گفتی
روزها هیچاند
شبها، خیالی بیهوده
باغ را
از گل خالی کردی
رود را
از ماهی.
گفتی
تاریخ، انبوه فرسودگی است
زمان، تداوم پوچی
و انسان
مترسک این بازی کوتاه.
از عشق
هر از گاهی اگر گفتی،
نیش خندی تلخ
چهره ات را پوشاند.
آن قدر
از سختی روزگار گفتی
که هیچ چشمی در من
به روی روشنی
راه نیافت
و من
در اقیانوس تاریکی
فرو رفتم
و من
در این سرمای سنگین
یخ زدم.
و
در این ورطه است
که از من
کنده میشود
هر چه امیدست
که در من
پوچ میشود
هر چه عشق است
و در امتداد این سنگینی
بیهیچ آرامشی در درون
ذره ذره
میمیرم
و
چشمی که در گذشته
خشکیده است
آخرین تلخی را
تجربه می کند.
اما
جای من
در دل تو نیست
ای اقیانوس تیره
ای تاریخ واژگونه
ای صفحهی تسلیم
من تو را
ورق میزنم
و
راه میافتم.