iran-emrooz.net | Mon, 06.03.2006, 7:29
دخترجوان سه هزارساله، سافو
مهرانگيزرساپور ( م . پگاه)
دوشنبه ١٥ اسفند ١٣٨٤
چشمانات مدام . . .
رنگ عوض میکرد
و گیسوانات به رنگِ چشمانات در میآمد
اشکهايت رنگين
حرفهایت رنگین
نفسهایت رنگین
و قه قاهت . . . رنگارنگ
چه رنگين شعر نفيسی بودی ديشب
سافو!
* * *
دیشب
در جزيياتِ سپيدِ تخيل تو
پرسه میزدم
تمام شب
صدای پرت شدنات از صخره میآمد
صدای کوبیده شدن ِ شعر
به سنگ !
سایهات اما
ایستاده بود بر صخره
پرت نشد با تو
سایهات هیچگاه خود را به خاک نمیسپرد
سافو!
میشنوی؟
صدای تخميرشدن خاطراتِ زير خاک را ؟
همهی ارتباطاتِ زمينی
به سماجتِ سنگ
تسليم میشوند
اما تو . . .
سنگ را به آهنگ بدل کردهای
سافو!
چنانکه انگار
ازآن شهر باستانی
هيچکس نمرده است!
ببين!
برادرت
که دعا میکردی
« باز گردد به خانه به سلامت»
و نگران بودی که
« نکند کفارهی گناهاناش را بپردازد» ؟
و مطمئن که
« شما را از دشمنان در امان میدارد»
اینجاست !
پیشِ ماست !
چه جوانی!
چه پهلوانی!
و تو درمیانِ دژِ بازواناش
چه جوان ماندهای
سافو!
« اندروماکِ لطیف !
در آن ردای گوهرنشان بنفش
غرق درتلاء لوء گوهرها
با اکلیلی از گل»
همه
حتا اشياء را
مبهوت کرده است!
و آن زن، هلن !
که « رها کرد شوهر را
و خانواده را
و حتا! تنها کودکاش را
و به تو نیز پشتِ پا زد . . . »
پس جفا و خیانت
فراق و اشک
همیشه ملازمِ عشق بودهاند !
تو نشستهای در گور . . . جوان
و سنگِ قبرت را بر کفِ دو دست
چون لوحهای پرشعر
بالای سَرت
نگه داشتهای!
و چشمانت
همچنان شاد و عاقل
برفراز جسمِ خاک شدهات
میدرخشند
تو نمردهای سافو!
تو مادرِ شعر
چنانی ،
که دختر همهی شاعران جوانی!
بايد بگردم و صدايت را پيداکنم
باد
صداهای باستانی را
بايد روبيده و جايی جمع کرده باشد
میدانم
تو آن شعر را می پسندی
که نامات برده شود درآن
پس اين شعر را هم؟!
آه سافو
ای همه سرودههای جهان . . . به نام تو
۱- جملاتِ داخلِ گیومه، نقل قول از سافو است.