دور از تو جز خاکسترى از من نمیماند
مى سوزم، اما خانهام روشن نمیماند
هر آنچه مى بینم، بجز تو دیدنى نیست
ما را اگرچه، فرصت دیدن نمیماند
از بس که مى بارد به سرسنگ مصیبت
فرصت براى زارى و شیون نمیماند
از یار دیروزى، به رسم یادگارى
جز جاى زخم تیغ، بر گردن نمیماند
هنگامه و هنگام، تشریفات عشق است
وقتى دگر پیراهنى، برتن نمیماند
از رونق بازار شب پوشان هراسی نیست
خورشید در زندان اهریمن نمیماند
آنان گذر کردند و اینان هم به زودی!
جبر زمان اينست و اين ايمن نمی ماند
امروز دریاب فردا را چه دیدى؟
فردا نشانى از تو و از من نمیماند!!