ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Fri, 20.01.2006, 8:04

شما بايد دستتان را از جيب ايشان، بيرون بياوريد!

سيروس "قاسم" سيف

جمعه ٣٠ دی ١٣٨٤

يکی از دخترها، می‌پرد و بازوی " شهين آقا" را می‌گيرد و در حالی که او را می‌کشاند به طرف خارج از اتاق، داد می‌زند که : (بيا شهين! حيا کن دختر! باز زده به سرت! واقعا، می‌خوای لخت شی؟!).
شهين آقا، بازويش را ازدست دختر دانشجو، به شدت، بيرون می‌کشد و با عصبانيت فرياد می‌زند که : (ولم کن! اين کل اوقلژ، خيلی دور ورداشته! بايد بايستم جلوش و دورموتورشو کم کنم!).
دختردانشجو که از برخورد شهين آقا، جا خورده است، درحالی که با دلخوری به طرف در اتاق راه می‌افتد، به دختر دانشجوی کنارش می‌گويد : (تا به حال فکر می‌کردم که به سر و کول مردها پريدنش، از نفهميشه! ولی حالا، می‌فهمم که نخير! خانم، جنده تشريف دارند!).
و مخاطب او، جواب می‌دهد که : (من که بهت گفته بودم! يه زن، برای اينکه روشنفکر و انقلابی باشه، لازم نيست که بی حيا هم باشه!).
کل اوقلژ و شهين آقا، رو در رو و چشم در چشم هم ايستاده‌اند و منتظر خروج افراد باقی مانده در اتاق، هستند که پس از مقداری فش فش و هيس هيس وهيش هيش و جيش جيش، بالاخره ، شروع به خارج شدن می‌کنيم و در همان لحظه، صدای زنگ درآپارتمان، به صدا در می‌آيد و زيبا می‌دود به طرف در و آن را می‌گشايد و چهره‌ی "هوشنگ " در آستانه‌ی در آپارتمان ظاهر می‌شود و درهمان لحظه، يکی از دانشجويان پسر، بيخ گوش يکی ديگر از دانشجويان پسر، پچ و پچ می‌کند و می‌گويد: (اين هوشنگ خانم را، ديگه کی به اينجا دعوت کرده؟!).
ديگری جواب می‌دهد : (نمی‌دونم! شايد هم برای جوری جنس، دعوتش کردند که شهين آقا، تنها نباشه!).
و غش غش، می‌زنند زير خنده و هوشنگ که نفس نفس زنان، به درون آپارتمان آمده است، با صدای بلند و معذرت خواهانه ، به خاطر دير آمدنش، صورت زيبا را غرق بوسه می‌کند و بعد هم می‌آيد به سراغ همان دونفر‌ی که او را " خانم" ناميده‌اند و ضمن آنکه آنها را در آغوش می‌گيرد و می‌بوسد، می‌گويد : (چطوری مارکس؟! چطوری لنين؟! تکليف دنيا را روشن کرديد؟! جلسه تموم شد؟!).
مارکس و لنين، غش غش می‌خندند و لنين می‌گويد: (نه هوشی جان! جلسه، شده است، "حجله" و شرط ورود به حجله هم، اينه که لخت بشی!).
هوشنگ هم که حرف آنها را، شوخی گرفته است، غش غش می‌خندد و می‌گويد : (من که گفتم عزيزم! علت همه‌ی زنده باد و مرده باد گفتن‌های شما، به خاطر عقده‌هائی است که توی اون پائين تنه‌ی مرده شو برده تون جمع شده. علاجشن هم، يه بدن داغ و سفت وسخت برای دختراتون و يه بدن داغ ونرم ولطيف هم برای پسراتونه!).
و باز، مارکس و لنين، غش غش می‌خندند و لنين می‌گويد: (پس برای همينه که ساواک، يکی از شرايط آزاد شدن زندانی‌ها را، ازدواج کردن گذاشته!).
هوشنگ می‌گويد : (سکس کردن، بی ازدواج يا با ازدواج، خون و آدمو صاف می‌کنه. روح آدمو جلا ميده. آدم رو آروم می‌کنه! فکر آدمو روشن ميکنه).
يکی از دانشجويان پسرکه از طرفداران دکتر شريعتی است، رو به هوشنگ می‌کند و می‌گويد : (جناب فرويد راست می‌فرمايند! سکس، ظاهرن، مثل ترياک ، دوای هر دردی است، اما وقتی به آن معتاد شدی، ديگر هيچ در مانی ندارد!).
مارکس می‌گويد : (مثل " دين ").
لنين می‌گويد : (مثل " مذهب").
و دانشجوی پيرو شريعتی می‌گويد : (مثل " ايسم"‌های وارداتی).
و هوشنگ، درحالی که ادای هملت را در می‌آورد، رقص کنان، راه می‌افتد به طرف " حجله" و با خودش، زمزمه می‌کند،" سکس کردن و يا نکردن؟! دين و مذهب داشتن و نداشتن؟! پيرو سنت و يا تجدد بودن و يا نبودن؟! از ايسم‌های مد روز، پيروی کردن يا نکردن؟! مسئله، اين است!" و چون می‌رسد به جلوی حجله، درهمان لحظه،" او" که آخرين نفز باقی مانده درحجله بوده است، سر به زير و متفکر، بيرون می‌آيد و در را پشت سرخودش قفل می‌کند و چون بر می‌گردد که برود، سينه در سينه‌ی هوشنگ، قرار می‌گيرد وهوشنگ، با همان فيگور هملتی، او را، در آغوش می‌گيرد و شلپ شلپ می‌بوسد و می‌گويد : (چرا داری در حجله رو قفل می‌کنی استاد؟! داشتم ميومدم که برايت لخت شم!).
و "او" همانطور که چشم به زمين دوخته است، بدون آنکه سخنی بگويد، از هوشنگ، می‌گذرد و می‌رود به سوی اتاق خودش که درانتهای راهرو است و هوشنگ هم، با نگاهی‌هاج و واج، او را تعقيب می‌کند و می‌گويد : (آخه چی شده؟! اين اخم و تخم ديگه برای چيه؟! چرا در اتاقو قفل کرد؟!).
يکی از دخترها می‌گويد : (دير رسيدی هوشی جان! فعلا، شهين آقا، داره برای کل اوقلژ، لخت می‌کنه!).
هوشنگ ، به ديوار پشت سرش تکيه می‌دهد و می‌گويد: (چی؟! مگه شهين جون هم اينجا است؟!).
هوشنگ، دانشجوی معماری دانشکده‌ی هنرهای زيبا است. شهين، از دانشجويان دانشکده‌ی فنی است. شهين، دختری است خشن و بيشتر با دانشجويان پسر، نشست و برخاست دارد و هوشنگ، پسری است ظريف و بيشتر با دانشجويان دختر، می‌جوشد. در روزهای برف دار زمستان، به هنگام حمله با گلوله‌های برفی، به دانشجويان ديگر دانشکده‌ها و بخصوص به دانشجويان دانشکده‌ی هنرهای زيبا که - ظاهرا، از سر شوخی و بازی است، اما در واقع، حمله کمونيست‌ها و مسلمانان، به مروجين خصلت‌های بورژوازی و غير اسلامی است!- شهين، رهبری حمله کنندگان را به عهده می‌گيرد و اگرهم، کار به دعوا بکشد تا آخر خط می‌رود و يکدفعه هم با سرش، زده است توی دماغ همين هوشنگ که رهبر برف بازان هنرهای زيبا بوده است که البته، با پا درميانی ديگر دانشجويان، صورت همديگر را بوسيده‌اند و آشتی کرده‌اند و تمام شده است. من، با شهين وهوشنگ، آشنا هستم و دوستشان دارم، اما متاسفانه، به دليل – هفت تير توی جيب بغلم!-، ازهمان روزهای اول آشنائی مان، مجبورشده ام که درجه ارتباطم را با آنها، درحدی نگهدارم که اگرمرا تصادفا، - در حين انجام مأموريت تشکيلاتی!- ، درجائی ديدند، به همان سلام و عليک از راه دور، قناعت کنند و پيشتر نيايند و مزاحم انجام وظيفه ام نشوند. اما هر بار که آنها را می‌بينم، توی دلم هزار بار به آن تشکيلات و اين هفت تير بی همه چيز و کسی که برای اولين دفعه، مرا با آن آشنا کرد و چرائی و چگونگی استفاده از آن را برای حل مشکلات فردی و اجتماعی و تاريخی و حتی کيهانی، به من آموخت، لعنت می‌فرستم که چرا نبايد اجازه داشته باشم با اين دو انسان.....................
(اون پائين، يه دکمه اس. فشارش که بدی، يه سوراخی قيف مانند، مياد جلو. می‌تونی سرشو بکنی اون تو. اونوقت، بقيه‌ی کارها، به عهده‌ی اون قيفه اس. همه شو می‌چشه و......).
(با من هستيد پهلوان؟!).
(نخير! پس با کی هستم! مگه نگفتی شاش داری؟!).
(خير. من صحبت از شاش داشتن نکردم!).
(خب! پس ولش کن. به وقتش برات ميگم که اگه داشتی، چی باس بکنی. خب. حالا، باز يکی از اون اعلاميه‌ها رو از توی اون کشوه، وردار و برام بخون تا بهت بگم!).
و باز، يکی از اعلاميه‌ها را از درون آن کشو بر می‌دارم و برايش می‌خوانم : " پيام به حضرت آيت الله خمينی رهبر شيعيان جهان/ سيزدهميم کنگره کنفدراسيون جهانی منعقده در شهر فرانکفورت به آن مقام محترم درود فرستاده و پشتيبانی کامل خود را از مبارزات عادلانه و به حق جامعه روحانيت مترقی عليه استعمار، صيهونيزم و ارتجاع داخلی اعلام می‌کند/ کنگره‌ی سيزدهم کنفدراسيون دانشجويان و.. ......".
(خب! چی ميگی پهلوون؟!).
(چه می‌خواهيد که چه بگويم پهلوان؟!).
(ازت می‌خوام که به من بگی، به همراه اون علی نخودی جاکش، توی چه باند و تشکيلاتی هستين و باز، برای سوار کردن چه کلک تاريخی، خودتونو توی پايگاه پهلوونا چپوندين!‌ها؟!).
(من که عرض کردم که اين علی نخودی‌ای که شما می‌گوئيد، اصلا نمی‌شناسم!).
(منظورم ازعلی نخودی‌ای که ما می‌گوئيم، همون علی خودی ديوس خودتونه! می‌شناسيش يا نه؟!).
(نه پهلوان! باور کنيد که نمی‌شناسم. عرض کردم که ممکن است مرا با کسی ديگر اشتباه گرفته باشيد!).
(بعله پهلوون! شما فرمايش فرموديد، اما چاکرت باور نمی‌کنه! ميدونی چرا؟!).
(خير پهلوان. نمی‌دانم!).
(آها! اگه اصلو بر اين بذاريم که چاکرت، تو و علی نخودی رو، مثل کف دستش نمی‌شناسه و اطلاعات پايگاه هم، رد تاريخی تونو نگرفته و نيومده تا به اينجا که من و تو، الان داريم با هم، رو در رو، حرف می‌زنيم، من با همين چند دقيقه صحبت کردن با تو، ميگم که تو و علی نخودی، همديگه رو خوب ميشناسين. می‌خوای بگم چرا؟!).
(بفرمائيد پهلوان. بفرمائيد که چرا).
(آها! همين چند دقيقه پيش، وقتی که من بهت گفتم که شما توی صف بودی و ما هم توی اتاق پشتی و بعدهم ازت پرسيدم که توی اونجا، برای چی با علی نخودی، به همديگه چشمک می‌زدين، تو، فورا گفتی که ايشان را ، يعنی همون علی نخودی را نمی‌شناسی! در حالی که باس اول می‌گفتی که کدوم صف؟! کدوم اتاق پشتی؟! جوابی که پهلوون داد، يعنی اينکه آره. درسته. توی صف بودم، اما به اون علی نخودی‌ای که اونطرف ميز نشسته بوده، چشمک نزده ام! می‌بينی پهلوون! با همه‌ی زرنگی و دوره‌های پيچيده‌ای که ديده ای، بازهم، سه کردی! اينو برای اين بهت ميگم که توی بقيه هم سفری با چاکرت، حواستو حسابی جمع کنی و اينجوری، مفت و مجانی، بندو آب ندی! منم پهلوون، همه‌ی اون دوره‌هائی که تو، بيرون از زندون گذروندی، گذروندم. بالا تر از اوناش هم گذروندم، اما، دوره‌هائی که آدم توی زندون ميگذرونه، يه چيز ديگه اس! ميدونم که تو هم گذروندی. زندون‌ها، يه طول دارند و يه عرض و يه ارتفاع. زندونی‌ها هم، يه طول دارند و يه عرض و يه ارتفاع. زندون بان‌ها هم، يه طول دارند و يه عرض و يه ارتفاع. قضيه‌ای هم که به خاطر اون، به زندون افتادی، يه طول داره و يه عرض و يه ارتفاع! شکنجه و شکنجه گر و شکنجه شونده هم، يه طول داره و يه عرض و يه ارتفاع، اما همه‌ی اين‌ها، يه عمق هم باس داشته باشن پهلوون! نه؟! عمق! عمق! عمق! مثل تاريخ. مثل خود زندگی پهلوون! طول زندونی‌ای که من و تو کشيديم، زياد مهم نيس. مهم، عمقشه. عمق! عمق! عمق! اما، حکايت بعضی از اين زندون رفته‌های ما، حکايت اونهائيه که خر ميرن زندون، و الاغ برمی گردن و همه اش، از طول و عرض و ارتفاع زندون و خودشون و زندون بان و شکنجه وشکنجه گرشون حرف ميزنن و می‌نويسن و به خيال خودشون ميخوان اشک چهارتا آدم زندون نديده‌ی شکنجه نشده رو در بيارن! اونم با چی؟! با داستان ساختن و از روی دست همديگه نيگا کردن.......... تشنت که نيس پهلوون؟!).
(چرا پهلوان. تشنه هستم).
(‌ای بابا! پس چرا نگفتی؟! می‌خوای خودتو امتحان کنی و ببينی که چقدر می‌تونی در برابر تشنگی دووم بياری؟! به اونم می‌رسيم. فعلا سويچ اون يخچال کوچيکه‌ی کنار دستتو می‌زنم. يه چراغ سبز روشن ميشه. اون چراغه، يه دکمه اس. فشارش که بدی، در اون يخچاله باز ميشه و..........).

داستان ادامه دارد.............

توضيح :
برای اطلاع بيشتر در مورد، " علی خودی و علی نخودی" و ساير " علی‌ها"، می‌توانيد به داستان بلند " بسم الله الرحمن الرحيم " که – از همين قلم - ، در سايت ايران امروز موجود است، اسفاده کنيد.
سيروس" قاسم" سيف
.(JavaScript must be enabled to view this email address)