با گونههای خیس
بهت نگاه خویش از شفق بَرمیگیرم
و پنجرهی کوچکِ قلبم را میبَندم
صحنهی دیدنِ این مردمِ همراهِ ز پا افتاده
شده است مَشغلهی هر روزه
در دلم میگویم:
که چگونست چُنین؟!
ما که خود بَد نبُدیم و به کسی نیز نکردیم بَدی
پس چرا بهرِ نَهالِ دلِ ما اینهمه تیر به تَرکِش بَستند؟
به کُدامین طرفی روی کنیم؟
فصل بیدادگرانست کنون
دوستی نیز ... فراموش شدست
«مَلَخ اِنگار زَدَست به تنِ باغچهی خلوتِ ما»
ما فراموش شدیم، زندگی هیچ نخندید به ما
زندگی هیچ نخندید به ما