به ستارهای که سالها پیش
برق چشمهای تو را
در خود
وام گرفته است،
خیره میشوم.
به رودخانهی شهر های منتظر
بارقهای از توان انسان را
به امانت میسپارم
و قلبم را
با دشتی
که گلهایش هزار رنگاند،
رفیق میسازم.
با تولد آشتی میکنم
با مرگ همراه میشوم
با خندهام
جهان را شاد میکنم
و اشکهایم را
به رنجهای انسان آواره
تقدیم میکنم.
عشق را دوباره میجویم
تا خراب روزهای نفرین شده
در آرامش شبهای تنها
آوازی شود
در گوش روزهای روشن.
اگر این رویای قدیمی
در کوچههای در به در تاریخ
به خاک سپرده میشد،
امروز
هیچ قطرهای
روی پنجرهی نگاه نمینشست
نگاه پر تمنای انسان عاشق.
من
فرزند هستیام
استخوان من
خاک افسرده نیست
آتش است،
آتشی
که خورشید شعلهور
تنها
ذرهای از آن است،
که پشتوانهی من است.
من
مثل توام
تو
مثل او
ما
مثل هم.