مثل کبوتر،
به آسمان نگاه میکنم.
فاصله،
آن دورها را
با نزدیکترین شاخهی درخت
آشنا میکند.
وقتی
برگهای سبز را
باد
به رقص در میآورد،
بارانی که پوست اندیشه را
مینوازد،
دانهی آفرینش را
در چشم خرد،
بارور میکند.
به آرامشی
که هر سیل کوچکی،
هستیاش را
به تماشا بنشیند،
دل نمیبندم.
نگاهی،
آبستن شکوفایی گل
لبخندی،
پیشگام تبلور نوازش
و
ارادهای پر از رفاقت
مرا
به خانهای میبرد
که در باد
بنا میشود.
به آسمان نگاه میکنم،
این بار
نه مثل یک کبوتر،
در پیچ حادثه
گرفتار؛
مثل کسی
که می تواند
در توفان
خانهای بنا کند،
از جنس باد.