ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sun, 23.04.2017, 8:47

شانه های کم توان، بارهای سنگین

محسن نکومنش فرد

يكشنبه ۳ ارديبهشت ۱۳۹۶
وسایل سفرشان را مادر از شب پیش تدارک دیده و در یک چمدان کوچک جای داده بود. فقط باید صبحانه می خوردند و به طرف “گیری سُه”  یا “گُدار سُه” می رفتند. بیش از یک ساعت زمان نیاز نداشتند. اما پدر مثل همیشه نگران بود و آنها را قبل از ساعت شش بیدار کرده بود. هنگام صدا زدنشان هم بارها نگرانی اش را ابراز کرده بود و باز مثل هر زمان دیگری که آنها را از خواب بیدار میکرد به دفعات تکرار کرده بود: “ظهر شد، بلند شید دیگه، دیرتون می شه!”. رضا با اینکه اخلاق پدر را می دانست بعد از چند بار غلت زدن در حالت خواب و بیداری ناگهان از جا پرید و به سرعت لباس پوشید. خودش هم نگران شد که مبادا اتوبوس را از دست بدهند.
وقتی پدر بلیت خریده بود اسدالله خان طبق معمول تاکید کرده بود که اتوبوس سر ساعت هشت حرکت خواهد کرد. پدر این را می دانست که اتوبوس طبق معمول سر ساعت نخواهد رفت اما در این مورد نباید حرفی به بچه ها می زد. آنها باید با عجله آماده می شدند، مبادا جا می ماندند.
در فضای اطراف اتوبوس نفرات زیادی دیده نمی شدند. در اواسط تعطیلات نوروزی کمتر کسانی به سفر می رفتند. در بهار ۱۳۴۶ خورشیدی هنوز ادارات هم دو هفته تعطیلات نوروزی داشتند و اغلب مسافرین نوروزی تمام تعطیلات را در طار می ماندند. از مجموع کسانی هم که دور و بر اتوبوس دیده می شدند بیش از یک سومشان مسافر نبودند. بقیه برای بدرقه آمده بودند و سفارش های لازم را به فرزندان یا وابستگانشان می کردند. رضا سفارش مادری به لهجه ی محلی به فرزندش را شنید: “ماما، حادق خود به، یگ سنجاق بر جیپت کی”. مادر از پسرش می خواست که مراقب خودش باشد و جیب کتش را با سنجاقی ببندد. رضا ناخودآگاه دستش را به طرف جیب داخلی کتش برد و آن را بازبینی کرد. مادرش از همان منزل سنجاقی قفلی به جیب کتش زده بود تا مطمئن شود جای اسکناس ده تومانی را که برای شرایط اضطراری در طول سفر به او داده بودند امن است. یک زن با شکم بالا آمده در گوشه ای دختر و نوهاش را بدرقه می کرد و می گریست. به شدت غمگین بود، از این که فرصت و امکان نداشته تا در این سفر برای دختر حامله اش آش “علف چشم سفیده” درست کند. 
مثل بیشتر اوقات یک مسافر دیر کرده بود و اسدالله خان بارها غرغر کنان از بینظمی مردم شکوه کرد. از آنجا که همه مسافران را می شناخت و اغلب آنها مستقیما و یا با دو سه واسطه با او خویشاوند بودند جرات نداشت اتوبوس را بدون آن مسافر راهی کند. ساعت نزدیک هشت و نیم بود که بالاخره اتوبوس جاکن شد و ناله کنان و با دنده ی سنگین سربالایی “گیری سُه” را بالا رفت تا لحظاتی بعد در پشت تپه از نظرها پنهان شود.
رضا پیش از این بارها به تهران سفر کرده بود اما این سفرها عمدتا مربوط به سنین پنج- شش سالگی می شدند. حالا که نزدیک به ده سال داشت حتما سفر به تهران برایش یک تجربه ی تازه به حساب می آمد، به ویژه وقتی حالا او به عنوان “مرد” و با ماموریت حفاظت از خواهرش به این سفر می رفت. وجود رادیو در خانه و شنیدن آگهی های تجارتی گاه کنجکاوی او را بر می انگیخت. یکی از تبلیغاتی که به شدت او را وسوسه کرده بود آگهی شامپو گلمو بود که گفته می شد “با زرده ی تخم مرغ واقعا لذت بخش است”. شاید در این سفر پا می داد تا او بالاخره شامپو گلمو با زرده ی تخم مرغ را هم مزه کند! از طرفی این سفر مقدمه ی مهاجرت دو سال بعدش به تهران هم بود. برای خواهرش هم، این سفر اهمیت زیادی داشت. امسال که احترام تصدیق شش ابتدایی را می گرفت برای همیشه راهی تهران می شد. انگیزه ی اصلی سفر نوروزی شان هم گرفتن عکس شش در چهار برای تصدیق ششم ابتدایی او بود.
از همان ابتدای راه که اتوبوس از سربالایی “گیری سُه” بالا رفت و در جاده سرازیر شد بوی تند داخل اتوبوس حال رضا را به هم زد. انگار صندلی اتوبوس همه ی بوهای بدی را که او می شناخت یک جا داشت. اما بوی استفراغ و سیگار به بقیهی بوها می چربید. به نظر می آمد پیش از ورود او هم داخل اتوبوس سیگار کشیده باشند. پدرش برای او و احترام یک صندلی گرفته بود و روی صندلی کنارشان هاجر نشسته بود، زنی تقریبا شصت ساله، با کلی بار جلوی پایش. چیزی که بیش از همه خرت و پرت های هاجر جلب توجه می کرد یک حلب روغن نباتی چهار کیلویی بود، با تصویری از پادشاهان هخامنشی. معمولا کسی از ده روغن نباتی به تهران نمی برد.
با اینکه صندلی خالی در اتوبوس زیاد بود احترام و رضا باید سر جایشان می نشستند چون صندلی های خالی قرار بود در طرق، روستایی در شش- هفت کیلومتری طار، پر شوند. جاده ی خاکی پر دست انداز بود و اتوبوس در پشت خود فضا را از گرد و خاک پر می کرد. بیش از پانزده دقیقه طول نکشید تا به طرق برسند اما این راه به نظر او خیلی طولانی آمد. سرگیجه و حالت تهوع داشت. صندلی شان در نیمه ی عقب اتوبوس بود در حالی که خانواده ای که قرار بود عصر آن روز آن دو را در تهران به خانه ی برادرشان برسانند در صندلی های جلو اتوبوس جا گرفته بودند.
به طرق که رسیدند رضا در اولین فرصت از اتوبوس پیاده شد و شش ها را از هوای تازه پر کرد. این آغاز یک سفر طولانی بود که از همین چند دقیقه اش معلوم بود با دشواری همراه خواهد بود. دست کم تا ساعت چهار بعد از ظهر در راه بودند و اتوبوس معمولا بعد از طرق فقط یک بار در میانه ی راه برای ناهار توقف می کرد. فعلا باید از هوای بهاری و سالم بیرون استفاده می کرد. در طرق هم مثل طار باید منتظر بار زدن اتوبوس و رسیدن مسافرینی می شدند که تاخیر داشتند. اغلب اوقات در اینجا هم مسافری بود که نتوانسته بود خودش را به موقع به اتوبوس برساند. 
“عباس کوری” دور اتوبوس می چرخید و گاه اتوبوس را می بوسید. در برابر صدای برخی از مسافران واکنش نشان می داد و نامشان را بر زبان می آورد. با آنها خوش و بش می کرد و آنها هم بعضا سکه ای در دستش می گذاشتند. اصرار داشت بعضی مسافرین را ببوسد، اقدامی که کمتر کسی با رغبت به آن تن می داد. گاه دستش به بدن زن ها هم می خورد که اغلب خود را کنار می کشیدند، زیر لب متلکی به او می گفتند و یا لبخندی بر لب می آوردند. خیلی ها معتقد بودند که عباس کوری بوی زن ها را می شناخت و دست زدنش به زنها الزاما ربطی به نابینا بودنش نداشت. البته خودش هم گاه با عملش بر درستی این شایعات مهر تایید می زد.
یک راننده ی اتوبوس شرکت اکسپورت به عباس قول داده بود برایش از تهران زن بیاورد و او هر بار که اتوبوسی به گاراژ می آمد کنجکاو بود بداند که آیا این اتوبوس اکسپورت است یا نه. مدت ها بود که اتوخراسان جای اکسپورت را در مسیر طار- تهران گرفته بود اما عباس هنوز در حسرت زنی که راننده شرکت اکسپورت وعده کرده بود مانده بود. گاه شاگرد راننده بوقی می زد و عباس هر بار جا می خورد. او در تمام سال های رفت و آمد اتوبوس به طرق و در روزهایی که اتوبوسی از تهران می آمد و یا به تهران می رفت در کنار اتوبوس حضور پیدا کرده بود. رضا یادش بود که چند سال پیش هم در گذر از طرق به طرف تهران “عباس کوری” را دیده است. شاید هم به این دلیل او را به خاطر داشت که چند بار هم با اتوبوس تا نطنز رفته بود و هر بار اتوبوس در کنار گاراژ طرق توقف کرده بود.
بالاخره مسافران اتوبوس جمع شدند و اتوبوس تقریبا پر شد. دست کم یک ساعت آنجا مانده بودند و حالا اتوبوس با انبوه مسافرین به راه افتاد. هاجر کنار شیشه جا گرفته بود و احترام و رضا کنارش نشسته بودند. رضا نمی دانست در صورت بروز خطری برای خواهرش چه باید کند و اصولا نوع خطرات پیش رویشان برایش روشن نبود. همین قدر را به او فهمانده بودند که باید مراقب خواهرش باشد و به همین دلیل نگران بود. هنگام “پذیرش” مسوولیت حفاظت از خواهرش پرسشی در مورد ماهیت این مسوولیت نکرده بود. سودای سفر به تهران مانع از کنجکاوی بیشتر و چون و چرای او برای نقش و اهمیت حضورش در این سفر در کنار خواهرش شده بود. حتما لازم بوده او را با خواهر همراه کنند تا مبادا برای او مشکلی پیش بیاید. اما حالا که موقع عمل رسیده بود کمی گرفتار تشویش بود، مبادا نتواند در صورت لزوم نقش خود را به درستی ایفا کند. با این همه احساس بزرگ و مهم بودن هم عالم خودش را داشت. مادرش خواسته بود که او همه جا به دنبال خواهرش باشد و اگر خواستند چیزی بخرند حتما رضا پول بدهد.
اتوبوس خیلی از طرق دور نشده بود که هاجر حلب چهارلیتری روغن نباتی شاه پسند را از کف اتوبوس برداشت و روی زانوهایش گذاشت. هنوز علت اقدامات زن برای رضا شناخته نبود. پسر گاهی روی صندلی وول می زد و لاجرم دستش به هاجر می خورد. یکی دوبار هاجر او را پس زد. احترام ظاهرا چیزهایی در مورد فلسفه وجودی حلب خالی روغن شاه پسند فهمیده بود. دیگر با هاجر حرف نمی زد و تلاش داشت نگاهش را متوجه طرف دیگر اتوبوس کند. دو سه بار هم تلاش کرد توجه رضا را به سوی دیگر اتوبوس معطوف کند. تا حدودی هم موفق شد.
اولین عقی را که هاجر در حلب روغن نباتی زد رضا چیزی ندید. هاجر توانست تمام محتویات دهانش را در حلب خالی کند. احترام هم موفق شد حواس رضا را متوجه جای دیگری کند اما خودش فهمیده بود چه اتفاقی افتاده است. بوی نامطبوعی به مشام رضا خورد اما هنوز نمی دانست ماجرا از چه قرار است. هاجر کمی آرامش پیدا کرده بود اما این آرامش موقتی بود. چند دقیقه بعد دوباره هاجر حلب را به دهانش چسباند. بعد از آن هاجر بارها حلب روغن نباتی را به دهانش نزدیک کرد. برای احترام عجیب بود که هنوز چیزی در معده ی زن مانده بود. ساعتی پس از حرکت شان از طَرق دیگر هاجر تقریبا از حال رفته بود. چشمانش را بسته و به دنبال آرامش بود. در واقع هم مدتی آرامش پیدا کرد و حتا به نظر می آمد خوابش برده باشد.
چند کیلومتر مانده به کاشان یکی از مسافرین با لهجه ی طرقی از راننده خواست توقف کند: ” آقای راننده بچه چُر دارد”. یک پسر جوان طاری با خنده گفت: “خب همه ی پسرها چُر دارند”. دقایقی بعد راننده با کمی غرولند اتوبوس را کنار جاده متوقف کرد. چند مرد دیگر هم از اتوبوس پیاده شدند و در حالی که پشت شان به اتوبوس بود کارشان را انجام دادند. زنی که در ردیف دیگر اتوبوس و نزدیک احترام نشسته بود با همان لهجه ی طاری و رو به احترام از این کار مردها انتقاد کرد: “مِردها گو هر یا برسّا این صحب بمرده شون براتارند و اتاجند”. چند دقیقه بعد اتوبوس دوباره وارد جاده شد. یک نفر برای سلامتی راننده تقاضای صلوات کرد. راننده با غرور پدال گاز را فشار می داد.
هاجر در حالتی بین خواب و بیداری به سر می برد. در ورودی کاشان از خواب پرید و تلاش کرد حلب را از کنار پایش بردارد و به دهانش نزدیک کند. اما این بار چندان موفق عمل نکرد. کمی از محتویات دهانش به اطراف حلب ریخت و حتا بخشی از لباسش هم کثیف شد. این بار رضا کاملا متوجه هاجر و قوطی روغن نباتی اش شد. بوی تند آزارش داد.
دیگر تلاش های احترام برای پرت کردن حواس رضا به جایی نمی رسید. این بار که هاجر عُق زد اتوبوس هم وارد یک دست انداز تند شد. انگار کسی به معده ی رضا چنگ انداخته بود. هاجر بی حال شده بود اما هنوز مترصد بود تا در صورت لزوم حلب را به دهانش نزدیک کند. ماشین که به دست انداز بعدی افتاد رنگ و روی رضا کاملا زرد شده بود. نه تنها فرصت نداشت به ماموریت خطیرش در این سفر بیندیشد بلکه فعلا آن را فراموش کرده بود. هوای داخل اتوبوس خیلی گرم شده بود. احترام احساس کرد که حال برادرش مناسب نیست اما فرصت زیادی نداشت تا چاره ای بیندیشد. از رضا درباره ی حالش پرسید اما جوابی نشنید. حس ششم دختر به موقع فعال شد. چادر گلدارش را جمع کرد و جلو دهان برادر گرفت. رضا سرش را در چادر فرو برد و خودش را تسلیم کرد. لحظاتی بعد احترام چادر را از نزدیک دهان برادر دور کرد، دور دهانش را پاک کرد و سر او را در سینه گرفت.
رضا کمی آرام گرفته بود اما بو و مزه ی استفراغ آزارش می داد. بدترین حالت این بود که احترام هم کنترل خود را از دست می داد. هاجر آرام گرفته بود و سرش را به شیشه ی اتوبوس چسبانده بود. نه خودش و نه احترام مطمئن نبودند که این آرامش پیش از طوفانی دیگر نباشد. اما هر چه بود هاجر فعلا آرام به نظر می رسید. احترام از خود پرسید آیا هنوز، پس از این همه عُق زدن، قوطی پر نشده است. لحظاتی بعد دوباره رضا نیاز داشت سرش را در چادر خواهرش فرو ببرد.
چادر احترام کاملا آلوده شده بود و جای تمیز نداشت. قسمتی از لباس او هم آلوده شده بود. هاجر در حلبش را بسته بود و آن را کف اتوبوس گذاشته بود. اتوبوس که در کنار قهوه خانه ی حسین آباد ایستاد هاجر خواب بود. احترام به شدت خسته بود اما به خودش فشار آورده بود تا نخوابد. حالا هم نگران بود مبادا چادرش صندلی و لباس هایشان را آلوده کند. بیش از همه او انتظار توقف اتوبوس را کشیده بود. حالا که پیاده می شدند او می توانست چادرش را در آب روان کنار قهوه خانه بشوید و آبی به صورتش بزند.
اول از هر کاری رضا را لب جوی آب برد تا صورت و دهانش را شستشو بدهد. امروز مثل مادری مهربان از برادرش مراقبت کرده بود و سرش را به سینه فشرده بود. پیش از آن رضا هرگز به این فکر نکرده بود که خواهرش چقدر بزرگ شده، در همین یک سال گذشته. حالا می فهمید که خواهرش توان نگهداری از او را دارد، در صورتی که لازم باشد. اما وقتی خواستند دو بطری کانادادرای بخرند رضا پولش را داد. ده تومانی را به مسوول صندوق داد و نه تومان پس گرفت. بقیه پول را در جیبش جای داد و دوباره سنجاق را به جیب قفل کرد.
یادش نمی آمد قبلا نوشابه خورده باشد. نوشیدن کانادادرای حالش را خیلی بهتر کرد. آروغ که می زد گاز نوشابه در بینی اش می دوید. این را هم اولین بار بود که تجربه می کرد. دیگر حالت تهوع نداشت. احساس کرد اکنون آمادگی کامل دارد تا ماموریتش را انجام دهد و از خواهرش در باقیمانده سفرشان مراقبت کند. در پرداخت پول نوشابه موفق عمل کرده بود و احساس غرور می کرد. هاجر را دید که حلب خالی روغن نباتی را در آب جوی شستشو می دهد. احترام چادرش را آنقدر چلاند که به نظر خشک می آمد. هنوز بیش از نیمی از راه تا تهران مانده بود. احترام از دنیای درون برادر خبر نداشت اما دریافت که حالت تهوعش برطرف شده است. امیدوار بود اثر کانادادرای بر حال برادر تا تهران تداوم داشته باشد.
محسن نکومنش فرد
استکهلم، ۲۴ فروردین ۱۳۹۶