ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Mon, 12.01.2015, 14:36

برای جهان پهلوان تختی

نعمت آزرم

در پیوند با چهل و هفتمین سال خاموشی جهان پهلوان غلام رضا تختی

نخستین خاطرۀ من از جهان پهلوان به سال ۱۳۴۰ خورشیدی و تشکیل کنگرۀ جبهۀ ملی دوم باز می‌گرددو می‌تینگ بزرگ جبهه ملی در میدان جلالیه در تهران- که بعد‌ها پارک لاله از دل آن بر آمد- و خاطرۀ فراموش نشدنی آن مراسم صد هزار نفری که افزون برسخنرانی‌های پرشور رهبران جبهه ملی به ویژه سخنرانی میهن پرستانۀ شاپور بختیاربا تاکید بر استقلال جبهه ملی ایران، حضور پرشکوه تختی بود که فریاد‌های درهم آمیختۀ مردم بیشمار، ستایش گرمش را به ژرفای آسمان تهران می‌برد و محبوببت یگانه او را در سطح ملی اعلام می‌کرد...

خاطره دوم به اسفند سال ۱۳۴۲ پیوند می‌خورد.. ساعت ۱۰ صبح من در حالی که بازپسین فرم غاط گیری شده کتاب «شعر امروز خراسان» را به چاپخانه خراسان می‌بردم – تالیفی با همکاری برادرم محمد رضا شفیعی کدکنی – و نخستین کتاب انتشارات توس، با رویدادی مواجه شدم که تا پایان عمر فراموشم نخواهد شد: در چندگامی چاپخانه، فریاد پسربچه‌ای که می‌گفت مامان تختی و از روبرویم می‌آمد متوجه‌ام کرد که جهان پهلوان در سمت راست من حرکت می‌کند همراه با ملا قاسمی کشتی گیر وزن اول و هر دو در لباس تیم ملی کشتی ایران: کت سرمه‌ای و شلوار خاکستری. باری پسر بچه با فریاد شادی به سوی جهان پهلوان دوید و تختی خم شد و او را در آغوش گرفت و در کمتر از یک دقیقه در فلکه حرم نزدیک دهنۀ بازار عبور و مرور بر اثر هجوم مردم برای دیدن جهان پهلوان در پیاده رو و سواره رو قطع شد و شوفر تاکسی‌های درون فلکه به شوق دیدن تختی ماشین‌هاشان را‌‌ رها کردند. و افسر جوان راهنمایی که با شتاب آمده بود تا برای ترافیک ایجاد شده چاره بیاندیشد با دیدن جهان پهلوان کارش را فراموش کرد. و من برای اینکه تختی از محاصره مردم راهی بیابد با ابراز شادمانی از دیدارش به او گفتم: بی‌خبر تشریف آورده‌اید و افزودم پریروز که با آقای شاه حسینی (دوست نزدیک تختی وهمانندش هموند شورای جبهۀ ملی ایران) تلفنی صحبت می‌کردم به من نگفتند که شما به مشهد می‌آیید. و نامم را به او گفتم تختی مرا به نام می‌شناخت... و گفت ناگهان به او ابلاغ کرده‌اند که باید همراه با تیم ملی کشتی ایران به جام جهانی برود و برای زیارت پیش از سفر برای یک روز و یک شب به مشهد آمده است و با لبخند با اشاره به انبوه جمعیت گفت اگر ممکن باشد...

در این هنگام چشمم به کارگران چاپخانۀ خراسان افتاد که با لباس کارشان روبروی ما ایستاده بودند و با اشارۀ من راه گشودند تا به داخل چاپخانه رفتیم. تختی دمی آسود برایش چای آوردند و او با همه کارگران خوش و بش کرد و من در این فاصله با حاجی فاضل رئیس تشریفات آستان قدس زضوی تلفنی ماجرا را گفتم ده دقیقه بعد ایشان همراه با انبوهی از خدام امام رضا – با لباس‌های متحد الشکل و گرزواره‌های نقره گونشان-سر رسیدند و از جلوی چاپخانه تا داخل بازار روبروی هم - به فاصلۀ یک متر - صف کشیدند و بدین گونه برای رسیدن تختی به حرم راه گشودند...

نیم ساعتی بعد که شفیعی کدکنی مرا دید با شگفتی در من نگریست و پرسید چه پیش آمده که از این گونه‌ات برافروخته می‌بینم؟ گفتم برای این است که امروز رستم را دیدم... و ماجرا را باز گفتم و افزودم: برای من مسلم شد که این درجه از محبوبیت و فره‌مندی ملی نمی‌تواند تنها در پیوند با مدالهای طلای تختی باشد. این مرد دارای فرۀ پهلوانی رستم است- به‌‌ همان گونه که در اوستا فرۀ پهلوانی در کنار فرۀ شهریاری آمده است...

و خاطرۀ آخر در دیماه ۱۳۴۶ خورشیدی ست: در غروب بنفش آن روز مشهد در حالی که در ماشین فولکس واگن برادرم دکتر علی اکبر سرجمعی -پزشک متخصص کودکان -در خیابان ارگ می‌گذ شتیم فریاد پسرکی روزنامه فروش که خبر فاجعه را اعلام می‌کرد چون آوار کوه بر سرم فرود آورد... و هنگامی که چشم گشودم در بیمارستان جرجانی مشهد بودم با ُسرمی در دست و دکتر سر جمعی بر بالینم نگران که می‌گفت در ماشین از هوش رفتی و ضربان نبضت به ۴ رسیده بود...

مرثیه
برای جهان پهلوان تختی
کدامین پیک را باید روانه کرد اکنون نزد رودابه؟
کدامین نرمگوی نکته‌دان شاید گزارش را؟
چه سان گوید بَر ِآن شیر پرور، زن،
که رستم قامت بُرنایی و پاکی،
بلند آوازۀ همزاد پیروزی،
بر افرازندۀ رایات آزادی،
در این پیکار دهشتناک کاینک رایت افراسیاب و رایت کاووس یک رنگ است،
و پیروزی شهید سازش و افسون و نیرنگ است،
به ناهنگام خود را کشت.
کدامین دل کند باور
کدامین ضربه‌اش افکند
کدانین ناروا از پشت،؟
+ نگه در چشم‌ها ابری ست بارانی
نفس در سینه‌ها شیون
سخن‌ها در زبان نوحه
زبان‌ها در دهان الکن
از این پس- بی‌تو- ایرانشهر،
درفش افتخارش را به بازوی کدامین یل برافرازد؟
در این دوران پی در پی شکست و خفت و حسرت،
که هر سو عرصه افراسیابان است،
بدل مهر که بسپارد؟
دعای مادران سوی که ره پوید؟
غریو کودکان نام که را گوید؟
لبان آفرین روی که را بوسد؟
* همه اورنگیان دیدن انیران خواه
و در چشمان کی افراسیاب اهرمن پنهان،
درفش کاویان از خون سهراب و سیاوش همچنان رنگین،
شگفتی نیست گر سیر آید از جان رستم دستان
چنینت بود باری ماجرا‌ای رستم دوران إ
* دلم می‌خواست‌ای رستم
از این میدان تنگ بی‌هماوردی
سمند تیزگام همتت می‌تاخت تا آن سوی دریای جنوب خاوران دور
در آنجایی که لشکرهای دیوان سپید غرب
زمین و آسمان را از نفیر مرگبار خویش می‌سوزند
و بیژن ها- برون از چاه – با اهریمنان دیری ست در گیرند
و رود سرخ با آن خاطر آشفته‌اش آیینه دار سهم‌تر پیکار دوران است
در آنجایی که لوح سرنوشت شرق را در زیر آوار مدام آتش و پولاد- می‌سازند
و منشور نجات شرق خون تازه می‌خواهد
دلم می‌خواست می‌دیدم تو را آنجا
فراز قلّه تاریخ مهد افتخار قرن
و دیوان سپید غرب را آواز می‌دادی که اینک نبض قلب شرق اینک رستم دوران:
تمام شرق رستم راست زاد و بوم
تمام پاکمردان راست رستم یاور و سردار
و ناپاکان و دیوان راست دشمن هرکجا هرکس.
* صدای باد می‌آید
طنین شیون و نوحه
مگر رودابه می‌نالد؟
مگر سیمرغ می‌گرید؟
کدامین پیک یار سته ست کاین پیغام بگذارد؟
* تو در افسانه‌ها جاوید خواهی ماند
زمان – اینجاری بیرحم - هرگز قلّۀ نام بلندت را نیارد شست
از این پس راویان قصه‌های پهلوانی این بهین تاریخ‌های زنده هر قوم – نقالان
ترا در قصه‌های خود برای نسل‌های بعد می‌گویند
تو اندر سینه‌های گرم خواهی زیست
تو با انبوه پاک مردمان خوب قلب شهر خواهی ماند:
شفق آزرمگین رویت
سپیده پاکی خویت
سلام صبحدم مهرت
توان کوه نیرویت
کبود شام اندوهت
* به سوگت‌ای به سوگت هرچه چشم پاک اشک افشان
من اینک – در تمام چشم‌های پاک – می‌گریم
من اینک در تمام آه‌های سرد – می‌نالم
لب و دندان گزان با خاطر اندوهبار خویش می‌گویم
تو بودی رستم دستان نه با کاووس بر کاووس
چرا این سان چرا‌ای رستم دوران چرا افسوس... إ
مشهد – بهمن ماه ۱۳۴۶
* این شعر نخستین بار در نخستین شماره ماه نامه ادبی هیرمند به سر دبیری خودم: بهمن ماه ۱۳۴۶ چاپ شده و بهانۀ توقیف یکساله آن نشریه گردیده است و سپس در مراسم چهلم تختی در تهران از سوی دانشجویان دانشکده فنی و حقوق بازچاپ و تکثیر یافته است و سرانجام در مجموعه شعر سحوری پاییز ۱۳۴۹ تهران انتشارات رز آمده است کتابی که بلافاصله بعد از انتشار توقیف شد. شاعر نیز ازدادگاه عادی نظامی لشگر ۷۷مشهد حکم محکومیت سه ساله گرفت... واین یاد نگاری‌ها در پیوند باتختی را بایسته است با سخنی از شادروان استاد دکتر فیاض- بنیانگذار و رئیس دانشکدۀ ادبیات مشهد دربارۀ این شعر به پایان ببرم - که با اشراف به چندین زبان خارجی، - باریک بینی‌های شعری‌اش را بیشتر از کلاس، در نشست‌های صبح آدینه‌های انجمن ادبی خراسان (در خانۀ شادروان فرخ) باز می‌گفت... نیمروز نخستین آدینۀ پس از انتشار این شعر درجلوی باغ ملی مشهد مرا دیدند و پس از پرسش دربارۀ نبودن امروزم درخانۀ فرخ، فرمودند، امروز نیم ساعت به تحسین دربارۀ شعر شما در آنجا سخن گفتم ودر اشاره به شیوۀ آغاز شعر، افزودند: این گونه غیر مستقیم اما بسیار تاثیر گذار، فاجعه را با پرسش‌های مکرر بیان کردن ویژۀ ترازدی سرایان یونان باستان بوده است.. ومن می‌دانم که شما دستکم مستقیما با زبان یونانی آشنائی ندارید... گفتم درست می‌فرمائید اما سر مشق ناخود آگاهم چرا شاهنامه نباشد... درمقدمۀ داستان رستم واسپندیار: کنون خورد باید می‌خوشگوار/ که می‌بوی مُشگ آید از جویبار/... که داند که بلبل چه گوید همی؟ / به زیر گل اندر چه موید همی؟ / همی نالد از مرگ اسفندیار / ندارد بجز ناله زو یادگار/ چو آواز رستم شب تیره ابر / بدّرد دل و گوش غُران هژبر إ... و امروز در مشهد آیا درمیان استاد و شاگردی از این دست سخنان به زبان می‌آید؟... نظیر خویش بنگذاشتند و بگذشتند... و بگذر‌ای باد دل افروز خراسانی...