ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Mon, 27.03.2006, 19:47

شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!

سيروس "قاسم" سيف

.(JavaScript must be enabled to view this email address)
دوشنبه ٧ فروردين ١٣٨٥

(.........خب! از همون بچگی اينجوری بودم ديگه! قرص و محکم! فکر می‌کنی که تو عمرم، چقدر آدمکش و قاچاقچی اعدامی ديده باشم که وقتی بردنش پای چوبه ی دار، قرص و محکم، چشم توی چشم جلادش واستاده وو طنابو ازش گرفته وو انداخته بگردن خودشو وو رفته بالای چارپايه وو فوشو کشيده به جون هرچه خدا وو پيغمبر و امام و شاهو عدالت و وطن و انسانيت و گوزو چسه وو بعدش هم داد زده که جلاد! بکش اون ننه جنده ی چارپايه رو از زير پام؟!..... تاريخ!..... تاريخ!.... تاريخ!).
(پس به اين ترتيب، می‌خواهيد بفرمائيد که .....).
(آره! می‌خواهيم بفرماييم که کشک! برای چی هی می‌زنی تو سر خودت که نتونستی به من، بگی"نه"؟! عقده‌ای می‌شی‌ها! از اونجور عقده ئی‌ای بی‌ناموس و بی‌رحمی که به هيچ صغير و کبيری رحم نکنی! خب، بعضی‌ها، مثل من، قوی هستن، می‌گن "نه". بعضی‌ها هم، مثل تو، ضعيف هستن و می‌گن "آره". همه ی صحبتای من ديوس، سر اينه که می‌خوام به جاکشائی مثل تو، حالی کنم که يه حساب و کتابائی باس تو کار اين دنيای عنی بياد که با اون حساب و کتابا، ديگه آدمای قوی‌ای مثل من، نتونن بزنن تو سر آدمای ضعيفی مثل تو! گرفتی که چی می‌خوام بگم؟!).
(نه پهلوان. متوجه منظورتان نمی‌شوم!).
( خب! پس بذار به سبک خودت، حرف بزنم شايد دوزاريت بيفته! اين يارو آلمانيه که خيلی هم مشهوره وو خيلی هم ازش بدم مياد، اسمش چيه؟!).
(کدام آلمانی پهلوان؟!).
(.....داره ....... اسمش.... يادم.... مياد!... رشته ..... رشته فرنگی..... نون .....نون سنگگ.....نون سنگگ خشخاشی.....برشته.......برشت!.... آها!..... خودشه!.... برشت! همونکه از دست هيتلر فرار کرد و رفت آمريکا. آره!... ميگه : " بدبخت، اون ملتی که به قهرمان احتياج داشته باشه!". اين يارو، اگه تو سرتا سر زندگيش، فقط همين يه حرفو گفته باشه، معلومه که داشته يه چيزائی حاليش می‌شده! حالا چرا ميگم که داشته يه چيزائی حاليش می‌شده و نميگم که يه چيزائی حاليش شده بوده؟! برای اينه که اگه واقعن، يه چيزائی حاليش شده بود، باس می‌گفت : " احمق، اونائی هستن که فکر ميکنن، اگه بخوان، ميتونن قهرمان بشن و احمق تر از اونا، اونائی هستن که فکر می‌کنن، اصلن نميتونن قهرمان بشن و احمق ترين اونا، اونائی هستن که بر له يا عليه اونی که قهرمان شده، شعار ميدن!" اونی که پهلوون برشت گفته، خورده به خال اونائی که يه زمانی ميخواستن، قهرمان بشن، اما نتونستن و حالا ، آويزون ميشن به اين حرفو، او نو ميکنن شعارچس ناله‌های صدتا يک غاز خودشون که چی؟! که بعله! ما، آدمای خوبی بوديم والله! ما، ميتونستيم رهبرای خوبی باشيم والله! اصلن، اينا به کنار! قهرمان شدن، حق ما بوده والله! اما، اين چيزا وو اون چيزا، دست به هم دادن و نگذاشتن که ما قهرمان بشيم والله! می‌بينی؟! برای همينه که ميگم، حرف پهلوون برشت جاکش، خورده به خال، اما نزده به خال! می‌فهمی چی ميگم؟! ميگم که خورده.... به..... خال،.... اما... نزده... به.... خال! ميون زدن به خال و خوردن به خال، زمين تا آسمون فرقشه! چون، اگه ميزد به خال، اونوقت، زده بود به خال اونائی که اصلن فکر قهرمان شدن نبودن، اما حالا که قهرمان شدن، عوض اينکه قهرمان شدنشونو بذارن به حساب خودشونو به رخ اينو اون بکشن، ميذارن به حساب اين چيزا و اون چيزائی که دست به هم دادن و گذاشتن که اينا قهرمان بشن! گرفتی که چی ميخوام بگم؟!).
(خير پهلوان. بازهم متوجه ی منظورتان نمی‌شوم!).
(منظورم اينه که..... بذار اصلن، اينطوری حاليت کنم! يه روز، تو همين تاکسی، سر چار راه، پشت چراغ قرمز، واستاده بودم. جلوم، يه ژيان و يه بنز مدل بالا، کنار همديگه، اريب، نگهداشته بودن و راننده‌هاشون، داشتن برای هم، شاخ و شونه می‌کشيدن. صداشون اونقدر بلند بود که منو بقيه ی دورو وريا هم، می‌تونستيم بشنفيم که دارن چی به همديگه ميگن! نميدونم ژيانيه چی به بنزيه گفته بود که بنزيه داشت به او می‌گفت : " دارندگی و برازندگی!". اونوخت، ژيانيه گفت : " ماهم، اگه اون کارائی که شما کردی، می‌کرديم، برازنده خيلی چيزا بوديم!". بنزيه گفت : " عرضه شو نداشتی و گرنه می‌کردی!". ژيانيه گفت : " آدمفروشی که عرضه نميخواد! ميخواد؟!" خب! تا اينجا، ما فقط صداشونو ميشنفتيم و يک کمی هم، همچين بگی و نگی، نيمرخشونوميديدم و با خودم داشتم فکر می‌کردم که قبلن کجا ممکنه ديده باشمشون که..... يه دفعه، از ماشيناشون پياده شدن و رفتن طرف همديگه وو داشتن دست به يقه ميشدن که چراغه سبز شد. اگرچه، به اندازه‌ای که من رد بشم، جا بود و ميتونستم بی‌خيال شم وبزنم به چاک، اما نميدونم چرا ويرم گرفت و يه بوق ممتد زدم که يعنی چراغ سبزه! جفتشون، يه جوری طرف من برگشتن و نيگا کردن که يعنی خفه وو دوباره رفتن سر بحث و دعوای خودشون که بوق چندتا ماشين ديگه هم بلند شد و دست منم رفت رو بوق که هنوز فشار نداده، جفتشون خيز ورداشتنو اومدن طرفم و منم فوری، شيشه‌ها رو بالا کشيدم و درا رو از تو قفل کردم و رفتم تو بحرشون که اينارو کجا ديدم؟! هنوز بيشتر از چند تا لگد و مشت، نثار شيشه‌های دو طرف نکرده بودن که يه دفعه يادم اومد و شناختمشونو ديدم که‌ای دل غافل! جفتشون، بازجويای خود من بودن؛ تو زندون! برای چند ثانيه‌ای نيگاهشون کردم و بعدش هم، اتوماتيک شيشه‌های جلوی دو طرفو، زدم وشيشه‌ها که اومدن پائين، ماشه اتوماتيکو کشيدم و رررررررررر- رررررررررر روو جفتشون، پيش از اونکه فرصت يه آخ گفتن داشته باشن، نعش شدن و بعدش هم، پخش زمين! ايندفعه، ديگه، بهتره، گرفته باشی که چی ميخوام بگم!).
(بلی. بلی کاملا متوجه شدم! منظورتان اين است که..........).
(خبرشو نخوندی؟! از راديو وو تليويزيون، از همه جا پخشش کردن! منتها، دولت گفته بود که بنويسن و بگن که ياروها، خرابکار بودن! ولی، از عجايب بود که وقتی گذاشتم رو گاز و زدم به چاک، همه ی اونائی که اون دور و ورا بودن، برام دست تکون ميدادن! دست تکون ميدادن برای قهرمان اون لحظه شون! آره جون تو! دروغ نميگم. تو تعاونی هم صحبتم بود. نه صحبت من. صحبت اون تاکسيه که عين جيمز باند، ياروهارو بسته بود به رگبار و بعدش هم، عين يه هواپيما، از جاش بلند شده وو عين يه بشقاب پرنده، تو يه چشم به هم زدن، غيبش زده! آره! جاکشا رو گرفتم به رگبار و کشتم! نه به خاطر اينکه بازجوهام بودن و شکنجه وو اينجور چيزام کرده بودن! نه جون تو! چون، بازجوئی و شکنجه گری، يه شغله. مگه نه؟! از اونطرف هم، انقلابی گری، يه شغله! مگه نه؟! خب! وقتی اين دوتا ميرسن به همديگه، يکيشون باس به نفع اون يکی ديگه، بشکنه وو کناربره! درسته؟! البته، اين تعريف کلاسيک قضيه است. تعريف مدرن قضيه، يه جور ديگه اس که حالا وقتش نيس و بعدن بهش ميرسيم! منظورم اينه که کشتن اونا، به خاطر اون نبود که بازجوم بودن و شکنجم کرده بودن. نه! بلکه به خاطر اين بود که اولندش، راهو بند آورده بودن. دوومندش، روشون خيلی زياد بود. سومندش، خيلی خر بودن. چهارومندش، خب اگه نمی‌بستمشون به رگبار، ديدی که چه جوری به طرف تاکسی هجوم آوورده بودن! حالا فکر کن يه بدبخت ديگه اگه بود، خودشو و تاکسی شو، خرد و خمير نکرده بودن اون جاکشا؟! با تو هستم ديوس! کرده بودن يا نه؟!).
(بلی پهلوان! خرد و خمير کرده بودند).
(خب! پس منظور من، از همه ی اين حرفا، زوره! زور! زور! همينکه الان، تو، اونو نداری و من دارم! يعنی چی؟! يعنی اينکه من نسبت به تو، قهرمانم ديگه! زور! زور! همونکه به من، اين حقو داده که الان، توی اين قارقارک، تورو، گشنه و تشنه، بندازم اون عقب و خودمم بنشينم اين جلوو برونم به سوی مقصدی نامعلوم!).
(البته، مقصدمان که معلوم است! چون، خودتان فرموديد که داريم می‌رويم به چلوکبابی وبعد از آن هم......).
(آره خب! چلوکباب! دوغ! پياز! راس ميگی! خوشم مياد که حواست جمع جمعه! تاريخ! تاريخ! تاريخ! اون معلم جاکش کينه کاری رو که ميگفتم اومده بود توی ده و ننه و بابای مارو، خر کرده بود، يادته؟!).
(بلی پهلوان. يادم است!).
( اون جاکش هم خيلی چلوکباب دوست داشت! شايد اگه بعدش، شاهی، رئيس جمبوری، چيزی می‌شد، فورا، يه شرکت زنجيره‌ای چلوکباب سازی ميزد و دستور ميداد که از فردای آن روز، همه، باس چلوکباب بخورند و...... کار آدمای مشنگ هميشه مخالفی مثل تو هم، ميشد مبارزه ی زير زمينی با هرچه چلوکباب و چلوکباب خوره و.....يا چی؟! و يا نخير! دستور ميداد که چلوکباب خوردن، مخصوص شخص شخيص ايشونه وو توی مملکت، کسی ديگه حق خوردن چلوکباب نداره وو اونوقت، باز کار آدمای جفنگ هميشه مخالفی مثل تو، ميشد تبليغ مخفی برای چلو.کباب و چلوکباب خوری! انقلابی حرفه ای، يعنی همين ديگه! درست ميگم قناص؟!).
(هر چه شما بفرمائيد پهلوان!).
(آره! اون معلم جاکش کينه کار هم، عاشق چلوکباب بود! از يه طرف مينشست با خان و کدخدا، چلوکباب می‌خورد – ديوس، ميهمونشون بود‌ها!- و از يه طرف هم، ميومد و توی همون کانونا و انجمنا و سازمانا و حزبائی که برامون راه انداخته بود، مينشست و می‌گفت: هر بدبختی‌ای که دارين، زير سر همين خان و کدخدای ديوسه وو جان و مال و ناموسشون هم بر شماها حلاله - استراژی و تاکتيک!- حال می‌کنی؟!.... آره؟! بعدش هم می‌گفت که تو دنيا، دودسته آدم هستن. يه دسته هستن که زور دارن و يه دسته هستن که زور ندارن و.... از ما، می‌پرسيد که خب! شماها ميخواين جزو کدوم دسته باشين؟! بيست و پنج شش نفر بچه ی جغله ی دهاتی که تو طول همون هف هش ده سال عمرمون ؛ دختر و پسر، چيزی به جز زور نديده بوديم و نشنيده بوديم، يه هو، همه با هم، داد ميزديم که " ميخوايم زور داشته باشيم! زور داشته باشيم!" وو اونوقت ، ميگفت ميزای کلاسو ميکشونديم يه طرف وو می‌چيديم دور و ور کلاسو خودش هم مينشست اون بالا، روی يکی از ميزا وو مارو مينداخت اون وسط که بيفتيم به جون هم وکشتی بگيريم! توی پسرا، پر زورترينشون من بودم و کم زورترينشونم داداشم بود؛ همون داداشی که بعدن، آل کلمی‌ها، تو کافه فيروز، حالشو گرفته بودن و دوبار هم خودکشی کرده بود وو.... يادت مياد که کدوم دادشمو ميگم؟!).
(بلی پهلوان. همان داداشتان که بعدن تشريف بردند خارج).
(ايوالله! طفلکی داداشم، ريزه ميزه بود و کم زور، اما کله اش خوب کار می‌کرد! توی کلاسمون يه مبصری داشتيم که با من و داداشم چپ افتاده بود و ضمنن، خايه مال بود و برای اون معلم جاکش، جاسوسی کلاسو می‌کرد! کدوم مبصری نميکنه؟! اگه نکنه که مبصر نميشه! ميشه؟! مبصر کلاس، می‌تونه درس خون باشه و می‌تونه هم درس خون هم نباشه. اما، حتما باس يه دنيا عقده داشته باشه! خايه مالی و ابن الوقت و جاسوسی که رو شاخشه! اگه خوش بر و رو هم باشه، يا باباش پول دارباشه، لات و چاقو کش محله باشه، پست و مقامی داشته باشه، بقال و قصاب و عرق فروش و جاکش و فلان و فلان باشه و يا..... ننه و داداش و خواهرخوشکلی داشته باشه، بهتر! اما شرط اصلی، همون عقده داشتن وخايه مال بودن و اهل زد و بند بودن وآب زير کاه بودن و دو دوزه باز بودن و نون رو به نرخ روز خوردن وجاسوس بودن و جاکش و ديوس و حروم زاده بودنشه! حالا ، اين می‌خواد تو مدرسه ی ابتدائيش باشه، تو دبيرستانش باشه، تو دانشگاهش باشه، تو اداره اش باشه، تو وزارتخونه وو سفارتخونه اش باشه، تو کانون و انجمن و حزب و سازمانش باشه! خلاصه، يه ديوسی که هم دستش تو جيب اين باشه و هم، تو جيب اون و در همون حال، دشمن هر دوتاشون باشه! نمونه ميخوای؟! نمونه اش همين علی مقسم. همين بچه محل ديوست. گولشو نخوری‌ها! اونجوری نيگاش نکن که جلوت چاکرم و مخلصم ميکنه! حتا ممکنه که يه جاهائی هم، پشت سرت، بشنفی که خوبی تو گفته! اما باس ببينی که تو اون لحظه، تورو چماق کرده و بالا برده، ميخواسته تو سر کدوم بدبخت ديگه بزنه! يا با خوب گفتن از تو، ميخواسته حسادت کدوم نسناسی رو، بر عليهت تحريک کنه! تو زندون اولم، وارد سلول که شدم تا چشمش به من افتاد، از جاش پريد و بغلم کرد و ماچ و بوسه و احوال پرسی و بی‌اونکه به ديگرون فرصت بده، هی از من تعريف می‌کرد! خالی می‌بست جان تو! اصلن نميشناختمش. مونده بودم حيرون که اين ديگه چه نسناسيه! خب، اون روز و اون شبش گذشت تا اينکه روز بعد، تو هوا خوری، يکی از بچه‌ها که همو، از نزديک ميشناختيم و تو همون سلول بود و به دلايلی که خودت واردی، جلوی بقيه، آشنائی نداده بوديم، وقتی داشت از کنارم رد ميشد، گفت: مواظب اون يهودائی که اول از همه پريد و بغلت کرد، باش! بعدن معلوم شد که..........).

داستان ادامه دارد.............
----------------------------
توضيح :
برای اطلاع بيشتر در مورد " علی مقسم" و ديگر " علی"‌ها، می‌توانيد به داستان بلند " بسم الله الرحمن الرحيم" که – از همين قلم- در آرشيو سايت ايران امروز، موجود است، مراجعه کنيد.