزی درونش را به چنگ می‌كشيد. دل شوره داشت. می‌خواست از خود و ديگران بگريزد اگر باز گير صرع و تشنج می‌افتاد!…
زوزه‌ی موتور بر شاخ و برگ درخت‌ها سيلی ميزد. شهر را پشت سرگذاشت. نرسيده به مزار خيام ، بلوار را رها كرد و به كوره راهی خاكی پيچيد. از كنار بهشت فضل گذشت و نگاهی به قبرستان انداخت و زير لب زمزمه كرد:
- عجب جنگل پر باری شده از شهدای والا مقام! رو هر قبرم يك حلبی كاشته‌ند! شده حلبی‌آباد!......
باد ملايم عصرگاهی می‌وزيد. آلومينيوم‌ها سيلی خود باد بودند. بوی مرده و قبرستان سرش را گيج كرد. روی خودرا به طرف مزارع برگرداند و باسرعت دور شد.
موتور را به ديوار ترك خورده‌ی كارگاه كوزه‌گری تكيه داد و داخل شد. داشگر پيداش نبود. گوشه و كنار را از نظر گذراند. سه متر عرض و پانزده متر طول كارگاه را بررسی كرد. كارگاه از گلدان‌های جورواجور و قلك ، كوزه و خمره‌های گل و بوته‌كاری شده پر بود. راه باريكه‌ی وسط را تا انتها گذشت. راه تنگ بود و هوای قدم‌های خودرا داشت. پاچه‌ی شلوارش به كوزه‌ی خامی گرفت. كوزه افتاد و چند تكه شد. پرده‌ی گليمی چند تكه‌ای در پستو را پس زد. داشگر در پستو نبود. راهرو خاكی غار مانند را، به طرف چاله‌ی كوره، زير قدم گرفـت. در كنار دهنه‌ی ورودی كوره‌ی كوزه‌پزی ، دستش را تكيه‌گاه دو طرف راهرو تنگ و نيمه تاريك كرد. پله‌های كلوخی دست‌ساز داشگر را پائين رفت. داشگر توی شكم ورم كرده‌ی كوره مشغول بود. با كمك يك لامپ برق ، كوزه‌ها و مجسمه‌ها و گلدان‌هارا، دايره‌وار ، دور ديوار، روی هم قطار می‌كرد. داشگر مركز دايره بود:
- سلام ، داش داشگر، خسته نباشی!
- و عليك ، ابرام گل. چه عجب اين طرفا؟ ياد ما خاك نشينا كردی؟ باريك ميرسی ، باز كسلی؟
- اوضاعم تعريفی نداره. تا نيفتادم ، بيا بالا!
داشگر دست از كار كشيد. پله‌های خاكی را برگشتند. داشگر كتری سياه – سوخته‌ای را همراه دو پياله‌ی سفالی ساخت كوره‌ی خودش ، از پستو بيرون آورد. پياله‌ها را از آب زلال كتری پركرد و گفت :
- اين مرتبه انگار اوضاعت خيلی خرابه ، ابرام گل؟
- مخم تير می‌كشه. سرم گيج ميره. باز گرفتار هذيانم ، داشگرجان!
داشگر پياله را به دست ابراهيم داد و گفت :
- بنداز بالا. حالتو جامياره. خدا باعث و بانی‌شو خونه خراب كنه!
داشگر دست استخوانی‌اش را روی سروگردن بی گوشت و گل خود كشيد. موهای خاكستری‌اش را صاف كرد و روی دستگاه نشست. چرخ كوزه گری حدود يك متر بلندتر بود. داشگر خود را روی سكوی كنــار چرخ جاگير كرد. پاهاش را آويخت و سينه‌ی پاهاش را روی تخته‌ی گرد پائين چرخ گذاشت. پياله‌ی خود را روی سكو، در كنار تخته‌ی مدور بالای چرخ گذاشت. كش و قوسی به شانه و سرگردن خود داد. پياله را بلند كرد و گفت:
- درد و بلا از جونت دور شه و بـخوره تو تخم چشم اونا كه مارو ذليل ميخوان!..
ابراهيم پياله‌اش رااز كنار كتری برداشت. داشگر پياله را سركشيد و لبخند گزنده‌ای زد. لب و دهنش را با آستين به گل خشك نشسته‌ی خود پاك كرد. دو نخ سيگار آتش زد. سيگار را به كنار لب خود گير داد و رفت سـراغ هنرنمائی. يك تكه گل عمل آورده را در وسط تخته‌ی مدور گذاشت. پاهاش را از زير به كار انداخت و چرخ را فرفره‌وار به گردش درآورد. تمام اعضای بدنش به كار افتاد. سروسينه و شانه و دست و پاهاش ، هماهنگ و با هم به حركت درآمدند. ابراهيم روی گلدان واژگونی نشست و رفت توی بحر اعمال كوزه گر. چهل و پنج سالی از عمر داشگر می‌گذشت. ده سالی مچاله تر از سنش نشان می‌داد. سياه سوخته ، دراز و استخوانی بود. گل را ورزش داد و در وسط تخته‌ی مدور قلمبه كرد. چرخ با سرعت می‌گشت. از گل بی شكل يك تنگ گردن دراز ، يك گلدان گردن باريك – با گل و بوته‌هائی برروی آن ، يك قلك ، يك كاسه و پياله بيرون آورد. كف دست‌هاش را توی كاسه‌ی آب كنار دست خود فروكرد. باقيمانده‌ی گل را در ميان دست گرفت و به مغازله با آن پرداخت. كف دست‌هاش را عاشقانه دورگل ماليد. سرش را رو به پائين گرفت و چهارستون تنش را به كار گرفت. كف پاهاش را به سينه‌ی تخته‌ی مدور زير پاهاش كوبيد و آن را به جولان درآورد. سروگردن و سينه می‌جنباند. از محيط و اطراف جدا شده بود. زير لب ، نامفهوم ، زمزمه می‌كرد. سرآخر يـك مجسمه‌ی معمائی ، با خطوطی پيچيده و خيالی ، از دل گل بيرون كشيد. ابراهيم هر چه به ذهن خود فشار آورد، چيزی دستگيرش نشد و پرسيد:
- من كه عقلم به جائی قد نميده. ورآمدگی دور شانه‌ها و اين دهن وادريده‌ی گشاد، زبان پت و پهن بيرون افتاده و اين سوراخ غار مانند زير سينه‌ی چپش ، يعنی چه؟
داشگر پياله‌ی دوم را سركشيد. لب و دهن و عرق صورت و گردن خودرا پاك كرد. پوزخند تلخی زد و آهی از ته دل كشيد و گفت :
- المعنی فی كله‌ی بيننده!…
داشگر، انگار كه حوصله‌اش سررفته باشد، چرخ را رهاكرد و كتری را برداشت. دست ابراهيم را گرفت و به طرف پستو راه افتاد و گفت :
- گور پدردنيا و حقه‌بازی‌هاش. به كله‌ت خيلی فشار نيار ، كه باز ميافتی. چشم هم بزنی ، گل مام زير قدم داشگر ديگری ميافته.
طاق ضربی پستوی دوده گرفته را يك لامپ كارتنك گرفته‌ی برق ، روشن می‌كرد:
- تو كه اين همه هنر داری ، چرا بيشتر وقت تو صرف گلدون می‌كنی؟
- پير شيكم بسوزه. فكرنون كن كه خربزه آبه ، داش ابرام گل!…
چراغ گردسوز را روشن كرد. به اندازه‌ی نيم مثقال شيره‌ی خرمائی رنگ از لـته‌پاره‌هاش بيرون آورد. در تلقی چراغ را تا نيمه باز كرد. سر يك سيم بافندگی را روی شعله چراغ گذاشت. به اندازه‌ی يك نـخود از معجون به سر سيم ديگری چسباند. غلاف يك خودكار بيك را به ابراهيم داد. نوك سرخ سيم اولی را به گلوله معجون چسباند و جلوی لوله‌ی خودكار گرفت. ابراهيم دود را از سر ديگر لوله به داخل دهن و سينه‌اش كشاند.
- اين شد باوشـی. درد و بلات بخور تو كاسه‌ی سر هرچی دغل كاريه.
طاق ضربی دوده گرفته و لامپ كارتنك بسته دور سر ابراهيم می‌چرخيد. بلند شد و دست توی جيبش فرو كرد و اسكناس‌های مچاله شده را بيرون كشيد. همه را نشمرده ، روی نهاليچه‌ی به سياهی گرائيده‌ی داشگر گذاشت و به طرف در راه افتاد. داشگرپول را زير نهاليچه كشيد و بلند شد و گفت :
- خوب زود بلند شدی ، شب درازه و قلندر بيدار، داش ابرام گل!
- دير وقته ، می‌ترسم نتونم موتور سوار شم.
رو به باد ايستاد. شب پرده‌ی سياهش را روی همه جا كشيده بود. باد پوست سرو روش را نوازش داد. از كرختی و گيجی بيرونش آورد. موتور را روشن كرد و سوار شد. دو چراغ موتور سينه‌ی تيره‌ی شب را دريد. باد تند شبانگاهی به سر و صورتش سيلی می‌زد. كوره راه ناهموار بود. ابراهيم حال و هوای درستی نداشت. عنان موتور را رها كرد. نفسش تنگی می‌كرد. چند مرتبه توی دست اندازها افتاد و سكندری خورد. در كنار قبرستان بهشت فضل ، موتور از كوره را منحرف شد و طايرش به سنگ قبری خورد و دراز به دراز ، روی قبرستان افتاد. دست و پاهاش خراشيدند. بلند شد. موتور درجا كار می‌كرد. چرخهاش می‌چرخيدند و خاك قبرستان را به سر و صورت ابراهيم می‌پاشيد. موتور را خاموش كرد. ركابش را به سنگ برآمده‌ی قبر شهيدی تكيه داد و سرپا رهاش كرد. خاك را از سر و لباس خود تكاند. روی سنگ برجسته‌ی گور شهيد ديگری چندك زد. هوای گورستان تهوع آور بود و به تهوعش انداخت. هر چه از ظهر خورده بود، بالا آورد.
پلك‌های خودرا به هم ماليد. سيگاری آتش زد و پك‌های پر نفسی زد و دود را قورت داد. باد شدت گرفته بود. بحران صرعش شروع شده بود. از روی سنگ گور بلند شد. دو كف دستش را محكم به دو گوشش فشار داد. دور خودچرخيد و نعره كشيد و روی گور شهيدی نقش زمين شد.
آسمان شرق آلاپلنگی شده بود. جغدی روی ديوار خرابه جيغ كشيد و پريد و رفت. خورشيد از مشرق و از بلند رشته كوه‌های بينالود، سرك می‌كشيد. نسيم صبحگاهی ، سر و روی ابراهيم را نواز می‌داد. تكانی به عضلات كرخت شده‌ی خود داد. روی گور شهيدی افتاده بود. بلند شد. دستش را زير بغل، به زير شانه‌ی چپش رساند. خاطرش جمع شد. تركش هنوز سرجای خودش بود، فقط كمی به قلبش نزديك شده بود.
ابراهيم خاك را از سر و صورت و لباس خودتكاند. كش و قوسی به يال و كوپال خود داد. پا بر ركاب كشيد و موتور را روشن كرد. خورشيد از نوك رشته كوه‌های بينالود سينه بلند می‌كرد و نرمه‌های نور طلائی خودرا روی تپه خرابه‌های تراب آباد و بارگاه بلند فيروزه گون خيام می‌پاشيد. برق بارگاه لاجوردی مزار خيام كوه معدن فيروزه را می‌مانست. موتور ابراهيم روبه شهر، از جا كنده شد….