یک تکه ظلمت بگیرم
خراش دهم تیرگی را با درد
که تیر میکشد در رگهای مرگ وُ
میلرزد، میریزد از زخمِ خاک وُ شکاف کتفِ «حلب»،
که تیر میخورد سکوتِ جهان
در استخوان شکستهاش، سخت، وُ
تنگ میشود نَفَس
در گلوی گزارهای
که زل میزند به جنازهٔ دستهای ما
شاید زمین خورده باشد جهان وُ
خراشیده باشد پوستش
سرد وُ گود وُ کبود
وَ یک تکه ظلمت تکان دهد به زمان
وَ روز شود این روزنه از انسان
که نامِ دیگرِ آزادیست.