ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sat, 28.01.2006, 9:55

سـرايـدار

علی‌اصغر راشـدان

شنبه ٨ بهمن ١٣٨٤

پسرحاجی چك را نوشت و جلو پدرش ، روميز گذاشت. حاجی چك را وارسی كرد و گفت :
- بـخون ببينم بابت چيه ، باز گل نكاشتی كه؟
- پنج ميليونه ، بابت يه كاميون پسته ، كه الان بايد رسيده باشه. دير كرده، هرجا باشه پيداش ميشه.
حاجی جيب كوچك شلوارش را كندوكاو كرد، مهرش را بيرون آورد و رو استامپ ماليد و پائين چك كوبيد. كارگرهای افغانی بيرون زدند، رو به روی دفتر حاجی جمع شدند و گفتند:
- باز انگار مشد قربون و پسرش زدن به تيپ هم حج آقا!
حاجی و پسرش به طرف بنـز براق سياه رفتند. حاجی در ماشين را باز كرد و به افغان‌ها - كه بعضی‌شان پسته به نيش می‌كشيدند - نهيب زد:
- واسه چی دست از بسته‌بندی كشيدين؟ دستگاهو ول كردين ريختين بيرون؟ اگه غروب گفتم جل و گليمتونو جمع كنين ، زرناله و التماس نباشه‌ها!
ماشين از جا كند و جاده‌ی خاكی را به طرف در خروجی زير چرخ‌ها گرفت. حاجی سيگاری آتش زد و گفت:
- بيرونش می‌كنم بره دنبال كارش. جل و گليمشو ميريزم بيرون.
- بيست و پنج سال كار كرده. قلب‌شو تو شركت عمل كرده. جواب بيمه‌رو چی شكلی ميدی؟
- آخه هر روز المشنگه راه ميندازه. پسره‌ی نره خرش هر نصف شب از رو در می‌پره تو و با پدره گلاويز ميشه. فردا مامورا رو ميريزن تو شركت و تموم كاسه – كوزه رو ميريزن روآب!
مشد قربان و پسرش كف بالا آورده بودند. رگ‌های گردن و پيشانی‌شان ورم كرده بود. گريبان هم را پاره كرده بودند.جای – جای چهره و گلو و گردن‌شان خراشيده و خونی بود. دخترها از ترس ، به يكی از دو اطاق پناه برده بودند. زنش لبه‌ی چادرش را زير دندان می‌فشرد، به سر و صورت و سينه‌ی خود می‌كوبيد. هرازگاه پيش می‌رفت كه جداشان كند و با ضربه‌ی مشت و يا لگدی رو زمين پهن می‌شد.
بنـز كنار خانه كلوخی دو اطاقه‌ی سرايداری ، با صدای گوش خراش ترمز كرد. حاجی سيگار تو لب ، بيرون پريد و داد زد:
- باز قربت‌بازی راه انداختين كه! بيست و چار ساعته بزن – بكوب دارن! اگه ببرمت پائين و بكشمت زير كيسه‌ی پستـه اين قد عروتيز نمی‌كنی! شوما اين افغان جماعتو رو سفيد كردين كه!
مشدقربان و پسرش دست از گريبان هم برداشتند. زنش چادر خاك آلودش را دور خود پيچيد و تو اطاق گريخت. دست و پای مشد قربان لرزيد و چوب از دستش افتاد. خودراكناربنـز كشيدو من من كرد:
- خـدا!… اگه به خر شاخ می‌دادی ، يه گاو زنده نمی‌موند كه!....
حاجی ته سيگارش را پرت كرد. نگاه مسخره‌ای به مشد قربان انداخت و گفت :
- اين همه عروتيز راه ننداز. اين قدم هندونه زير بغل من نذار!
- اين حاجی‌زاده يه دنيا كماله. تا حالا يه كلمه از گل نازكتر به بزرگترش نگفته. اين لندهور من – كه اميدوارم بره زيـرتريلی – هيچ تنابنده‌ای از دستش آروم نداره
- توكه اين همه زبون داری ، چی جوری از پس پسرت ور نميائی و هر روز هياهو راه ميندازين؟
ترس مشدقربان ريخت. لبخند نرمی زد، يكی – دوقدم به حاجی نزديك شد و گفت :
- به حاجی‌زاده نگاه نكن. اين تخم نا بسم‌الله به هيچ صراطی مستقيم نيست. تو كله‌ش پـهن داره. عهد و عيالم گشنــه ست و اون شلوار خمره‌ای می‌پوشه.
حاجی يك سيگار ديگر آتش زد و به پسرش اشاره كرد:
- بشين پشت فرمون بريم بابا! سه روزم كه وايستم ، حرف مفت ميزنه. به پسرش كه ميرسه ، چوب و چماق می‌كشه. حواستو جمع كن! ديگه ملاحظه تو نمی‌كنم‌ها!

*
بنـز در ته شركت ناپديد شد. مشدقربان خاك دنباله‌ی بنـز را پائيد و دور خود چرخيد. چوب‌ها را جمع كرد و رو تختــه شكسته و حلبی قراضه‌ها انداخت. خاك لباس‌هاش را تكاند. رفت كنار شيلنگ و دولا شد، خون‌های خشكيده‌ی صورت و گلو و گردنش را شست. جاده و جای خالی بنـز را نگاه كرد و آه عميقی كشيد و زير لب زمزمه كرد:
- يعنی نميدونه من با اين چندرغاز – كه بايد با منقاش ازش بيرون بكشم – چی می‌كشم؟ اگر زندگيم می‌چرخيد اين همـه جار و جنجال نداشتم كه! آخه ديوث كی اينو می‌فهمی! اگه به خاطر دوتا دختر پاشكسته‌م نبود، ريشتو بخونت تر می‌كردم!....
به طرف اطاق راه افتاد. مردد بود. پاهاش پيش نمی‌رفت. سينه‌اش تنگی می‌كرد. بايد قرصش را می‌خورد. زنش كنار سماور مچاله شده بود. فش فش می‌كرد و آب بينی‌اش را با بال چادرش پاك می‌كرد. پسرش تو بلند اطاق خودرا يكبر رها كرده بود و چايش را می‌نوشيد.
مشد قربان كيسه نايلكس دارو را از طاقچه برداشت. پشت به ديوار، رو زمين نشست و پاهاش را دراز كرد. دو قرص گلی رنگ از كيسه بيرون كشيد. زنش يك استكان چای جلوش گذاشت. قرص‌ها را با يك قلپ چای قورت داد و گفت:
- دكتر از اطاق عمل زنده بيرونم نمی‌آورد، كفر ابليس می‌شد؟ پنجاه سال آزگاره بسه ديگه ، از خيرش گذشتم!
زنش باز آب بينی و لبش را پاك كرد و گفت :
- تو در و همسايه انگشت‌نما شديم. دو تا دختر بچه دائم مثل جوحه سركنده ، پرپر ميزنند!
- دوره‌ی آخرالزمونه ، لقمه‌م رو می‌خوره و تو چشمم خيره ميشه و ميگه تو مفلوكی! بندازمت بيرون ، مثل سگ ولگرد سقط ميشی كه! حق نداره سرمرده‌م بياد، اين جونور!
زنش استكانش را پر كرد و جلوش خيزاند و در گوشه‌ی اطاق مچاله شد و گفت :
- دهن واز می‌كنه و فحش نثارش می‌كنه. پسره بيست و دو سالشه. گربه رو هم كه فشارش بدی ، تو صورتت پنجول می‌كشه!
مشد قربان چای را با دو قرص ديگر سركشيد. استكان را كف نعلبكی كوبيد و گفت:
- تاگفتم بالای چشمت ابروست ، سپرش شدی و كوچيكم كردی.كلام پيشش پشم نداره ، بچه‌ی بی‌پدر همينه ديگـه!
- توقلب تو عمل كردی ، نبايد عصبانی بشی!
- زمين گيرم كردين. به هر كدومتون ميگم كمك حالم باشين ، برام زيرابرو كج می‌كنين و نديده‌م می‌گيرين.
- كسی با تو كاری نداره ، تو يكريز با اين پسره سرشاخ ميشی!
- تا زنده‌م و زندگی رو اداره می‌كنم ، می‌باس حرفمو گوش كنين. شازده رو پاش كه وايستاد و زندگی واسه خودش تهيه كرد، توخيابونم كه منو ديد، جواب سلام‌مو نده!
پسرش ، كه در بلند اطاق يكبری دراز شده بود، نوك انگشت‌های پاهاش را، با عصبيت مچاله می‌كرد و رو كف اطاق فشار می‌داد، لب خودرا به دندان می‌گرفت و يكی– دولاخ موی پراكنده سبيلش را با شست و سبابه می‌كشيد و به بازی می‌گرفت و پوزخند می‌زد. زنش استكان‌ها را جمع كرد و يك دور ديگر چای آورد و درجای خود دوزانو زد و گفت :
- مرغ يك پاداره ، مرتبه ديگه كه كارتون به گريبان كشی بكشه ، ميافتی و اين دو تا صغير رودستم ميمونه!
- قلبم فقط يه تلنگر لازم داره ، بعد بره يه عمر آب خنك نوش جون كنه!
- انگار از دشمن خونيش حرف ميزنه!
- زندگی‌مو فدا كردم و بزرگش كردم ، دشمن صلبی منه. اميدوارم هميشه نون سواره باشه و اين نمك نشناس پياده
- مهمونه ، چار روز ديگه ميره دنبال زندگيش.
- اين انگل پيزی اداره‌ی خودشو نداره. از پيشم نيمره ديگه كه اداره‌ش كنم. دست توجيبش نمی‌كنه. يه قندون قندو ميريزه تو خندق بلا! از كجا بيارم؟
- نگاش كن سرچی كف بالا مياره!
- تا كمركش ماه دخل قندو آوردين ، چی كنم؟
زنش استكان‌ها را جمع كرد، سينی را بيرو در خيزاند و گفت :
- كم و كوتاه نمياری كه!
مشدقربان باز از كوره در رفت و داد زد :
- همه‌ش زير سر توست. هزار مرتبه گفتم نون خشكه‌هارو بكوب و روزی يكی – دو بار بپاش جلو مرغا! به خرجت رفـت؟ هفته‌ی پيش چارتا مرغ تخمی رو كشتی. چارتا تخم مرغ نباشه كه بفروشم و وصله‌ی شكم تون كنم، نصف ماهو سر بی‌شوم بايد بخوابين كه!
تلفن گوشه‌ی اطاق زنگ زد. مشدقربان گوشی را برداشت وگفت :
- الو!…حسين آقا شومائين!…نوكرم …ای بابا تو كه غريبه نيستی …نسلم دراومده …روزگارمو از روزگار سگ بدتر كردن! باز نفسم پاك پس افتاده …آره … دوباره همه مريضخونه‌هارو زيرپا گذاشته‌م …اره بابا… تموم آزمايشارو ازم كردن …. از كله‌ی صاحاب مرده‌مم عكس رنگی گرفتن …دكتر ميگه مال قلبمه …آره. دوباره بزرگ شده سگ مسب!….مـی‌باس باز عملش كنم. تو سرباغبون بيمارستانی و با خيلی‌هاشون آشنائی …آره نوبت گرفته‌م …فقط نوبت‌مو جلو بنداز!
زودتر برم زير تيغ …انشااله اين دفعه نعش‌مو از اطاق عمل بيرون می‌كشند و راحت ميشم …جون تو از ته دل می‌گم …سلام برسون …پس خبرش باخودت!…
گوشی را كه گذاشت ، كنار كيسه‌ی قرص رها شد. پاهاش را طاقباز ، دراز كرد و گفت :
- يه استكان آب بده تا اين دوتا قرصو بـخورم!
- چی خبره؟ الان چارتا قرص فرو دادی كه؟
- خودمو از شرتون راحت می‌كنم. روزی كلی پول درمياره ، واسه چی هر شب تا خروسخون گم وگوره؟ چی جـوری روش ميشه دست تو سفره دراز كنه و لقمه رو از گلو دختر بچه‌ها بقاپه؟
پسرش همان طور كه بی‌خيال و يكبر دراز كشيده بود، داد زد:
- كسی كه بچه پس ميندازه ، دنده‌شم خرد ميشه و اداره‌شون می‌كنه!
- بفرما توی لندهور تا كی بچه‌ی منی؟
- تا خدا خدائی كنه!
- كور خوندی ، سه ساله سربازيت تموم شده. چرس و بنگ خرج داره. اين غذارو دوست نداره. واسه چی اون غذا رو پختی؟ انگار ننه‌ش دو زرده زائيده‌ش!
زنش چای تازه دم كرده را دوباره در استكان‌ها ريخت و يكی را جلو مشدقربان گذاشت و گفت :
- بابا كوتاهش كنين! هميشه از همين جاها شروع ميشه. بگو- مگو و بعدشم نعره‌كشی گوش همه‌رو كر می‌كنه!
مشدقربان چای را تو نعلبكی ريـخت و داغاداغ هورت كشيد و گفت :
- مگه بعد از دادوهوار چندهفته پيش قرار نشد، عوض تموم ريخت و پاش و خورد و خوراكش ، هفته‌ای يك كيلو پنير بخـره!
پسرش چايش را سركشيد و داد زد:
- ديگه‌م اصلا نمی‌خرم!
- از كجا بيارم و نره‌خری مثل تورو اداره كنم؟
- خيلی ساده ، برو دزدی كن! به من چی كه تو عرضه‌شو نداری!
باز رگ‌های گردن مشدقربان ورم كرد. استكان چای را به طرف پسرش پرت كرد و دادكشيد:
- نمی‌خری؟ چوب تو آستينت می‌كنم! با دگنك ميندازمت بيرون!…
مشدقربان ، كف به لب آورده و لرزان ، از جا پريد. تخته شكسته‌ای از گوشه‌ی اطاق برداشت و به طرف پسرش خيــز برمی‌داشت ، كه صدای بوق كاميون پسته از پشت دروازه‌ی شركت ، درجا نگاهش داشت. تـخته به دست، بــه طرف بيرون رفت وگفت :
- حيف كه كاميون پسته اومد، وگرنه حاليت می‌كردم!…