میگردم
پیدایش نمیکنم
گم شده است.
شب را دوباره دور میزنم
روز میرسد
و من هنوز میگردم.
پریشان میشوم
غمگینام میکند
این انتظار.
باخشم میپرسم:
پس کجاست آن حادثه
آن گمانه
آن دستی که از قعر سیاهی
بیرون میآید
و عشق را
و آزادی را
در عالم هستی
مثل آفتاب
میشکوفاند؟
آن وعدهها
حرفهای قشنگ
و امیدواریها
کجا ماندهاند؟
به هر کجای این جهان
که مینگرم
نشانی از گشایش
نمیبینم.
همهی راه را زیر و رو کردهام
همهی...
همهی... جز... جز...
شاید... شاید
در این جستوجو
در درون من
راه گشوده شود باید؟
شاید
در این آرزو نشستن
بن بست راه باشد؟
شاید باید ایستاد،
اگر نشستهام
باید دوید،
اگر ایستادهام
باید تامل کرد،
اگر در شتابم
باید...
کار دیگری کرد باید.
بر میخیزم
فکر میکنم
نه نشسته،
در راه.
در یک سو
آرزویم را مینشانم
در سوی دیگر
توانم را
و
ارادهام را
پایه ی رفتن
میسازم.
دوباره میگردم
این بار
از آن سوی نفس.
آن سو
که گم گشته را
پیش رو دارد،
که آن را هرگز
گم نکرده بود.