کوچهی ما و تنوع مردمان آن
نام عبید زاکانی، شاعر طنزپرداز قرن هشتم هجری قمری را نخستینبار هنگامی شنیدم که پدرم مرا در نخستین تابستانِ قبل از شروع کلاس اول ابتدایی، به مکتبخانهای فرستاد که «ملاباجی» آن، جزو ساکنان کوچهی بنبستی بود که ما و شماری خانوادههای دیگر، در آنجا زندگی میکردیم و میکردند. کوچهی ما، برای یک پژوهشگر مردمشناس، کوچهی قابل تأملی بود. با وجود آنکه ساکنان آن، چندان زیاد نبودند اما هرکدام، تفکر و حرفههای گوناگونی را نمایندگی میکردند. کوچههای آنروزگار، آدم را بیشتر به یاد روستاهای دوردست امروز میانداخت. کوچهی ما و منطقهای که ما در آن زندگی میکردیم، نه آب لولهکشی داشت و نه حتی برق. کوچهها به زحمت، سنگفرش شدهبود و از شهریبودن، تنها چیزی که ما داشتیم، نزدیکی نسبی ما به مغازههای گوناگون عطاری و بقالی محله بود و احتمالاً اگر به جایی میخواستیم برویم، میبایست خود را به میدان درشکهچیها و گاریچیها برسانیم و به آنان اطلاع بدهیم که گاری یا درشکهی خود را به فلانجا بیاورند.
مناسبات حُرمت آمیز آدمیان
خانوادهها برای آب مصرفی خود، معمولاً با «سقا»یی قرارداد میبستند که روزی یک یا دو مَشک آب که جنس آن از پوست بُزبود برایشان بیاورد. در میان همسایگان این کوچه، نوعی همبستگی عاطفی جاری بود و به همین جهت، هرگز نشنیدهبودم که میان کسی بر سر چیزی، چه خُردسال و چه بزرگسال، جنگ و دعوایی راه بیفتد. همه در کنار هم و با احترام رایج انسانی زندگی میکردند. خانهی ما تقریباً در وسط کوچه قرارداشت و روبروی آن، دری نبود که به خانهی همسایه بازشود. بلکه دیوار خانهای بود که درِ آن، از کوچهی بغلدستی و جنوبیتر ما باز میشد. حُسن کوچههای بنبست در آن بود که کمتر غریبهای از آن جا عبور میکرد. اگر هم عبور میکرد، همه میدانستند که آن غریبه کیست و با چه خانوادهای کار دارد. اگر چنان نبود، طبعاً بدگمانی و نگرانی دیگر خانوادهها برانگیخته میشد.
حاجی مُراد کفترباز
در گذر زمان، ما توانستهبودیم حتی میهمانان همسایههایمان را هم به جا بیاوریم. ما میدانستیم که کدامیک پسر عموی حاج عباساست و چه روزهایی به خانهی او میآید و چه کسی دیگر، پسر دایی حاجی مُراد. حاجیمُراد که نه اهل مکهرفتنبود و نه نماز و روزهی درستی به انجام میرساند، عبادت بزرگ زندگیاش کبوترهای او بود. او اگر نام «حاجی» را یدک میکشید، تنها از آن رو بود که در ماه «حج» به دنیا آمدهبود. در شهر ما چنین «حاجی»هایی را «حاجی شکمی» میگفتند. شاید مناسب تربود که به آنان «حاجی مادری» نام مینهادند. اما جامعهی ما هردو «حاجی» را میپذیرفت و به سائقهی جایگاه اجتماعی و امکانات مادی، حتی اگر دقیقاً نمیدانست، میتوانست تشخیصدهد که چه کسی، حاجی شکمیاست و چه کسی، حاجی به حجرفته. جالب آن که مردم هم در خطابهای خویش، حاجی واقعی را «حاجآقا» و حاجی شکمی را «حاجی» برزبان میآوردند. انگار در این خطاب، وزن و آهنگ کلام، تفاوتهای بنیادی وجود داشت. از سوی دیگر، سر و وضع حاجی مراد چنان بود که اگر او حتی ادعای آن را هم میکرد که به خانهی خدا قدم گذاشتهاست، کسی نمیتوانست باورکند. زیرا همه احتمال آن را میدادند که او ممکنبود در هنگامهی طواف خانهی حق، به فکر آن باشد که ایکاش کبوترهایش در آنجا میبودند و او میتوانست آنها را در آسمان مکه نیز در حال پرواز ببیند.
دلبستگی او به کبوترهایش چنانبود که اگر آنها را از او میگرفتند و یا ممنوعش میکردند که دیگر بر سر بام خانهاش ظاهر نشود، ازغصه زمینگیر میشد. تعداد کبوترهای حاجی مراد را هیچکس نمیدانست. زیرا در هر موقعیتی، تعداد معینی را به هوا میفرستاد. گاهی ده تا کبوتر در آسمان خانهاش پرواز میکردند. برخی وقتها بیستتا و بعضی اوقات، سه یا چهارتا. شایعبودکه او بیش از صدتا کبوتردارد و هر روز نیز بر شمار آنها افزوده میشد. بخشی از آن کبوترها، کبوتران میهمان و راه گم کردهبودند که به دلایلی، قاطی کبوتران حاجی مراد میشدند. او همینکه این نکته را تشخیص میداد، فوراً همه را پایین میآورد تا دوباره، هوس بازگشت به لانهی اصلی خود را نداشتهباشند. او میگفت:«کبوترباز حرفهای باید بداند که در چه ساعتی از روز، چه مقدار کبوتر را پرواز دهد. او میدانست که بسیاری از کبوتربازان دور و بر، این دانش را نداشتند و همین بیدانشی، برای آنان گران تمام میشد. زیرا به سادگی، کبوترانی را که با خون دل خریدهبودند، از دست میدادند.
حاجی مراد در تربیت کبوترها چنان مهارت داشت که هر کبوتری را که در آسمان از کبوتربازان دیگر شکار میکرد، چنان او را آموختهی خویش میساخت که اگر صاحب اصلی همان کبوتر، میآمد و کبوترخود را میبرد، روز بعد، آنکبوتر به خانهی حاجی مراد برمیگشت. کبوتربازانی که از او شناخت داشتند و نیز برخی همسایههای دور و بر، ادعاداشتند که حاجیمراد، مقداری «ورد» و «دعا» بلد است که فقط برای آرامکردن و عادت دادن کبوترها، استفاده میکند. آنان میگفتند که برزبان جاری ساختن آن «ورد»ها و «دعا»ها در مغز کبوترها، تغییرات و تأثیراتی به جا میگذارد که قیافهی حاجی مراد را به جای قیافهی نخستین صاحب و تربیتکنندهی آنها مجسم میسازد. انگار اگر این کبوترها، برای دفعات بعد، صاحب اصلی خود را ببینند، از آنجا که چهرهی آنان از صفحهی ذهن کبوترها پاکشدهبود، چیزی به یاد نمیآوردند.
شغل اصلی حاجی مراد، باربری و کارگری در تجارتخانهی گندم یکی از تاجران نامآور شهر ما بود. حاجی مراد در آن هنگام، هنوز به سی سالگی هم نرسیدهبود اما پنج بچهی قد و نیم قد در خانهداشت. اگر کسی در اعتبار اجتماعی او تردید میکرد، در صداقت انسانی و مورد اعتماد بودنش، جای شُبهه نبود. خانهی روبروی حاجیمراد در همان اول کوچه، به «قنبرفرمان» تعلقداشت که شغلش، رانندگی بر روی ماشینهای خاککش روسی بود. در شهر ما، تنها دو عدد از این خاککشها وجود داشت که یکی از تاجران پنبهی شهر، آنها را از «باکو» خریدهبود. «قنبر» با آنکه نام خانوادگیاش «دیواردوست» بود اما به علت داشتن شغل رانندگی بر روی ماشینهای باری روسی، به «قنبرفرمان» شهرت یافتهبود. او مردی چهلسالهبود و چهارتا دختر داشت که دختر بزرگش را تازگی به شوهر دادهبود. شوهر دخترش، کسی نبود جز برادر کوچکتر حاجی مراد. این برادر کوچکتر در چند کوچه دورتر از ما زندگی میکرد و در نزدیکی میدان بار، مغازهای برای تعمیر دوچرخه بازکردهبود.
همسایهی ارمنی نجیب ما
همسایهی دیگر ما یک خانوادهی ارمنی بود که هشت دختر داشتند و یک پسر. دخترها همه از برادرشان بزرگتر بودند. این برادر کوچک، چه برای پدر و مادرش و چه برای خواهرها، بیشتر حالت یک شاهزاده را داشت. همه او را چنان دوستداشتند که انگار ادامهی حیاتشان، بیآمدن او، نمیتوانستهاست تداومی داشتهباشد. واقعیت آنست که ارمنیهای شهر ما، تا آنجا که من از آنها شناخت داشتم، از آرامترین، نجیبترین و مورد اعتمادترین مردمان بودند. پدر خانواده، مغازهی پارچه فروشی داشت. او چنان با مشتریها برخورد میکرد که از بام تا شام، کسی نمیتوانست مغازهی او را از خریداران گوناگون خالی ببیند. او انسان مردمشناس، مردمدوست و قابل انعطافیبود. از این رو، پارچههایش را هم به مردم با قیمت ارزان میفروخت و هم به آنان که توان مالی نداشتند، نسیه میداد. خیلی از پارچه فروشهای دیگر، به این همسایهی ما که «خاچیک ماردیروس»(Khachik Mardiros) نامداشت، با عصبانیت و آزردگی خاطر، توصیه میکردند که به کسی نسیه ندهد.
این کار از دیدگاه آنان، دو ضرر اساسی داشت. به اعتقاد آنان، ضرر اول آن بود که مردم پولهای او را دیر یا زود میخوردند و نم هم پس نمیدادند. ضرر دوم آنبود که او با جلب مشتریها به مغازهی خود، کار و کاسبی همکاران دیگر را کساد میکرد. «خاچیک» میگفت:«من هرگز پا روی دُم کسی نگذاشتهام و به همینجهت، چنین توصیهای را به معنی دخالت مستقیم در کار و زندگی خود میدانم. اگر مردم، مال مرا بخورند، ارتباطی به دیگران ندارد. و اگر من، جنس ارزانتری به مردم میفروشم به معنی آنست که من به سود کمتر راضیهستم تا مردم، جنس را هم ارزانتر بخرند و هم اینکه توان پرداخت بدهیهای خود را داشتهباشند». با وجود همهی این اخطارها، او هیچگاه گله نکردهبود که کسی، بدهیاش را پرداخت نکرده و یا بر سر او، کلاه گذاشتهاست. آقای «خاچیک» اعتقاد داشت که مردمداری در کسب و کار، نیاز به ایجاد ارتباط گرم و انسانیدارد و همین ارتباط، اعتماد و شوق مردم را برای خرید بیشتر افزایش میدهد.
در میان مردم شهر ما، این تصویر ذهنی شکل گرفتهبود که ارمنیها اگر چه مسلمان نیستند اما نوعی نگاه و رفتار سالم و یکرویه به پدیدهها و با پدیدهها دارند که در عمل از بسیاری مسلمانهای دو آتشه، قابل اعتمادتر و پذیرشبارترند. با آنان، هم میشود رفت و آمدکرد و هم میشود داد و ستدداشت. تنها اندیشهای که در ذهن عدهای وجود داشت آن بود که میبایست تا حد امکان، زیر بار وصلت خانوادگی با آنان نرفت. بسیاری معتقد بودند که اگر آدم بخواهد با یک خانوادهی ارمنی وصلتکند، یا باید ارمنیشود و یا آن خانوادهی ارمنی را مسلمانکند. یکبار، یکی از جوانان کوچهی بغلدستی ما که دل به یکی از دختران «خاچیک» سپردهبود و همزمان، این حرف را هم شنیدهبود که یاباید مسلمانشد و یا آنان را مسلمانکرد، از راه خشم و اعتراض میگفت:«در کدام کتاب نوشتهشده که این نوع ازدواجها ممنوعاست و یا در کجا نوشتهاند که باید برای رفع این ممنوعیت، یا آن بود و یا این؟ مگر نمیشود دوتا آدم که همدیگر را دوست دارند، در کنار هم زندگیکنند اما به دین و ایمان هم کاری نداشتهباشند؟ آن خدایی را که من در ته دلم میشناسم، اهل اینجور سختگیریهای بیدلیل و نادرست نیست».
برخی از مردان مُسنِ محله که گاهی توی کوچه به تماشای «تیله»بازی و «قاپ»انداختن بچهها و جوانها، میپرداختند، در جواب این پسرجوان میگفتند:«ما هم نمیدانیم در کدام کتاب نوشته شده. اما فقط به این مطمئن هستیم که کسی در بارهی اینجور چیزها، بیخودی حرف نمیزند. این حرفها یا در قرآن آمدهاست و یا در کتابهای دیگری که عالِمان دین نوشتهاند. گذشته از اینها، باید دانست تا چیزکی نباشد، مردم، چیزهایی نمیگویند». این حرفها را آدم میتوانست از دهان آنان بشنود. شاید مخاطب مستقیم آنها، شخص خاصی نبود. با وجود این، میتوان گفت که چنان اندیشهها و صحبتهایی، خواسته و یا ناخواسته، وارد گوش ما میشد و در لحظاتی، ذهن ما را به خود مشغول میداشت. من همیشه فکر میکردم که «اَرمَن» نام یک دین است و «ارمنی» نام کسانیاست که اهل آن دین هستند. یکی از دختران آن خانواده که همسن و سال منبود، بارها و بارها به خانهی ما آمدهبود و با من و دیگر خواهران و برادرانم بازیکردهبود بیآن که از سوی پدر و مادر او یا پدر و مادر من، محدودیتی برای معاشرت ما فراهم شدهباشد.
مادر بزرگم همیشه میگفت:«ارمنیها هم بندهی خدا هستند. درستاست که آنها پیغمبر دیگری دارند اما معنیاش آن نیست که چون ارمنی هستند، به جهنم میروند. خداوند عالم که همهی کارهایش از روی برنامهاست، فکر اینکار را هم کرده که اگر دوست داشتهباشد، میتواند بهشت و جهنم ارمنیها را از بهشت و جهنم مسلمانها جداکند. خداوندی که یکصد و بیست و چهارهزار پیغمبر دارد، خوب باید یکصد و بیستو چهارهزار امّت هم داشتهباشد. ارمنیها یکی از امّتهای آن پیغمبران هستند». من نمیدانستم که مادر بزرگم این سخنان را از که شنیدهبود. اما هرچه بود، در ذهن بسیاری از همسایهها، آرامشی ایجاد میکرد که گناهان هر قومی را به حساب همان قوم مینویسند. با وجود این، وقتی عضوی از اعضای این خانوادهی ارمنی، در خانهی ما، چای یا میوه میخورد، میبایست، استکان و ظرف او، جداگانه شستهشود و برای اطمینان خاطر، سهبار هم آب کشیدهشود. ما بچهها معنی این کارها را نمیدانستیم اما آنها را چندان غیرعادی هم تلقی نمیکردیم. به عبارت دیگر، اینگونه رفتارها برما جاری میشد. گوشهای از ذهن ما را نیز به خود اختصاص میداد. اما چون برای کسی مزاحمت ایجاد نمیکرد، از کنارش به سادگی میگذشتیم.
چراغسازِ آهنگر و اسفندیار توسل
در همسایگی این خانوادهی ارمنی، خانوادهی دیگری زندگی میکرد که نانآور خانواده از دیرزمان، آهنگر بود. هرچند در سالهای اخیر، در کنار کار آهنگری، بخشی از مغازهی خود را که نسبتاً بزرگ بود، به تعمیر چراغهای «پریموس»، «توری» و «لامپا» اختصاص دادهبود. با آن که کار چراغسازی این مرد، روز به روز رونق بیشتری میگرفت اما مردم، همچنان او را آهنگر میشناختند. نام خانوادگی آنان با آنکه «مظلومان»بود اما حتی وقتی کسی میخواست از همسر و یا فرزندان او نام ببرد، فقط میگفت زن آهنگر، دختر یا پسر آهنگر. در این کوچه، همسایهی دیگری هم زندگی میکرد که زن و فرزند نداشت. به او حاجآقا توسّل میگفتند. او تنها زندگی میکرد. همه میدانستند که در جایی در روستاهای اطراف شهر، مقداری آب و زمین دارد و چندنفر کشاورز، مسؤل کشت و کار آن هستند. اینکه خودش چه میکرد، کسی به درستی نمیدانست. از آنجا که مرد محترم، آرام و فهمیدهای بود، میگفتند که از صبح تا شب در خانه به خواندن قرآن و «حلیهالمتقین» مشغول است.
حتی شایعبود که در روزگار جوانی، از دست یکی از کشاورزان خود، چنان عصبانی شده که با نواختن یک سیلی محکم به او، پردهی گوشش را پاره کردهاست. نَقل این داستان بیشتر برای آنبود که بگویند او در روزگار جوانی، تا چه حد قدرتمند و خشن بودهاست. باز میگفتند که او مدتی بعد از آن ماجرا، همسرش را که به بیماری یَرَقان مبتلابوده، از دست دادهاست. بدتر از همه آنکه یگانه پسرش، درست مدتی بعد از مرگ مادر، در هنگام خدمت سربازی، در میدان مشق تیر، هدف گلولهی یکی از سربازان که با وی قصد شوخی داشته، قرارگرفته و جابهجا کشته شدهاست. میگفتند که مرگ همسر و پسرش، بدون ذرهای تردید، انتقام و مجازات ناگفتهی خداوند در رابطه با ستمی بوده که وی سالها قبل، در حق آن کشاورز، رواداشته. وقتی که حاج آقا توسل از کوچه رد میشد، هرکس به وی سلام میکرد، او با محبت بسیار ، سلام وی را پاسخ میداد. در غیر اینصورت، او همیشه سعیداشت در سلام کردن، نسبت به دیگران پیشقدمباشد.
بعضی اوقات گفتهمیشد که این آدم چقدر صبر و حوصله دارد که از صبح تا شب در خانه قرآن میخواند و یا نوشتههای «حلیهالمتقین» را زمزمه میکند. من نمیدانستم همسایهها این اطلاعات را چهگونه و از کجا کسب کردهبودند. فقط یکی از آنان میگفت که این حاجآقا وقتی به خانه میرود یا از خانه بیرون میآید، همیشه دوتا کتاب در زیر بغلدارد. او و برخی دیگر، حدس زدهبودند که یکی از آنها باید قرآنباشد و دیگری، کتاب «حلیهالمتقین» محمد مجلسی. در کوچهی ما، هرشایعهی کوچک، هر حدس و گمان ضعیف، وقتی از دهان یکنفر بیرون میآمد و به گوش یکی دو نفر دیگر که میرسید، دیگر آن حرف، نه شایعهبود و نه تهمت و نه افترا و دروغ. بلکه عین حقیقت بود. دیگر حتی مهم نبود که از دهان چه کسی بیرون آمدهاست. بعضیها میگفتند که ماجرای سیلیزدن حاج توسل را خودشان ندیدهاند اما از همسایههای دیگر شنیدهاند. حتی کسی نه آن کشاورز را دیدهبود و نه یقینداشت که جاج توسل به او سیلی زده باشد. این حاج توسل با همهی رابطهی گرم و مهرآمیزی که با همسایهها داشت، هرگز با کسی بیشتر از همان سلام علیک سطحی، حرف دیگری رد و بدل نمیکرد.
ملاباجی یا عصمت باجی
آخرین خانواده که در ته کوچهی ما زندگی میکرد، خانوادهی ملاباجی بود که شوهرش در انتهای بازار مسگرها، آهنگری داشت. البته اگر آدم خوشذوقی پیدامیشد، چه بسا نام کوچهی ما را «کوچهی آهنگران» میگذاشت. این همسایهی دوم ما با آنکه آهنگر بود اما همه، او را به اعتبار همسرش، شوهر ملاباجی میگفتند. هرچند آهنگر قبلی یعنی آقای مظلومان، در طول زمان، بیشتر چراغساز شدهبود اما همچنان نام آهنگر را یدک میکشید. شوهر ملاباجی، از آن آهنگرانی بود که آدم را با آن شکل و شمایل، بیشتر به یاد کاوهی آهنگر میانداخت که علیه ستمگریهای ضحاک شورش کردهبود. او مردی بود درشتاندام، بالابلند با صورتی پهن و پرمو و لبهایی خندان. در حالی که آقای مظلومان، مردی بود قدکوتاه که پای راستش، مقداری کوتاهتر از پای چپشبود و به همین جهت، نمیتوانست تند راه برود و لنگیدنش از دور برای همه آشکار بود.
ملاباجی که نام اصلیاش «عصمت» بود، به «عصمتباجی» نیز شهرتداشت اما نام ملاباجی، همهچیز را در سایه قراردادهبود. او نیز زنی بود قدبلند با چهرهای بسیار زیبا و جذاب. انگار شوهرش و او را از میان بایگانی تاریخ، از درون کریستالهای خوشتراش طبیعت، بیرون آوردهبودند و در آن کوچه، مسکن دادهبودند. قیافهها خوشآیند، سنتی، گرم و پذیرندهبود. چنانچه در آغاز این نوشتار ذکر کردم، در مکتب همین ملاباجی بود که من با نام عبید زاکانی آشناشدم. تابستان آن سال که در مهرماهش، میبایست من کلاس اول را شروع میکردم، پدرم فکر کردهبود که با فرستادن من به مکتب، مقداری آمادگی خواندن و نوشتن را در من ایجادکند تا وقتی که اول مهرماه، وارد کلاس درس میشوم، توانایی درسیام از بچههای دیگر که هیچ گونه مطلبی به گوششان نخوردهبود، بهترباشد. طبیعیاست که او این حرفها را با من در میان نگذاشتهبود. بلکه در ضمن صحبتهایی که با مادرم میکرد، میتوانستم آنها را بشنوم.
تصویری از فضای مکتبخانه
صرفنظر از آنکه من از بام تا شام به کوچه و بازی با دوستان فکر میکردم، این مکتب رفتن را نوعی از تقدیر تحمیلی و یا «باید»های زندگی میدانستم که باید همانند نفسکشیدن، آن را تجربهکرد و پیشرفت. در مسائلی که پدران و مادران ما تصمیم میگرفتند، جای چون و چرایی وجود نداشت. جالبتر از همه آنکه نخستین روزی که به مکتب رفتم، نه مادرم مرا همراهی کرد و نه پدرم. آنان میدانستند که من خانهی ملاباجی را بلدهستم. اگر کسی درِ حیاط ما را باز میکرد و نگاهی به ته کوچه میانداخت، میتوانست خانهی ملاباجی و درِ قهوهای رنگ آن را ببیند. کوچهی ما آنقدر بزرگ نبود که کودکی مانند من، احساسکند که در برهوتی پایانناپذیر گرفتار آمدهاست. من بارها تا درِ خانهی ملاباجی رفتهبودم و حتی موقعی که درِ حیاط آنان بازبود، بچههای مکتبی را هم دیدهبودم. از این رو، تصویر وهمناکی از مکتب او در ذهن من نبود.
آنروز صبح، وقتی وارد مکتب شدم، چندان صبح زود هم نبود. در آن لحظات، همهی بچهها، مشغول خوردن نانهایی بودند که از خانه آوردهبودند. نان بعضیها فقط پُر از ماست چکیدهی نسبتاً کهنه و خشک بود. شماری دیگر، تخم مرغ آبپز روی نان خود گذاشتهبودند و عدهای، کرهی زردرنگ حیوانی. یکی دو نفر هم نان خود را با حلوای ارده میخوردند که در آن هوای گرم تابستان، چندان لطف و مزهای نداشت. اما میتوانم مطمئنباشم که بچهها بیشتر به سیرشدن خود فکر میکردند تا کیفیت غذایی که پدر و مادرشان، همراه آنان کردهبودند. گمانم آن بود که بعضی در خانه، حتی صبحانه هم نخوردهبودند و حالا داشتند به گونهای شتابآمیز و حریصانه، دلی از عزا بیرون میآوردند. البته بچههایی که حتی در خانه چیزی خوردهبودند، باز وضع بهتری از آن گرسنگان نداشتند. من با خودم چیزی نبردهبودم و لحظاتی قبل از راهیشدن، صبحانهی مفصل همیشگی را خورده بودم. گذشته از آن، اگر احساس گرسنگی میکردم، کافی بود که در عرض دو دقیقه، دوان دوان، خود را به خانه برسانم، چیزی بردارم و دوباره به مکتب برگردم.
از طرف دیگر، تصورم آن بود که انسان باید از زمانی که وارد مکتب میشود تا ظهر که به خانه برمیگردد، نه لبی ترکند و نه دهانش به خوردن چیزی بجنبد. ملاباجی وقتی مرا دید، نه خوشآمد گفت و نه حتی به دیگر بچهها معرفیام کرد. نگاهش را طوری در نگاهم دوخت که احساسکردم مرا، هم بازشناخته و هم تأیید کردهاست. از طرف دیگر، مگر یک بچهی ششساله، از دیدگاه ملاباجی محترم، داخل آدماست که باید به او خوشآمدگفت و یا با لبخندی، حضورش را قدرشناخت؟ درستاست که شماری از بچهها را میشناختم. اما بیشتر آنها برایم ناآشنا بودند. این نشان میداد که بقیه از کوچههای دیگر آمدهبودند. هرچند آنان نیز، خود را متعلق به همین محله میدانستند. یعنی محلهی«میدان محلوجفروشان». تا آنجا که در سالهای بعد، آن محله و آن میدان را گشت و واگشت زدم، از محلوج و محلوج فروشی چیزی ندیدم. اما میتوانم با قاطعیت بگویم که در زمان جوانی پدر بزرگم، محلوجفروشان شهر ما، در آن منطقه، چنان برو بیایی داشتند که گویی تا ابد ادامه خواهدداشت.
ملاباجی تنها چیزی که به من گفت این بود که بروم و در کنار «حسن قبیله» بنشینم. من هیچگاه نفهمیدم که قبیله نام فامیل حسنبود و یا این اسمیبود که دیگران، روی او گذاشتهبودند. فقط این را میدانم که پس از آن تابستان، هرگز او را ندیدم. اما نامش، همچنان در ذهنم باقیماند. هفت هشت دقیقه پس از آنکه از خوردن ناشتایی بچهها گذشت، ملاباجی با صدای بلند اعلامکرد که همه سرجایشان بنشینند. من و حسن قبیله، همچنان سرجایمان نشسته بودیم و داشتیم بقیه را تماشا میکردیم. حسن قبیله نیز از آنهابود که نانی با خود نداشت. با آنکه در این زمینه با هم صحبتی نکردهبودیم اما میتوانستم حدس بزنم که او نیز لحظاتی قبل از من آمده و صبحانهاش را نیز سیر و پُر در خانه خوردهبود. همهی بچهها در صحن حیاط خانهی ملاباجی که درخت توت بزرگی برآن سایه افکنده بود، نشستهبودند. اما همه، در کنار هم نبودند. چنان به نظر میرسید که ملاباجی، بچهها را به شکلی تقسیم کردهبود که بچههای تازهوارد با شماری از بچههای قدیمی، ترکیبشوند. علتش نیز آن بود که بچههای قدیمی میتوانستند به نوآموزان کمککنند. اگر جز این بود، ملاباجی، هرگز فرصت نمیکرد به وضع و حال آنان، به طور تکتک رسیدگیکند. مشکل بزرگ من آن بود که قرآنی هم از خانه با خود نیاوردهبودم.
شاید پدرم فکر کردهبود که قرآن را ملاباجی باید بدهد. اگر او چنین فکری کردهبود، کاملاً در اشتباهبود. اما نکتهی جالب آنست که من از روزهای بعد، با خود یک قرآن کوچک و کمورق داشتم. به یاد نمیآورم که آن را ملاباجی به من داد و یا پدرم خریدهبود. نکتهی به یادماندنی، همان روز اول بود که من دست خالی به مکتب رفتهبودم. در گروه ما، در آن طرف حسن قبیله، دختری نشستهبود که «توران مُهنّا» نامداشت. او حداقل دو سه سالی از ما بزرگتر بود. گمانم آن بود که کلاس دوم ابتدایی را هم به پایان آوردهبود. او دختری پرجنب و جوش و مهربان بود. نوعی حس مادری در وی نسبت به بچههای کوچکتر از خودش به چشم میخورد. من و حسن قبیله، جزو آنان بودیم که شامل مهرمادرانهی او میشدیم. او نه تنها به مدرسه رفتهبود و میرفت بلکه مقدار زیادی از سورههای قرآن را هم با جرأت و جسارت میخواند. من از معنی آنها چیزی نمیگویم. زیرا تردید نداشتم که ملاباجی هم نمیتوانست یک جمله از جملههای قرآن را معنیکند. این را سالها بعد فهمیدم اما در آن هنگام، او برای ما کوه دانشبود که میتوانستیم در سایهاش پناه بگیریم.
توران مُهنّا و داستان موش و گربه
در همان گیر و دارهای پس از صرف صبحانه، ناگهان صدای ملاباجی بلندشد که خطاب به توران گفت:«توران! دوستدارم که داستان موش و گربه را یکبار دیگر برایم بخوانی. مطمئنم که از هفتهی پیش، آن را فراموش نکردهای». توران در جواب ملاباجی گفت:«نه ملاباجی! فراموش نکردهام. اما از کجاش بخوانم؟» ملاباجی جواب داد:«از اولش!». ناگهان صدای توران بلندشد. من در کمال حیرت، متوجهشدم که او هیچ کتابی در برابرخود ندارد. با وجود این، چهارزانو نشستهبود و با اعتماد به نفس معصومانهای، شروع به خواندنکرد:
اگر داری تو عقل و دانش و هوش
بـــیا بشنو حدیث گــــربه و موش
بـــخوانم از بــــرایت داستانـــــی
کـــه در معنــای آن، حیران بمانی
برای من فقط بعضی کلمات، کاملاً آشنا بود. اما حتی در آنجا، نه به معنی کلماتِ آشنا فکر میکردم و نه به واژههای دیگری که برایم عجیب و غریب مینمود. توران اگر چه تمام نود و چهار بیت موش و گربه را حفظ کردهبود اما کاملاً آشکار بود که نه معنی آنها را میفهمید و نه حتی در بیشتر جاها، آهنگ و روند درست مصرعها را رعایت میکرد. دهان توران کف کردهبود. میتوانم بگویم که همهی ما از ترس ملاباجی، چنان ساکتبودیم که انگار، وجودمان تبدیل به گوش هوش شدهبود تا محتوای موش و گربه را در ذهن خویش به امانت بسپاریم. اما واقعیت آن بود که ما به هرچیز دیگر میاندیشیدم، به جز موش و گربهی عبیدزاکانی. آخرین بیتها که از دهان توران خارجشد، چنین بود:
جــان مــــن پندگـــیر از این قصه
کـــه شوی در زمـــانه، شـــادانا
غرض از موش و گربه بـرخواندن
مُدّعا فـــهم کـــن پــــسر، جــانا
با بیرون آمدن واژهی «جانا» از دهان خسته و کفکردهی توران مُهنّا، ناگهان، رنگش پرید، چشمهایش بستهشد و در بیهوشی کامل به روی زمین درغلتید. با دیدن آن منظره، من تصورکردم که توران به مرگی ناگهانی درگذشتهاست. بچههایی که نگاهشان به دهان او بود و به شکلی رشکبرانگیز، وی را هنگام خواندن موش و گربه، آنهم بدون کتاب و دفتر، تماشا میکردند، بر سر جای خود خشکشان زدهبود. من خود نیز، به همین وضع و حال گرفتار شدهبودم. هنگامی که توران روی زمین افتاد، هیچکس از سرجایش تکان نخورد. همهی ما تصور میکردیم که ملاباجی، هماکنون باید از شدت تأثر و وحشت، مکتبخانه را روی سرش بگیرد و جیغ و داد راه بیندازد. اما چنان به نظر میرسید که او از همه خونسردتر بود. ملاباجی از سر جایش به آرامی بلندشد. توران را که به شکل مچالهشدهای روی زمین افتادهبود، به حالت تاقباز قرارداد و به دخترش عُذرا که چهارده پانزده سال بیشتر نداشت گفت:«عذرا کمی آب سرد بیاور!» آن گاه خود او، از دیوار جنوبی حیاطشان که تقریباً نیمی از کاهگلهای آن، به طور کامل کندهشدهبود، یک تکه کاهگل کَند. از زیر کاهگلها، دیواری از خشت خام نمایانبود که به شکلی بسیار کج و معوج، روی هم چیده شدهبود.
معجزهی کاهگل برای حملهی صرع
گمانم آن بود که شوهر ملاباجی، خود این دیوار را درست کرده بود. شوهری که میتوانست آهنگر خوبیباشد اما نه بنّای خوبی. به هرصورت، کاهگلها، همهی عیب آن دیوار را تا آن زمان که بر سر جایشان باقیبود، پوشانده بود. او مقداری آب، روی آن تکه کاهگل خشک پاشید و در گرمای تابستانه، آن را جلو بینی توران گرفت. هنوز ما در اندیشهی آن بودیم که این کاهگل تا چه زمانی باید دمِ دماغ توران باشد که یک دفعه، او به خود حرکتیداد، چشمهایش را با ناز بازکرد و با کمال تعجب، همهی مکتب حیرتزده را از زیر نگاه خویش عبورداد. او اگر چه در آن لحظه چیزی نگفت اما شاید با خود میاندیشید که چه اتفاقی افتادهاست که این شاگرد مکتبیها، مات و متحیر به سوی او چشم دوختهاند. همین که توران، مقداری رمق خود را بازیافت، بدون آن که کلمهای از دهان او و یا دیگران خارجشود، از جایش برخاست و مستقیم به دستشوییرفت. دستشویی ملاباجی، در گوشهی حیاط، در بخش جنوبی آن و با اندکی فاصله از همان دیواری که کاهگلهایش ریختهبود، قرارداشت.
در کف این این دستشویی، فقط یک سوراخ بسیار بزرگ قرار داشت که اگر یک کودک لاغر و ضعیف، در آنجا پایش میلغزید، مطمئناً از آن سوراخ، به داخل چاه میافتاد. کفِ آنجا را با چندتا آجر پختهی خشن، فرش کردهبودند. بربالای دستشویی، هیچ سقفی قرار نداشت. مگسها مانند لشکری مهاجم، تمام کف و دیوار دستشویی را قُرُق کرده بودند. دیوارهای دستشویی، بیشتر از یکمتر نبود و حتی «در»ی که برای ورود به آن نصب کردهبودند، پارچهی کرباسی سیاه و کثیفی بود که با کمترین جنبش نسیم، به هوا میرفت. من هیچوقت اعضای خانوادهی ملاباجی را ندیدهبودم که از آن دستشویی استفادهکنند. همیشه گمان داشتم که آنان نیازی به دستشویی ندارند. اما کمی که بزرگترشدم، دریافتم که آنان، همین دستشویی را داشتند و برای آن که در معرض دید بچهها، قرار نگیرند، در لحظاتی که آنان در صحن حیاط نشسته بودند، تلاشداشتند که از رفتن به آن خودداریکنند. شاید هم در چنین مواقعی، از دستشویی خانهی همسایه استفاده میکردند که چیز چندان غریبی هم نبود. زیرا مُحال بود که ملاباجی و یا دختر پانزده سالهاش عُذرا بخواهند به دستشویی بروند و در معرض دید بچهها قرار نگیرند.
برای ما، دیدن چنان منظرههایی، چندان غیرعادی نمینمود. درست است که در جاهای دیگر، دستشوییهای بهتری را دیده بودیم اما ذهن ما به این نکته عادت نکردهبود که حتی از همان دوران کودکی، از خود بپرسیم که چرا باید یک دستشویی، «در»، «سقف» و «دیوار بلند» نداشتهباشد. به راستی، حُرمت آدمی، چگونه در چنان مناسباتی میتوانست حفظ شود. چنان اندیشههایی نه در سر ما بچهها بود و نه حتی در سر بزرگانی چون ملاباجی و شوهرش. تردید نداشتم که فقر، عامل این کار نبود. بیاهمیت شمردن و تحقیر دستشویی، شاید مهمترین عامل برخورد بسیاری از خانوادهها در آن زمان بود. من حتی نمونههای شبیه آن را در بسیاری از جاهای دیگر دیدهبودم و حتی در بزرگسالی، هنگامی که در دوران زندگی دانشجویی در یک شهر به مراتب بزرگتر، به دنبال خانهای برای اجارهکردن میگشتم، به چنان منظرهای برخوردم که آه از نهادم برآمد. اتاقها بسیار شیک و تمیز و مرتب بود اما دستشویی خانه، مانند یک لکهی سیاه بر یک پارچهی تمیز و سفید، خودنمایی میکرد. همین عامل موجبشد که من بدون دادن توضیح به صاحب خانه، از خیر اجارهکردن آن اتاق در آن خانواده درگذرم.
توران از دستشویی برگشت اما همچنان سست و بیحالبود. با کسی حرفنزد. کسی به او چیزی نگفت. هرکس به کار خویش مشغولبود و ملاباجی، مانند ماشینی که میبایست کارهایش را به سامان برساند، گاهی به آشپزخانهاش میرفت تا از غذایی که روی چراغ پریموس گذاشتهبود، خبر بگیرد و گاه به آن کودک یا این کودک چیزی میگفت که حکایت از آن داشت که ظاهراً دارد وظیفهی خود را به انجام میرساند. بعدها متوجهشدم که توران، بیماری صرعداشتهاست. هنگامی که او در معرض هیجان و یا فشار روحی قرار میگرفت، حملههای صرع به سراغش میآمد. میتوانم بگویم که اگر کسی به بیماری صرع هم گرفتار نبود اما وقتی با چنان هیجان و سرعتی، یک نفس، چنان شعر بالابلندی را میخواند، چه بسا گرفتار نوعی فشار روحی و یا حمله میشد، چه برسد به دختربچهی شکنندهای چون توران که از این بیماری نیز در رنجبود. ملاباجی، قبلاً بارها و بارها، این حملههای صرع را در مورد توران مهنّا دیدهبود و از اینرو، نگرانی غافلگیرکنندهای نداشت.
با این اتفاق، در عمل، رشتهی افکار ما به کلی از هم گسست. درآن هیر و ویر، تمرکز ذهنی همهی ما از شنیدن داستان موش و گربه، متوجه ماجرای توران شد و در آن روز، دیگر کسی از آن شعرها و یا داستان هیجانانگیزی که شنیدهبودیم و معنی بیشتر قسمتهای آن را هم نفهمیدیم، صحبتنکرد. شب که به خانه آمدم، موضوع را برای پدرم تعریفکردم و گفتم که «توران مهنّا» یک چیزی از برخواند که نامش موش و گربهبود. پدرم لخندی زد و پرسید:«داستانش را فهمیدی یا نه؟» گفتم «نه!» پدرم گفت:«منظورم آن نیست که آنچه را توران خوانده، فهمیدهباشی. منظورم آنست که آنچه را ملاباجی برایتان تعریف کرد هم، نفهمیدی؟» من جوابدادم:«ملاباجی چیزی برای ما تعریفنکرد.» پدرم کمی متعجبشد و گفت:«پس آن دختر، داستان موش و گربه برای چه کسی خواندهاست؟» گفتم:«نمیدانم! شاید برای خودش!» پدرم گفت:«اگر میخواست برای خودش بخواند، احتیاج نبود که با صدای بلند بخواند. زیرا او این داستان را آنقدر خوانده که حتی میتوانسته از حفظ بخواند.»
جواب من به پدرم، فقط «نمیدانم» بود. در آن جا بود که پدرم گفت:«این داستان از آدمیاست به نام عبید زاکانی که خیلی سالها پیش در شیراز زندگی میکردهاست. این داستان اگر چه ظاهراً درگیری موش و گربه را نشان میدهد اما منظور شاعر به چیزهای دیگریاست». نه من بیشتر از آن، از پدرم چیزی پرسیدم و نه او بیشتر از آن برای من توضیحیداد. روز بعد که به مکتب رفتم، با توجه به چند کلمهای که پدرم در رابطه با موش و گربه و نام عبید زاکانی مطرح کردهبود، مستقیماً پرسش خود را با ملاباجی در میان گذاشتم. پرسش من این بود که این عبید زاکانی کیست و چرا داستان موش و گربه را نوشتهاست؟ ملاباجی که در آن لحظه، مشغول دوختن کف سوراخشدهی جورابهای شوهرش بود، گفت:«عبید زاکانی دیگر کیست؟ او هیچگونه نسبتی با من یا شوهرم ندارد.» به ملاباجی گفتم:«عبید زاکانی هماناست که داستان موش و گربه را نوشتهاست». ظاهراً ملاباجی در آن روز صبح، زیاد حال خوشی نداشت. با صورتی نسبتاً عبوس، جوابداد:«هر کسی میخواهد باشد، باشد. اما من با او آشنا نیستم. حتماً یک آدم بدبختی مثل بقیهی بدبختهاست که دلش را به نوشتن مزخرفاتی مثل موش و گربه خوش کردهاست. من نمیدانم که عبید زاکانی، زندهاست یا مرده. خودِ من، هیچوقت آن را نخواندهام. اما «توران مُهنّا» تا به حال، پنجبار آن را برای من و شاگردهای من خواندهاست.»
«داستان موش و گربه، داستان موش و گربه است. گربه، همیشه دشمن موش است. چه سیر باشد و چه گرسنه. مگر نشنیدهای که بعضی وقتها به آدمهایی که خود را در این جا و آن جا قایم میکنند تا بقیه، آنها را نبینند، میگویند بسکنید و بازی موش و گربه را کنار بگذارید. موشها همیشه از گربهها نفرت دارند.» حرفهای ملاباجی نه تنها چیزی بر دانش من نیفزود، بلکه مرا مقداری هم از اصل موضوع دورکرد. به هر صورت، من حرفم را مطرح کردهبودم و جوابم را نیز دریافت داشتهبودم. بیشتر از آن، نه حرفی برای گفتنداشتم و نه ملاباجی در آن روز صبح، حوصلهی مادرانهای از خود به نمایش گذاشتهبود. من بار دیگر در جمع دو سه نفرهی دوستان خود، به زمزمهی همان آیههایی مشغولشدم که ملاباجی به شکلی طوطی وار به من یاد دادهبود و از یکی از دخترها که کلاس اول دبستان را تمامکرده بود و سومین تابستانی بود که به مکتب میآمد، خواست که اگر ما اشتباهی داریم، او در تصحیح آنها به ما کمککند. واقعیت آنست که آشنایی من با نام عبید زاکانی، چه از طریق پدرم و چه از طریق ملاباجیِ دل مشغول و کمدانش که میبایست برای گذران زندگی و یا کمک به گذران بهتر زندگی، هم خانهداری کند، هم بچهداری و هم مکتبداری، چنان سطحیبود که هیچ ردپای فکری خاصی در من باقی نگذاشتهبود.
اسفندیار توسل در کلاس درس
سالها گذشت. وقتی که کلاس اول دبیرستان میرفتم، یکروز با کمال تعجب، دیدم که به جای معلم فارسی همیشگی ما، شخصی وارد کلاس ما شد که همسایهی مرموز کوچهی ما، حاجآقا توسل بود. او همان کسی بود که همیشه در رفت و آمدهایش به خانه و یا به بیرون، یکی دو کتاب زیر بغلداشت. البته همه میگفتند که آن کتابها حلیهالمتقین است. راست یا دروغ، ما بچهها آن را شنیدهبودیم و بدان باور نیزداشتیم. در حالیکه حتی نمیدانستیم که حلیه المتقین چه میگوید و نویسندهی آن کیست. اما از شنیدن نامش، بوی نوعی تقدس و یا هموارکردن راه بهشت، احساس میشد. بچهها کاملاً ساکت و کنجکاو بودند تا بدانند این مرد سالخورده یا در مقایسه با معلم خودمان، این مرد پیر کیست. آیا به طور موقت، معلم ما خواهدبود یا آنکه تا آخر سال، مسؤلیت درس فارسی ما را خواهدداشت؟ حاجآقا توسل مرا میشناخت. همیشه به او سلام میکردم و او نیز با برخوردی مؤدبانه اما نه چندان گرم و نه چندان سرد، جواب مرا میداد. با آمدن او به کلاس فارسی، لبخندی از رضایت بر لبان من و حسی از کنجکاوی عمیق برجان من حاکمشدهبود.
حاج آقا توسل همینکه وارد کلاسشد، کتابهایی را که در دست داشت، روی میز گذاشت. به بچهها نگاهیکرد، لبخندی زد و به همه سلامکرد. او گفت نامش «اسفندیار توسّل» است اما مردم، وی را به نام «حاج توسّل» میشناسند. سپس با خندهای، این نکته را نیز افزود:«عدهای مرا حاج آقا توسّل صدا میزنند. اما همانطور که گفتم، نام من اسفندیار توسلاست. نه کمتر و نه بیشتر». او پس از این معرفی، نامش را هم محض احتیاط، روی تابلو کلاس نوشت. در آن سال، هنوز تازه رایج شدهبود که از گچهای بازاری لولهای برای مدرسه استفادهکنند. آن گچها محکم و فشردهبود و دستها نیز کثیف نمیشدند. اما فراش مدرسهی ما، همیشه مقداری از گچهایی که خودش قبلاً درست کردهبود، در یکی از انبارهای مدرسه، به عنوان ذخیره نگه داشتهبود. آن روز نیز، هم مقداری گچ لولهای تر و تمیز، قابل دسترس بود و هم مقداری از گچهای خود مدرسه. برخورد نخستین آقای اسفدیار توسل، در سطح کلاس، تأثیری گرم، مهربانانه و حتی پدرانه داشت.
او توضیحداد که معلم ما به علت گرفتاری خانوادگی، ممکناست چند جلسهای نتواند بیاید. اگر گرفتاری ایشان زودتر رفعشود، چه بسا هفتهی آینده، خود به کلاس برگردد. اما به هرصورت، وی تا زمانی که او نیامدهاست، مسؤلیت درس فارسی را خواهدداشت. یکی از دانشآموزان کلاس به نام «احسان قیماقی» که همیشه در نکتهپراکنی، شهرهی مدرسه و دیگر معلمان بود، گفت:«امیدوارم حاج آقا، گرفتاری معلم محترم ما خیر باشد!» بجهها زیر لبی، خندهی آرام و مرموزی سردادند و اسفندیار توسلگفت:«خدا دعایتان را اجابتکند!» شنیدن چنین جواب قاطع، طنزآمیز و دو پهلو، همکلاسی ما را ساکتکرد و لبخند مرموز بقیه، از روی لبانشان به کلی محوگردید. درس فارسی آن روز ما، تصادفاً یکی از غزلهای حافظبود. آقای توسل گفت:«قبل از آن که غزل حافظ را بخوانیم، دوستدارم مقداری در بارهی حافظ، زمانهی او، شاهانی که در آن دوران حکومت میکردند و نیز شاعران و نویسندگانی که با او همدورهبودند، صحبتکنم. نظر من این است که همیشه میبایست شعرهای یک شاعر را با آگاهی به زمانه و شرایط اجتماعی او خواند. مزیت این کار در آنست که انسان، درک بهتری از معنای شعر خواهدداشت».
او در ضمن صحبتهایش، به شاه شیخ ابو اسحاق، امیر مبارزالدین و شاه شجاع اشارهکرد. سپس به ذکر نام شاعرانی مانند سلمان ساوجی، خواجوی کرمانی و عبید زاکانی پرداخت. با شنیدن نام عبید زاکانی، یکباره ذهن من به دنیای غبارآلود مکتب و شعرخوانی «توران مهنّا»رفت و این که داستان موش و گربه چه میگوید. من هنوز نه این داستان را خواندهبودم و نه درکی از شخصیت عبید زاکانی داشتم. همانگونه که ملاباجی ما نیز نداشت. بیاختیار به این فکر افتادم که از آقای توسل، در این زمینه، پرسشم را مطرحکنم. اما از طرف دیگر، او چنان جدی، قاطع، روان و دلپذیر صحبت میکرد که من نمیتوانستم حرفهای او را قطعکنم. گذشته از آن، پس از مقداری اندیشیدن، با خود فکرکردم که من به علت همسایگی با او، این امکان را دارم که در فرصتهای مناسب، کمی اطلاعاتم را نسبت به عبید زاکانی افزایشدهم و شخصیت او را از محاق ذهنی خویش به دلیل بیسوادی ملاباجی و پدرم، بیرون بیاورم.
آنروز پس از آن که او مقداری در زمینهی تاریخ عصر حافظ و معاصران او صحبت کرد، غزل حافظ را با صدایی ملایم، آرام و مسلط خواند. تکتک بیتهای آن را معنیکرد و سپس به توضیح کلی آن غزل پرداخت. پس از آنکه صحبتهای او به پایانرسید، احساسکردم که دریچهی بسیار بزرگی به یکی افقهای تاریخ کشورمان در برابر من بازشدهاست. این حس رضایت، حرمت و شکفتگی ذهنی را میشد در نگاه همه مشاهدهکرد. پس از پایان درس، بار دیگر «احسان قیماقی» به حرفآمد و گفت:«حاجآقا ما تا به حال اینطور درسدادن را ندیدهبودیم. نمیشود بعد از این، خود شما به کلاس فارسی ما بیایید؟» آقای توسل لبخندی زد و گفت:«این را بدانید که روش درسدادن هرمعلمی با آن دیگری، فرقدارد. اولاً کار من معلمی نیست. اگر چه در سالهایی خیلی دور، گاه به جای این یا آن دوست که به کمک من احتیاج داشتهاست، به کلاس درس فارسی رفتهام. اما من نه دورهی معلمی دیدهام و نه کارمند وزارت معارف و فرهنگ هستم. کار من چیز دیگری بودهاست و هست. هرچند تا آنجا که امکان و وقت اجازه داده، دوست داشتهام از خواندن و نوشتن، غافل نباشم.»
«ضمناً این را بگویم که چنین پیشنهادی از طرف شما که من به جای معلم اصلیتان بیایم، به نظر من نوعی بیوفایی نسبت به معلم ثابت و همیشگی شما به شمار میآید. نظر من این است که اگر شما از کار معلم خود ناراضی هستید، میتوانید این نکته را با خود او در میان بگذارید. اگر هم تأثیری نکرد، آن را با مدیر مدرسه مطرح سازید و در بدترین حالت، درخواست خود را برای آمدن معلم دیگری، بر زبان بیاورید. این حق طبیعی شماست. اما از طرف دیگر، اگر شما هرگز نسبت به معلم فارسی خود اعتراضی نکردهاید، چگونه ناگهان با آمدن یک فرد غریبه، نظرتان تا صد و هشتاد درجه عوض میشود و دوستدارید که یک شخص دیگر که تا کنون او را ندیدهاید، یکباره جای او را بگیرد. من با این شیوهی کار چندان موافق نیستم». ناگهان یکی از بچههای مُسنتر کلاس که فقط در مواقعی که میخواست نقش تعیینکننده در یک دعوا و یا آشتیدادن داشتهباشد، پا به میان میگذاشت، از جایش بلندشد و در جواب اسفندیار توسل گفت:«من هم با نظر شما موافقم. اما با یک مورد از نظر شما موافق نیستم. آن مورد این است که وقتی ما معلم بهتری را نبینیم، فکر میکنیم که کار آن معلم اول، کاملاً درست است و چه بسا شیوهی درس دادن او، جزو بهترین شیوهها به نظر بیاید. در چنان حالتهایی، ممکناست ما فکرکنیم که اشتباه از ماست که خوب نمیفهمیم.»
«در واقع، ما چیزی برای مقایسه کردن نداشتهایم. اما حالا که شما به کلاس ما آمدهاید، ما فرصت یافتهایم که رفتار و شیوهی درسدادن شما را با معلم فارسی خود مقایسهکنیم. من تصور نمیکنم که این حرف دوست من «قیماقی» به معنی بیوفایی او و یا ما نسبت به معلم سابقمان باشد. معلم ما حتی یکبار، در بارهی هیچ شاعر و یا نویسندهای توضیح ندادهاست. او هیچگاه به حوادث تاریخی روزگار آن شاعر یا نویسنده، اشاره نکرده. حتی شعرهای درس را هم برای ما توضیح ندادهاست. او همیشه به ما گفته که شعرها را با صدای بلند بخوانیم. البته این را بگویم که او غلطهای ما را گوشزد کرده است. اما در تمام مدتی که در سر کلاس بودهایم، وی از ما خواسته که آن درس را که یا شعر بوده یا نوشته، فقط با صدای بلند بخوانیم. با چنین شیوهای، من بی اختیار به یاد مکتبخانههای قدیم میافتم که همه خم میشدند و طوطیوار، آیههای قرآن را میخواندند بدون آنکه حتی یک کلمه از معنی آن را بفهمند.»
سکوت گرم و دوستانهای بر فضای کلاس حاکم شدهبود. آقای توسل با حوصله، حرفهای او را گوشکرد و سپس جوابداد:«حرفهای شما کاملاً درست است. من فکر میکنم که شما لازم است دوستانه از معلم خود بخواهید که در زمینهی شعر و شاعری، فرهنگ، ادبیات و تاریخ، اطلاعات بیشتری در اختیارتان قراردهد. من این مورد را حق طبیعی شما میدانم.» کلاس «اسفندیار توسل»، کلاسی گرم، جوان پسند و نیروبخش بود. با آن که قیافهی او داد می زد که از پیران دهر است و حتی به قول حافظ، ممکنبود که حتی از میکده نیز بیرون رانده شدهباشد اما احساس میشد که دنیای فکری و حتی احساسی او، دنیایی با طراوت، خوشایند، قابل درک و سرشار از واقع بینیاست. همانروز پس از آن که از مدرسه به خانه آمدم، تصمیم گرفتم سری به خانهی حاج آقا توسل بزنم که نامش و شخصیتش برای تمامی اهل کوچهی ما در غباری از ابهام قرارداشت. حتی در خانهی ما هیچگاه صحبتی از او به میان نیامدهبود. نه زنیداشت که به شکلی در میان زنان کوچه مطرحباشد و نه فرزندی که با بچههای دیگر، آمیزش داشتهباشد. خودِ من، در طول عمرم، شاید دو سه بار، شاهد برخورد سلام علیکانهی پدرم با او بودم. هردو با احترام از کنار هم ردشدهبودند و جز همان احوالپرسی سطحی که راه به جایی نمیبُرد، صحبت دیگری میان آنان، رد و بدل نشدهبود. در حالی که با دیدار آن روز او در کلاس درس ما، چهرهای کاملاً متفاوت از وی در ذهن من نقشبستهبود.
در خانهی اسفندیار توسل
وقتی به خانهی حاج آقا توسل واردشدم، هوا هنوز تاریک نشدهبود. فصل بهار بود. بوی زندگی، بوی شکوفهها، آوازخوانی گوناگون پرندگان، تمام محلهی ما را زیر پوشش خود گرفته بود. حیاط خانهی او قبل از آنکه حیاط باشد، یک باغ عبیرآمیز بود. حیاطی بسیار بزرگ، پر از درختهای گوناگون میوهبود که هر درختی، میوههای نارس خود را مانند نوباوگان خود، محکم در آغوش خویش میفشرد. تمام دیوارهای حیاط او، پر از بوتههای انگور بود. او برای رفت و آمد خود و میهمانان احتمالی، در سطح حیاط خویش که گل و سبزه، آن را یکپارچه پوشیدهبود، دو ردیف آجر در کنار هم چیدهبود که از راست به چپ و از شمال به جنوب حیاط، امکان رفت و آمد را فراهم میساخت. من نمیدانستم که او چه کاشتهاست اما از تصویر ذهنی آن زمان و مقایسهاش با دوران بزرگسالی، میتوانم بگویم که او در باغچههای حیاط خانهی خویش، گوجه فرنگی، بادمجان، خیار، خربزه، هندوانه، شاهی، تُرُبچه، نعنا و بسیاری سبزیجات دیگر را، کاشتهبود. عطر این سزیجات که در آن هنگام، شناختشان برایم دشواربود، فضا را چنان آکندهبود که انگار این خانه و این حیاط، متعلق به روستایی در دامنهی کوههای سَبَلاناست و نه در کوچهی باریک، کوتاه و فقیرانهای در یک شهر کوچک و گمنام که ملاباجی آن با وجود ادعا بر تربیت هزاران هزار دختر و پسر در طول سالیان دراز، از داشتن اطلاعات اندکی هم در بارهی عبید زاکانی، عاجز بود.
برخورد حاج آقا توسل با من، حتی گرمتر و مهماننوازانهتر از برخورد او، در سر کلاس درس فارسی با دیگر بچهها بود. در همان حال که در اندیشهی حل و هضم ذهنی آن فضای بهشتی بودم، با خود میاندیشیدم که چرا او هیچگاه در صدد برنیامده تا چهرهی گرم، واقعی و پرطراوت خود را برای این همسایگان بیتوجه نشان دهد. آیا داشتن یکی دو کتاب مشابه «حلیهالمتقین» در دست چنان مردی که در نهایت سادگی، سکوت و آرامش میآمد و میرفت، میبایست همه را متقاعد کردهباشد که او فردی است وابسته به مذهب و در طول شبانه روز، جز ذکر نام خدا، کتاب او و پیغمبرانش، چیز دیگری در ذهن وی نیست؟ حاج آقا توسل در داخل باغ عطرآگینش، با «آبپاش»ی در دست، از حوض بزرگی که در وسط باغچهها قرارداشت، مشغول برداشتن آب، برای آببیاری گلها و بوتههای گوناگونی بود که ظاهراً خیلی زود تشنه میشدند و خیلی هم زود، سیراب. آنها چنان حساسبودند که اگر در آب دادن و یا ندادنشان، انسان، قاعدهی کار را رعایت نمیکرد، به کلی از دست میرفتند.
از ظاهر امر دریافتم که او از آمدن من به خانهاش، چندان متعجب نشدهبود. شاید فکر کردهبود که حضور امروزش در کلاس ما، برای من پرسشهایی را به وجود آوردهبود که برای آنها به دنبال پاسخی میگشتم. او «آبپاش» را کنار گذاشت و با خوش آمد گفتن به من، مرا به جلو ساختمان خانهاش که سکویی چهارگوشه از آجر در آنجا درست کردهبود، راهنماییکرد. روی این سکّوی آجری، یک تکه فرش و بر روی آن، تشکچهای انداختهبود. برای آنکه بتواند موقع نشستن به چیزی تکیه بدهد، دیوارهای به ارتفاع نیم متر برروی لبهی کناری آن سکّو درست کردهبود تا رختخواب و متکاهایش را بدان تکیه دهد. با کمی دقت، میشد تشخیصداد که او، فرش کوچک اما بلندی، برروی آن دیوار انداخته تا هردو طرف آن را بپوشاند. بر روی این فرش بود که او رختخواب و متکاهایش را گذاشتهبود تا مقداری از زمختی آن دیوار آجری بکاهد.
برخورد او با من، چنان پدرانه و مهرآمیز بود که انگار سالیان دراز مرا میشناخت. گذشته از آن، چنان رفتار احترامآمیزی با منداشت که اگر کسی نمیدانست، ممکنبود فکرکند که آدمی بزرگسال، برای حل و فصل امر مهمی بدانجا رفته است. او مرا به نشستن بر روی آن سکّو دعوتکرد و سپس لحظهای تنهایم گذاشت و خود به داخل خانه رفت. موقع برگشتن، دو استکان چای خوشرنگ عنابی در سینی برنجی گِردی گذاشتهبود که در کنار آن، قندانی چینی با تصویر یک اژدهای کوچک بر دیوارهاش، آنها را همراهی میکرد. قندها را با ظرافت شکستهبود. با وجود این، کاملاً میشد نامنظمی قندهای شکسته باقندشکن را احساسکرد. اما با وجود این، در قندشکستن او ظرافتی بود که انسان به خوبی میتوانست آن را دریابد. من از نظر دانش و تجربه و نیز خجالت حاصل از ناآشنایی، هنوز در سن و سالی نبودم که بتوانم حتی پرسش خویش را دور از هرگونه تردید و تأمل و به شکلی رسمی برای وی مطرحسازم. طرح هرگونه سؤال چه با مضمون ساده و چه دشوار، اگر انسان دانش لازم را برای درست بیانکردن آن نداشتهباشد، گاه مخاطب را برانگیخته، عصبی و سردرگم میسازد.
از اینرو، هنوز داشتم در ذهنم، نام عبید زاکانی و داستان موش و گربهاش را فرمولبندی میکردم تا آن را به گفتههای وی در سر کلاس درس امروز، در بارهی عصر حافظ، ربط بدهم که او ظاهراً مشکل مرا دریافتهبود و از این جهت پرسید:«تصور میکنم که دربارهی درس امروز، سؤالی داشتید. آیا مربوط به حافظ است یا عصر حافظ و یا شاعران دوران او؟» نفس راحتی کشیدم و در جوابش گفتم:«نمیدانم مربوط به عصر حافظ است و یا شاعران دوران او. فقط میتوانم بگویم که مربوط به عبید زاکانی و داستان موش و گربهی اوست». کمی تعجبکرد و با خندهی دوستانهای گفت:«اتفاقاً، هم مربوط به عصر حافظ است و هم مربوط به شاعران دوران او. اما چه پیشآمدهاست که یکباره به جای حافظ، به یاد موش و گربهی عبید زاکانی افتادهاید؟» من در جوابش گفتم:«چیز خاصی پیش نیامدهاست. حرفهای امروز خود شما در کلاس درس، مرا واداشت تا سؤالی را که مدتیاست در ذهن خوددارم، پیش شما مطرحکنم.»
«سخنان شما برای همهی ما جالب بود. حرفهای «حمید منشوری» همان همکلاسی درشت هیکل ما، کاملاً درست بود. حتی آن چه که «احسان قیماقی» هم گفتهبود درستبود. اما طرز صحبت کردن «احسان»، همیشه همانطور است. کمی بیادبانه، ساده و خلاصهشده. او پسر بیادبی هم نیست اما برای بیان مطلب خود، سادهترین راه را انتخاب میکند. من از بچههایی نیستم که در کلاس درس، خیلی صحبتکنم. اما به حرف همه گوش میکنم و تصویر کاملاً زنده و روشنی از رفتار معلم و همکلاسیهایم دارم. نمیخواهم بگویم که آمدن شما برای ما چیزی شبیه معجزهبود. اما آمدنتان و توضیحاتی که در بارهی شعر حافظ دادید، ناگهان ذهن ما را متوجه این نکتهکرد که ما تا آن زمان، چه معلم نامناسبی داشتهایم». حاج آقا توسل، ساکتبود و با چهرهای اندیشمندانه به حرفهای من که به بلبلزبانی افتادهبودم، گوشمیکرد. او در جواب من گفت:«من کاملاً حق را به شما و همکلاسیهایتان میدهم. اما آنجا جایی نبود که بخواهم زیر پای معلمتان را خالیکنم».
توصیفی از زندگی معلم کلاس
«معلم شما به علت بدی وضع اقتصادی و داشتن هفت سر عائله، نه فرصت مطالعهدارد و نه علاقه به مطالعه. باید بگویم که او به کار دومی که دارد، اهمیت بیشتری میدهد تا کار اولش که معلمیاست. او در تجارتخانهی برنج یکی از تجار شهر، به عنوان حسابدار، منشی و گاهی «پادو» کار میکند. حقوقی که از آنجا میگیرد، بیشتر از حقوق معلمیاست. او حتی معلمی را هم از روی علاقه انتخاب نکردهاست. در این سرزمین، کسی که از کلاس نُهُم به آموزشگاه گروهبانی برود، پس از مدت کمی، وارد خدمت ارتش یا ژاندارمری میشود و همان حقوقی را میگیرد که یک معلم پس از سالها خدمت به بچههای مردم دریافت میدارد. منظورم آنست که برای معلم شما فرقی نمیکرد که گروهبان بشود یا معلم. اینروزها، داشتن مدرک سیکل اول دبیرستان، دارد از رنگ و رو میافتد. بیشتر مردم به فکر ادامهی تحصیل و گرفتن دیپلم هستند. من هیچ رابطهی دوستانهای با معلم شما ندارم. اگر چه او پسر خالهی مادر مناست. و اتفاقاً کوچکترین فرزند خانواده، در میان خواهرها و برادرهاست».
«من و او همدیگر را به عنوان پسرخاله خطاب میکنیم. اگر چه در حقیقت، پسرخاله هم نیستیم. تا کنون برای دوتا مدرسه، او از من خواهشکردهاست که به جایش سرکلاس بروم. یکبار خودش مریض شدهبود و این بار، یکی از بچههایش سرخک گرفته و خانمش نیز همزمان بیمارشده و از عهدهی شش بچهی دیگر با یک بچهی مریض برنمیآید. من کاملاً میفهمم که اگر در مدرسههای ما، معلمانی از این قبیل، مسؤلیت تدریس بچههای مردم را داشتهباشند، فاجعهبار خواهد بود. اما من در این میان نه رئیس معارف و فرهنگ هستم و نه مدیر مدرسه. من در ته دلم به کار معلمی خیلی علاقه داشتهام. حتی چندماهی هم به عنوان معلم در یکی از روستاهای اطراف شهرمان در روزگار جوانی، کارکردهام. اما به علت مرگ پدرم، مسؤلیت املاک او چنان به گردن من افتاد که من به عنوان یگانه فرزند، ناچار شدم این مسؤلیت را جدی بگیرم. از طرف دیگر، به حقوق معلمی، احتیاجی نداشتم و از این رو، این کار را رهاکردم. اما به خواندن و نوشتن در اوقات فراغت، همیشه علاقه داشتهام».
تجزیه و تحلیلهای عمیق اسفندیار توسل
حرفهای حاج آقا توسّل، گرم، صمیمانه و بسیار آرام برزبان میآمد. انگار او برای گذشت زمان، کمترین نگرانی نداشت. از سوی دیگر، او دوستداشت به گونهای صحبتکند که من حرفهایش را بدون سوء تفاهم درککنم. ظاهراً وی به دلیل تجربههای زندگی، به این نکته دست یافتهبود که بسیاری موضوعات که ممکنبود برای بزرگسالان، از روز روشنترباشد، برای خردسالان و یا جوانترها، کاملاً مبهم و ناروشن به جلوه درآید. در این میان، برای آنکه من هم حرفی زدهباشم، گفتم:«شاید شانس ما بودهاست که چنان معلمی با آن همه مشکل و بدبختی، نصیبمان شدهاست.» او نخست کمی مکثکرد. مکث او چنان طولانیشد که فکرکردم ممکناست نخواهد به این حرف من جوابی بدهد. اما سرانجام به حرفآمد و گفت:«اگر از میان صدتا معلم، یک نفر مانند معلم شما بیسواد و نامناسب بود، میشد گفت که شانس با شما یار نبودهاست. اما وقتی از میان صدتا معلم، هشتاد، نودتای آنها شیبیه معلم شما باشند، دیگر صحبت از شانس، کمی غیرعادی به نظر میرسد.»
«از این جهت، میخواهم بگویم که خود را با چنین نگاهی بدشانس ندانید. در جامعهای که معلمها زمینهی لازم را برای رشد نداشتهباشند و از تأمین اجتماعی، اقتصادی و آرامش فکری برخوردار نباشند، آن چه از کار آنان حاصل میشود، مطمئناً اگر فاجعهبار نباشد، بسیار تأسف باراست. بدشانسی مربوط به عوامل دیگری است که خود معلمها، نقش مستقیمی در به وجودآوردن آن نداشتهاند و ندارند. پدران و مادران ما در یک جامعهی متمدن، فرزندان خود را در طول نُه و یا دوازده سال تحصیلی، به دست ده دوازده یا حداکثر بیستتا معلم میدهند تا زمینهی تربیت اجتماعی، رشد فرهنگی، نوع اندیشیدن و تلقی از مذهب و دین و هزاران موضوع دیگر را به شکلی مطلوب و سالم برای آنان فراهمسازند. حتی وقتی پدران و مادران به معلمان فرزندانشان میگویند که «گوشت فرزندمان از شما، استخوانش از ما» به همین اعتمادی نظر دارند که آنها نسبت به نظام آموزشی و تک تک معلمها در دل خود ایجاد کردهاند.»
«درست است که این حرف در زمان ناصرالدین شاه و یا دیگر شاهان قاجار به بعد، بیانگر آنبود که معلمها از نظر تنبیه بدنی، میتوانستند تا آن جا که بچهها را ناقص نکنند، دستی باز داشتهباشند. اما در روزگار ما، زدن این حرف، بازگو کنندهی دقیق آن منظور ذهنی نیست. بلکه غرض آنست که ما به شما اعتماد میکنیم و برای بهترشدن وضعیت فرزندانمان، اگر توپ و تشری هم در میان باشد، نگران نیستیم. اما هنگامی که خود معلمها، در میان صدها نگرانی ریز و درشت غرقند، چگونه میتوانند از پس چنان مسؤلیت بزرگی برآیند. شاید به ندرت، کسی بتواند به یادبیاورد که نخستین مغازهداری که او با وی برخورد کرده، دارای چه شخصیتی بوده است. اما شاید، درصد بسیار بالایی از مردم، بتوانند به یاد بیاورند که نخستین برخورد معلم آنان در دوران کودکی، بازتاب چه حالتی بودهاست. آیا در ذهن آنان، ترس و نگرانی به وجود آورده یا اعتماد و آرامش؟ در هیچ جامعهی انسانی و در هیچ دورانی از تاریخ، هیچکس نمیتواند نقش مثبت یا منفیِ درازمدت یک معلم را برای همهی زندگی، انکارکند. تولیدات انسانی، فرهنگی معلمان، در قالب انسانهای دیگر، کل جامعه را در خلال دههها و سدهها، تحت تأثیر قرار میدهد».
بُرِشی به زندگی یک روستایی
در همین لحظه، کوبهی درِ خانهی حاج آقا توسل به صدا درآمد. او از جایش بلندشد تا ببیند کیست. کسی که کوبه بر در نواختهبود، ظاهراً چند کلمهای با او در همانجا رد و بدلکرد. آنگاه حاج توسل به داخل یکی از اتاقهایش برگشت، چیزی با خود برداشت، به دمِ در رفت و به او داد. لحظهای بعد، آن شخص خداحافظی کرد و رفت. من دراین فاصله که آن فردِ دمِ در، منتظر بازگشت حاج توسّل بود، قیافهی تکیدهی یک مرد روستایی را دیدم که بیتابانه، منتظر وی ایستادهبود. وقتی که حاج توسل برگشت و نشست، فهمیدم که یکی از دهقانان او بوده که قبل از رفتن به روستای خویش، پیش حاج آقا آمده تا از ارباب خود، مقداری پول قرضکند. در واقع، برگشت حاج توسل به اتاقش، برای آن بود که مقداری پول بردارد و به وی بدهد. وقتی حاج توسل پیش من برگشت، کمی غمگینبود. در لحظات اول، نه من چیزی گفتم و نه او چیزی گفت. اما ظاهراً دلش طاقت نیاورد و شروع به صحبتکرد:«شخصی که دمِ در آمدهبود، یکی از دهقانان من از روستای «مُرادآباد» است. این بیچاره، ده سال است که روی زمینهای من کار میکند. مرد شریف و قابل اعتمادی است.»
«چندماه پیش که همسرش به تنهایی سوار الاغ بوده، در راه روستا به شهر، به زمین میافتد. موضوع از این قرار بوده که الاغ از چیزی میترسد و ناگهان به خود حرکتی برای فرار میدهد که همین حرکت ناگهانی، موجب سقوط همسر این مرد میشود. خوشبختانه او نیز همراه همسرش بوده و پیاده از پشت سر الاغ میآمدهاست. سقوط او باعث شده که مغزش مقداری آسیب ببیند و چندجا از استخوانهای بدنش نیز تَرَک بردارد. اگر سرهمسرش کمی محکمتر به زمین خوردهبود، قطعاً در همانجا میمُرد. هنوز که هنوز است حالش کاملاً بهتر نشده و شوهرش مشغول مواظبت و مداوای اوست. این حادثه، زندگی آنها را به کلی فلج کردهاست. آنان از نظر مادی، در وضع بسیار بدی به سر میبرند. در طول این مدت، بارها و بارها از من پول قرض کرده و من نیز بدون هیچگونه محدودیتی، کمکش کردهام. حتی در فکر آن هم نیستم که پولها را از او پس بگیرم. اما تا به حال چیزی در مورد پسنگرفتن پولها نگفتهام. فقط به او گفتهام که هروقت به پول احتیاج دارد، نگران نباشد. دنیا همیشه به یک قرار نیست. با خودم فکر کردهام من که زن و فرزندی ندارم، این مال و منال را برای «که» میخواهم. همین قدر که میتوانم به یک انسان نیازمند کمککنم، شب را راحتتر سر بر بالین میگذارم.»
نقبی به دنیای عبید زاکانی
من احساس میکردم که حاج توسل، موضوع سؤال مرا به کلی فراموش کردهاست. درست است که من عملاً برای پاسخگرفتن به سؤالم به آنجا رفتهبودم اما در شرایطی نبودم که بتوانم فضای صحبت را به مسیری که میخواستم، هدایتکنم. نه چنان دانشی داشتم و نه چنان آشنایی عمیقی که دور از مصلحت و خجالت، از او بخواهم که مستقیماً مرا به سرِ اصل موضوع ببرد. به همین جهت، در یک لحظه که یک فاصلهی زمانی مناسب، میان صحبت هایش پیشآمد، گفتم:«اگر مزاحمتان نباشم، دوست داشتم کمی در بارهی عبید زاکانی برایم صحبتکنید». بعد ادامهدادم:«مخصوصاً در مورد داستان موش و گربهی او. وقتی من چندین سال پیش به مکتب ملا باجی میرفتم، توران مهنّا، یکی از دختران مکتبی آن زمان، آن را از اول تا آخر برای همه چندینبارخواند. اما ملاباجی که معلم قرآنی ما در آن مکتبخانه بود، از عبید زاکانی و منظور از داستان موش و گربه، هیچ نمیدانست. در حالی که برای من مهمبود بدانم این داستانِ به ظاهر ساده، چه میخواهد بگوید.»
حاج آقا توسل، قبل از آنکه جواب مرا بدهد، از من پرسید که آیا دوستدارم یک استکان چای دیگر برایم بیاورد یا خیر! من تشکرکردم و گفتم همان یک استکان کافیاست. اما او خود به داخل اتاق رفت و یک استکان چای دیگر آورد. سپس جواب مرا به این شکل مطرحساخت:«من نمیدانم که شما از داستان موش و گربهی عبید زاکانی به دنبال چه هستید. اما به طور کلی میتوانم مقداری اطلاعات در اینباره در اختیارتان بگذارم. من با آنکه از زبان بسیار سادهی موش و گربه خوشم میآید اما تصور میکنم که این داستان، محتوای چندان برجستهای نداشتهباشد که بتواند جوانان و یا حتی بزرگسالان ما را به سوی خود جلبکند. چنین به نظر میرسد که عُبید برای نشاندادن زاهدنمایی و تنگنظری امیر مبارزالدین از شاهان آل مُظفّر، داستان موش و گربه را سروده است. این شاه که در منطقهی یزد حکومت میکرد، برای سرنگونی حکومت شیخ ابو اسحاق، درسال 754 هجری قمری به شیراز حملهکرد. وی نه تنها او را سرنگون ساخت بلکه حتی سرش را به طرز بی رحمانهای در برابرکاخ باشکوهِ خودِ ابو اسحاق از تن جداساخت. آنچه او انجامداد، نه تنها مورد نفرت مردم که مورد نفرت شاعران، نویسندگان و اندیشمندان زمان نیز قرارگرفت. البته امیر مبارزالدین، بیشتر از پنجسال نتوانست بر شیراز حکومتکند. زیرا باکودتایی توسط دو فرزندش، ازکار برکنارشد و حتی کورگردید. آنگاه فرزند بزرگ او، شاه شجاع، جای پدر را گرفت. کتاب موش و گربه، بازتاب خشم عبید زاکانی از رفتار بسیار زشت امیر مبارزالدین با شیخ ابو اسحاق و نیز دوروئیهای وی در خلال پنجسالی بود که حکومتکرد.»
ارادت عمیق عُبید به شاه ابو اسحاق
«این را بگویم که عُبید زاکانی، ارادت خاصی به شیخ ابو اسحاق داشتهاست. این ارادت، تنها ارادت یک زیردست که شاعر هم بوده نسبت به بالادست خویش که پادشاه یک سرزمین به حساب میآمده نیست. به نظر میرسد که نوعی ارادت عاطفی میان او و شیخ ابو اسحاق وجود داشتهاست. در این میان، آن چه مستند است، محبت و ارادت عبید به اوست. اما خواننده میتواند آن روی دیگر سکه را نیز ببیند. اگر عبید از او مهربانی و اعتنا نمیدیده، طبعاً در غزلیات و قطعات خویش، وی را مورد ستایش قرار نمیدادهاست. از این رو، چندان غیر عادی نیست که آتش خشم عبید، بدان شکل، درکتاب موش و گربه، نسبت به قاتل شاه محبوب او، شعله ور گردیدهباشد. در همان زمان، حافظ نیز در شیراز، زندگی میکرده و حتی چه بسا در دستگاه شاه ابو اسحاق، کار دیوانی هم داشتهاست. از شعر حافظ میتوان استنباط کرد که برخورد او با این شاه، احترامآمیز و کاملاً غیر خصوصیاست. دستکم در شعر وی، میتوان شاهد این معنیبود.»
«غرضم آنست که اگر شاه ابو اسحاق از آن کسانی بود که سرسپردگی عمیق خویش را به اهل قلم نشان میداد، قطعاً حافظ در واکنش به این برخورد، اشعاری میسرود و از آن همه مهر و احترام با تجلیل یاد میکرد. اما همین که او در یکی از غزلهای خویش میگوید:
راستی خـــاتم فــــیروزه بـــــواسحاقـی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
دیــــدی آن قهقهه کــــبک خرامان حافظ
کــــه ز سرپنجه شاهین قضا غــافل بود
حکایت از آن دارد که شاه ابو اسحاق، مرد ملایم، صبور و احترامگزار اهل فکر و قلم بودهاست. با وجود این، میبینیم که حافظ، مرز خویش را با خاندان قدرت، به شکل معقولی حفظ کردهاست. حتی گمان نمیرود که او این غزل را در دورهی حاکمیت پنجساله امیر مبارزالدین بر شیراز، آفتابی کردهباشد. چه بیم آن همیشه وجود داشته که امیر مبارزالدین خشن و یکهتاز، شاعر شیراز را به درد سربیندازد. چنان که میبینیم، حافظ با حالتی بیطرفانه، شاه ابواسحاق را در ترازوی ارزشهای اجتماعی و انسانی میگذارد و حتی تا آنجا پیش میرود که بُرشی از زندگی او را همچون قهقههی کبک خرامان به توصیف میکشاند که از بازیهای روزگار غافل بودهاست.»
نگاه ارادتمندانه و اغراقآمیز به شاه ابو اسحاق
«شاید این معنی شعر حافظ نیز آنباشد که شیخ ابواسحاق، مرد شادخواری بوده و از این کار هراسی نداشته و به طور طبیعی، دیگران را نیز از این شادخواری، منع نمیکردهاست. اما عبید زاکانی، نسبت به شیخ ابو اسحاق، نگاه دیگری دارد. در این جا قبل از آن که به داستان موش و گربه بپردازم، دوستدارم بخشهایی از یک شعر عبید را که در مدح شیخ ابو اسحاق سروده است برای شما بخوانم. برخورد عبید با این شاه، برخوردی بسیار اغراق آمیز است. او اولین شاعر این سرزمین نیست که شاه یک سرزمین را چنان به اوج قدرت و شکست ناپذیری میرساند که انگار، میبایست او، در آسمانها و در کنار آن خدای دیگر نشستهباشد. شاهی که گویی از دیدگاه او، نه قدرتهای زمینی، توان مقابله با او را دارند و نه عوامل دیگر، میتوانند بر اعتبار و قدرت او رخنه ایجادکنند. طبیعی است که وقتی عبید، امیر مبارزالدین را میبیند که شاه محبوب و معبود وی را در مقابل قصر سلطنتی، سر میبُرد، تمامی وجودش از خشمی پایان ناپذیر، سر ریزمیگردد.
هــــمیشه تا سپر مـهر زرفشان باشد
غـــلام سایـهی چـــــتر خدایگان باشد
جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحاق
کـــــه پادشاه جهانست تا جهان باشد
خـــدایگانا، گـــــردون پــیر میخواهد
کــــه در حمایت آن دولت جوان باشد
کـــــمینه بندهای از چاکران این درگاه
هـــزار چون جم و دارا و اردوان باشد
بـــه زخم گرز گران خُــرد کن سرِ اَعدا
چنانکه عـادت شاهان خُردهدان باشد
بـــه روز رزم بــــبین پــهلوانی خسرو
کــه پادشاه کم افتد که پهلوان باشد
فـــدای خاک در کبـــریات خـواهد بود
عُبید را نـــه یکی گـر هزار جان باشد
کمبودها و ویژگیهای موش و گربه
«چنان که میبینیم وقتی عبید تا این حد نسبت به شیخ ابو اسحاق ارادت داشته، ناگهان مرد خشن و ستمگری مانند امیر مبارزالدین، شیراز را تصرف میکند و او را از رابطهی مهرآمیز و احترامبرانگیزی که با شاه دوران داشته، یکسره محروم میسازد. من نمیدانم که وی داستان موش و گربه را در همان زمانی که امیر مبارزالدین در منصب قدرت بوده، سروده یا بعد از آن که پسرانش او را کور و خانه نشینکردهاند. شاید این نکته، چندان درخور اهمیت نباشد. آنچه اهمیت دارد، آنست که عبید در داستان موش و گربه ، نفرت احساسی خود را نسبت به چنان شاهی که ما میشناسیم و او وی را با گوش و پوست خویش، تجربه کرده، ابراز داشته است. وی داستان خود را به گونهای شروع میکند که کمی برای خواننده، پرسش برانگیز است. تا آن جا که میدانم، در ادبیات ایران، چه ادبیات جدی و چه ادبیات طنزآمیز، کسی در هنگامهی آفرینش یک اثر، درایت و هوش مردم را زیر سؤال نبردهاست. اما عبید وقتی میگوید:
اگر داری تو عقل و دانش و هوش
بـــــیا بشنو حــدیث گربه و موش
بــــخوانم از بــــرایـــت داستانـی
کـــــه در معنای آن حیران بـمانی
آشکارا آن را به زیر سؤال میکشاند. کمتر میتوان گمان برد که عبید چنان در تنگنای قافیه گرفتاربوده که برای آوردن کلمهای هماهنگ با موش، چنان مصراعی را سرودهباشد. البته داستان موش و گربه، داستان پیچیده و دشواری نیست که معنای آن، کسی را حیران و سرگردانکند. خاصه آنکه شاعر، بلافاصله، بخش مذهبی رفتار امیر مبارزالدین را ملاک عمل قرار میدهد و موضوع شرابخواری و زاهدنمایی او را تبدیل به پیچیدهترین موضوع شعر خویش میسازد و از همین دیدگاه است که انتظار دارد، خواننده در معنای آنچه شاعر ارائه میدهد، حیران بماند. صرفنظر از این که این داستان منظوم، قرنها توسط پدران و مادران ما برای فرزندانشان خوانده شدهباشد و یا در سیسال اخیر یعنی از زمان روی کار آمدن رضاشاه، در مدارس ما تدریس شدهباشد، تقریباً مشخصاست که برای کودکان نوشته نشده بلکه مخاطب آن بزرگسالان است.
عبور از دالان تاریخ و ملای سخندان
من به خوبی به یاددارم که در زمان محمدعلی شاه قاجار، در همین شهر به مکتب میرفتم. ملای مکتب، یک مرد روحانی بود که هم قرآن درس میداد و هم کمی شعر برخی شاعران را. مثلاً او فردوسی را دوست داشت. اما مشخصبود که شاهنامه را نخواندهاست. وی فقط عاشق داستان بیژن و منیژه بود. شاید او با اشاره به این داستان، نوعی با خاطرات گذشتهی خویش ارتباط برقرار میکرد. ملای ما چند بیتی از حافظ بلد بود. از سعدی، شعرهای بیشتری میدانست. از مولوی، غزلهایش را دوست نداشت اما چند داستان مثنوی و از جمله، داستان شاگردانی که معلم خود را با تلقین مریض کردهبودند خوب بلد بود و دوست داشت که ما هم بخوانیم. او داستان موش و گربه را با دقت نخواندهبود اما یکبار به ما گفت که این داستان را در خانه بخوانید و آن را در هفتهی آینده برای من تعریفکنید. تقریباً همهی ما برای هفتهی آینده، دچار نوعی هراس بودیم که از این داستان بلند موش و گربه چه چیزی را تعریف کنیم. در آن هنگام، در خانوادهها نه افراد باسواد خیلی زیادبود و نه حتی کتاب چندانی در دسترس مردم قرارداشت که بتوان به سادگی به آنچه که انسان، منظور نظر دارد، دسترسی یابد. ملّای مکتب ما، آدم بدی نبود. حتی آدم بداخلاقی هم نبود. اما با وجود این، ما از او میترسیدیم».
«من نه کتاب موش و گربه را در اختیارداشتم و نه در آن زمان، امکان آن وجودداشت که بتوانم یک نسخه چاپ سنگی و یا دستنویس را تهیه و یا تکثیرکنم. من این موضوع را چهار روز مانده به زمان موعود، با پدرم در میانگذاشتم. منظور ملای مکتب ما آنبود که ما یک ارزیابی، چه مفصل و چه مختصر، از داستان موش و گربه ارائه دهیم. او تأکیدکرده بود که انتظار ندارد که ما معنی همهی این داستان را بفهمیم. حتی اگر چیزی هم از آن نفهمیدیم، از نظر او عیبی نداشت. برای او، مهم آنبود که ما تلاش خودمان را کرده باشیم. او به این تلاش اگر حتی موفقیتآمیز هم نبود، بیشتر ارزش میگذاشت تا اینکه ما هیچ تلاشی نمیکردیم و بعد، به او میگفتیم که هیچ توفیقی نداشتهایم. وقتی که پدرم فهمید من چه میخواهم، واکنش بسیار مثبت و نیروبخشی نشانداد. او نه تنها سواد خواندن و نوشتنداشت بلکه در روزگارجوانی، به عنوان یک مالک، به شخصی که عربی و فلسفه بلدبود، پول میداد تا هفتهای دوبار به عنوان معلم سرخانه، به وی آموزش بدهد».
«از این جهت، پدرم در زبان عربی و در فلسفه، آدم پیادهای نبود. او نه تنها با شخصیتهایی مانند ملاصدرا، شیخ شهابالدین سهروردی و ابن سینا و غزالی آشنابود بلکه به زبان عربی تا آنجا تسلطداشت که میتوانست یک متن مشکل را تا هشتاد، نود درصد بفهمد. پدرم در جواب من گفت:«حرف ملای شما حرف درستیاست. اگر من هم به جای او بودم، تقریباً همینکار را میکردم. برای من نیز توفیق آدمها درکاری که شروع میکنند، کمتر اهمیت دارد. آن چه اهمیت دارد، شروعکردن آناست و این که به کار خود، باور داشتهباشند.» پدرم ادامه داد:«من متأسفانه به علت گرفتاریهای کشاورزیام، فرصت چندانی برای کتابخواندن نداشتهام. حتی چنان که خودت دیدهای، شمار کتابهایی که من در خانهدارم، بسیار کماست. البته این را بگویم که من بیشتر از آن مقداری که کتاب در خانه دارم، کتاب خواندهام. اما با وجود این، از کار خود، چندان رضایت ندارم. من ملای شما را فقط یکبار از نزدیک ملاقات کردهام».
«بهترینکار ایناست که کتاب موش و گربهی او را یکشب به امانت بگیریم و از روی آن، رونویسیکنیم. مقداری از آن را خودت رونویسی کن و اگر احساس خستگی کردی، من هم در رونویسی آن به تو کمک میکنم. البته برای من، خوشحالکننده خواهدبود که بتوانی، همهاش را خودت رونویسیکنی. از رونوشتن اگر با حواسپرتی انجامنگیرد، خود، نوعی آموختناست. همان شب به اتفاق پدرم به خانهی مُلای مکتب رفتیم. وقتی پدرم او را دید، شنیدم که او را با نام دیگری، یعنی «ابوالقاسم تعیینی» مخاطب قرارداد. تا آن زمان، تصورمن آن بود که نام واقعی این شخص، «مُلا»است. در حالیکه نام واقعی او چیز دیگر بود. وقتی که به خانه آمدیم، از پدرم پرسیدم که من نام ابوالقاسم را زیاد شنیدهام اما «تعیینی» را نشنیدهام. این کلمه چه معنی میدهد. پدرم گفت:«من فکر میکنم که پدر یا پدربزرگ او، احتمالاً «مَسّاح»بودهاست. بدین معنی که زمینهای مردم یا دولت را اندازه میگرفته و مرز آنها را تعیین میکردهاست».
«البته ممکناست چنین هم نبودهباشد. اما زیاد جالب نخواهدبود که من علت انتخاب نام خانوادگیاش را بپرسم. زیرا ترس از آن دارم که به فضولی در مسائل شخصی و خانوادگی وی تعبیرشود. اما تو میتوانی بعدها در مکتبخانه، از او بپرسی که به چه علت، نام خانوادگی او «تعیینی» انتخاب شدهاست». باری، پدرم مقداری با ملای مکتب صحبتکرد و کتاب موش و گربه را از او به امانتگرفت و قول داد که پسفردا، من آنرا برایش به مکتب برگردانم. همانشب، من شروع به رونویسی شعرهای موش و گربهکردم. هرجا که معنی آن را نمیفهمیدم و یا نمیتوانستم خط کتاب را که چاپ سنگی کلکتهبود بخوانم، پدرم کمکم میکرد. نشانی به آن نشانی، که من همانشب، رونویسی از این کتاب را تمامکردم. اگر چه بسیار خستهشدم و دیر هم خوابیدم اما خوشحالبودم که کار بزرگی انجام دادهام و خوشحالتربودم که کتاب آقای ابوالقاسم تعیینی را یکروز زودتر از موعد مقرر به وی برمیگردانم. شب بعد که پدرم به خانه آمد، یکبار با دقت و آرامش، کتاب موش و گربه را برایم خواند و تکتک بیتهای آن را معنیکرد و سس نظر خود را به عنوان ارزیابی کتاب، دراختیارم گذاشت.
او البته آن را با زبانی ساده، روی کاغذ نوشت و گفت:«سعیکن آن چه را که من نوشتهام خوب بخوانی. اگر نصفِ نصفِ چیزهایی را که من نوشتهام به طور شکسته بسته برای آقای تعیینی، تعریفکنی، تصورم آنست که هم او خوشحالخواهدشد و هم خودِ تو و هم من که پدرت هستم. یادتباشد که وقتی ما دیشب به دمِ درِ خانهی آقای تعیینی رفتیم، خیلی تعجبکرد اما خیلی هم خوشحالشد. او گفت که اولین باراست که یک شاگرد، آنقدر تکلیفی را که من برایش تعیینکردهام، جدی گرفته که شبانه با پدرش به دمِ درِ خانهی من آمده تا کتاب را به امانت بگیرد و رونویسیکند». من در جواب پدرم گفتم:«من به آقای تعیینی نخواهم گفت که آن چه را برایش تعریف میکنم، حاصل درک مناست. بلکه توضیح خواهمداد که پدرم این مطلب را برای من توضیحداده است». پدرم لبخندی زد و گفت:«من نیز هرگز قصد آن نداشتم که تو به آقای تعیینی، چنین چیزی بگویی! اگر هم میگفتی، او میفهمید که آن مطلب، حاصل فکر تو نیست. به نظر من، این موضوع، هیچ اهمیتی ندارد که چه کسی، در بارهی موش و گربهی عبید، داوری خود را ارائه دادهاست».
«آنچه اهمیتدارد آناست که این داوری، بتواند فکر بچهها و جوانان را تقویتکند و آنان را وادارد که بیشتر در این زمینهها تأملکنند و به عُمق پدیدهها پا بگذارند. هیچکس از آغاز زندگی، نه دانش کافی داشته و نه توانایی نوشتن، خواندن و سرودن. طبیعیاست که همه از همه میآموزند. البته کسی که در آغاز، از دیگران میآموزد، آرامآرام چنان ذهنش تقویت میشود که در بزرگسالی، خود میتواند به اندیشههای تازهای، دسترسی پیداکند و آن اندیشهها را به سهم خود، در اختیار دیگران بگذارد.» پدرم مطالبی را که در بارهی موش و گربهی عبید یادداشت کردهبود، برای من، شمرده و آرام خواند. برای آنکه من درک واقعبینانه و کاملاً محسوسی از این اثر عبید داشتهباشم و بتوانم در مکتبخانه از دیگر هممکتبیهایم عقب نمانم، برآن شد تا نخست، داستان موش و گربه را برایم به طور خلاصه اما نسبتاً کامل، تعریفکند و سپس قضاوت ارزیابانهی خویش را نیز ارائهدهد.