ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Thu, 27.10.2005, 4:18

فيلم – نمايش مصدق، اجرای لندن

مسعود بهنود

پنجشنبه ٥ آبان ١٣٨٤

پريشب از ديدار فيلم - نمايش مصدق بازآمدم، کاری از رضا علامه‌زاده. بايد بتوانم فضای سالن را مجسم کنم که در حين اجرا گاه با صدای تک سرفه‌های عصبی تماشاگران، ناله زير لبشان و بغض‌هايشان می‌شکست. در پايان نمايش چشمانی از گريه تر بود، از اسفی به حال خود و وطن مالوف. صدای ناله مهاجران ايرانی بود که گوئی دير به مصدق رسيده بودند، به نوعی خود را سرزنش می‌کردند که چرا از قهرمان ملی پيش از اين، اين همه نمی‌دانستند. به اين روايت نمايش موفق است. وقتی پرده می‌افتد مردم مشتاقانه دست می‌زنند. وقتی در پايان نمايش ناصر رحمان‌نژاد روی صحنه آمد مردم انگار شوری را که بايد نثار دکتر مصدق می‌کردند به پای او می‌ريزند. موسفيدان حاضر در تئاتر بيش تر مجذوب بودند و بعضی از شاهدان چنان که همسر زنده ياد دکتر فاطمی آمد تا به علامه‌زاده تبريک بگويد.

وقتی هومن آذرکلاه آمد، مهدی اصلانی که کار تدارک نمايش را داشته است از هولش دسته گل خود را به او داد تا از جانب جمع از بازی خوب او هم سپاسگزاری کرده باشد، از بازيگر نقش تیمسار حسين آزموده. فضای سالن مصدقی شده بود و مهدی خوف آن داشت که هنر هومن ناديده بماند از غضب جسارت‌های تيمسار. جوانی از نسل دوم پشت سرم نشسته، گريبان پدر گرفته بود و از او درباره مصدق می‌پرسید و شنیدم که از جمله گفت این آزموده حالا کجاست. پدرش نمی‌دانست، اطلاعات غلط داد و گفت خیلی وقته مرده. قبل از انقلاب.

همه اين‌ها می‌گويد علامه‌زاده موفق شد در پرواز دادن ياد مصدق در دل‌ها و زنده کردن نفرت از استبداد و کودتا و زور و بازجوئی در سر‌ها. رضا علامه‌زاده که از نوجوانی می‌شناسمش که با کرامت دانشيان دولت آباد را ساخت و سال‌هائی که به حبس افتاد، به گناه جوانی و چريکی کردن در روزگاری که جز اين راهی برای دل‌های سوخته و سرهای آرزومند سربلندی و آزادی و آبادی نبود. او که با امواج انقلاب با بقيه بچه‌های نسل اوين بر دوش مردمی که فرياد می‌زدند زندانی سياسی آزاد بايد گردد، از زندان قهرمانانه آزاد شد بعد‌ها مانند همه آن اميدواران ناگزير شد که در ميانه عمر و موقع باروری به مهاجرت بگريزد. از آن روزگار بيست و شش سال گذشته ديگر رضا سپيد مو کرده اما هنوز ورزيده و فرزست، در هيات يک استاد هنر اروپائی است شاگردانی دارد و فيلم‌هائی ساخته است. زندگی اين نسل چنين رقم خورد که اگر آتشی به جان و شوری در سر داشتند از نوجوانی به راه افتادند و هنوز کاری نکرده کارستان گذارشان به ساواک و کميته ضدخرابکاری کشيد و به عقوبت خيال‌ها که در سر پخته بودند راهی زندان شدند. از انقلابی که بی‌آنان برپا شده بود هم جز همين آوارگی به آنان نرسيد. در همه اين احوال در گوش اين نسل، در نهانخانه، در بازجوئی، و در زندان و گفتگو با همبندان نام يک تن ماند که همه گروه‌ها بر سر او اشتراک نظر داشتند، دکتر مصدق. همان که تصويرش بر دست نسل‌ها بود در روزهای انقلاب و دولتمردان اول از مريدان وی بودند اما دير نماند که نام مصدق از خيابان‌ها برداشته شد و پيروان او به قهر از حکومت رانده شدند. اين بار نام مصدق شد وجه مشترک آن‌ها نشد که از خانه رانده شدند و شوری در سر داشتند بلکه مايه اختلافشان شد که هنوز چنين است. باری از آن ميان حالا رضا علامه‌زاده دست زده است به فيلم نمايش مصدق.

پرده که افتاد. و باز شد تا تماشاچيان احساسات خود بروز دهند، تختی کنار سن بود و انگار خود دکتر مصدق بود در مقابل ابراز احساسات مردم خاضع، علی پورتاشی [در نقش دکتر غلامحسين خان مصدق]، تا بازيگران ديگر آذرکلاه و کامرانی [که نقش متصدی هتل لاهه را بازی می‌کرد] هم آمدند. مهدی اصلانی و رضا علامه‌زاده هم به خواست جمعيت روی سن رفتند. انگار نسل اولی [رحمانی‌نژاد، دکتر مصدق] نسل دومی [علامه‌زاده] و نسل سومی [مهدی اصلانی که از سال‌های سخت شصت جان به در برده] روی سن بودند و اين برش از تاريخ معاصر ايران بود قربانی ضديت با استبداد. گوشه سن ميزی و همين. جلوی صحنه پروژکتوری که فيلم‌های مستند را پخش کند و به تماشاچی نشان دهد که از افسانه سخن نمی‌رود. اين واقعيت ماست. اين حکايت درد‌های ماست.

اول نمايش چندان که صحنه باز شد، فيلم مستندی بر ديوار جان گرفت از سال‌های آخر دهه بيست. تهران ، توپخانه، درشکه، قطار شتر در گذر از وسط خيابانی که ماشين‌های آخرين سيستم هم در آن بودند. آقايان با کراوات اما زنان بيش‌تری چادری. بازار، و گردش دوربين دور ميدان توپخانه و لاله‌زار. از همين جا نوستالژی برای ايرانيان مهاجر شروع می‌شود. متنی نوشته علامه‌زاده با صدای علی حسينی روی فيلم پخش شد که خودش هم حالا با صدايش نوستالژی نسلی شده است و يادگار روزهائی. جز آن که دکتر غلامحسين خان فرزند مصدق هم دو باری نقش راوی گرفت و پرده‌ها را با سخن و اشارات خود به هم دوخت. تابستان، پائيز و زمستان را.

صحنه که جز ميز محقر و صفحه‌ای برای آويزان کردن کليدهای هتل و يک تلفن آلمانی قديمی چيزی در آن نبود به نمايش‌های آبسورد [پوچ] بکت شباهت می‌برد. تا چشم تماشاگرانی که پيدا بود بيش‌ترشان سال‌هاست به ديدن نمايشی نرفته‌اند به اين صحنه خالی عادت کند، رحمانی‌نژاد ظاهر شد و به جهت شباهتش به دکتر مصدق آه از نهادها بلند کرد. تا سخن نگفته بود اصلا دکتر بود که جان گرفته و کمی فرزتر از آن که در فيلم ديده شد. شروع حکايت در هتلی در لاهه است، همان جا که دکتر مصدق در نقش نخست وزير ايران رفته تا از حقوق مردم ايران دفاع کند و به دنيا بگويد که ايرانی‌ها از حق مالکيت و حاکميت خود دفاع می‌کنند، روزی به خارجی امتيازی دادند و حالا با دادن غرامت آمده‌اند امتياز را لغو کنند. دعوای دو دولت نيست و دولت فخيمه بريتانيا نبايد در اين کار دخالت کند و دعوائی با آن دولت نداريم که به ديوان بين المللی لاهه مربوط شود که مخصوص رسيدگی به دعوای دولت‌هاست. اما دکتر را در آن جا هم دشمنان داخلی‌اش راحت نمی‌گذارد. تلفن زنگ می‌زند و از نامردمی‌های تهرانی‌ها خبر می‌دهد. در فيلم و در گفتار دو باری از حزب توده گلايه شد که چرا در روزهائی که نهضت آرامش می‌طبيد نيرو به خيابان کشيد و بهانه به دست دربار داد و در زمانی که مقاومت طلب شد در خانه نشست. اين هم از همان ناله‌هاست که در گلوی نسلی مانده است که در متن به زبان آمد.

قبل از هر چيز و هر ديدن و شنيدن، ظاهر شدن ناصر رحمانی‌نژاد در نقش مصدق تماشاگران را که لحظه‌ای قبل در فيلم دکتر را ديده‌اند به هيجان می‌آورد. از اين پس نمايش را همين شباهت پيش می‌برد و مهم‌ترين حادثه نمايش بود. هنر علامه‌زاده که با اين انتخاب به نمايش جان داده، از همان اول به تمامی توسط تماشاگران دريافت و تحسين می‌شود.

نمايش‌هائی که در يک صحنه و محل ثابت اجرا نمی‌شوند و دور می‌گردند، چنان اجراهايشان در شب‌ها و جاهای مختلف، متفاوت می‌شود که نمی‌توان ضعفی که در يک شب ديده شده به حساب ذاتی نمايش و همه شب‌ها گذاشت. اما هنرها و قوت هر نمايش در همه جا ديده می‌شود و به چشم‌ها می‌نشيند. چنان که نگرديدن متن در دهان بازيگران در ابتدای نمايش را، در شبی که من ديدم، می‌توان به حساب تنگ و کوچکی سالن نمايش لندن گذاشت اما بازی خوب رحمانی‌نژاد و پورتاش را که کم کمک جا افتاد حتما در شب‌های ديگر هم به چشم‌ها نشسته است.

آن چه دست علامه‌زاده را برای نوشتن متن اين نمايش بسته، تعهد بی‌ترديد وی به حقيقت است. کوشيده تا هيچ دخالتی در کار نکند. در حالی که حق اوست. حق هنرمندست که بهترين شيوه را برای هنرمندانه کردن کار خود و اثر آن برگزيند. الزامی نداده است هنرمند که نوشته‌اش نعل به نعل مطابق اصل و واقع باشد. جمله به جمله‌اش از متن صورت جلسات دادگاه نظامی استخراج شده باشد. چنان که چند تکيه کلام و متلک که نويسنده متن در زبان شخصيت اول نمايش خود می‌گذارد، به نمايش جانی می‌دهد. و يا همان دو مترسک که به جای اعضای دادگاه نظامی نشانده است خود تصرف هنرمندانه وی در متن و واقع است و زيباست. اما بيش از اين نيست. علامه‌زاده اگر می‌خواست می‌توانست از اين گونه هنرمندی‌ها در نمايش وارد کند. اما به باورم هم از هيبت موضوع هراسيد و هم کوشيد تا متن از اصالت ماخذ دور نشود. اين هر دو شايد در نگاه تماشاچی تئاتر آشنا ضعفی به نظر آيد. چنان که کمبود شگردهای نمايشی [مانند همان دو مترسک در نقش اعضای دادگاه نظامی]

باری علامه‌زاده با عشق مقاله عاشقانه‌ای برای دکتر مصدق نوشت. چه باک اگر جلوه‌های تئاتری نداشت. اصولا برای تبديل شدن به يک نمايش به معنای امروزی آن کم داشت. مگر نه آن که تئاتر در ايران از همين مسير وارد شده است. عبدالحسين خان نوشين هم متن‌هائی که انتخاب می‌کرد بايد حتما شعاری از عدالت اجتماعی و آرمان خواهی آن سال‌ها می‌داشت. حالا انگار رضا علامه‌زاده آمده است و با زبان همان سال‌های سی می‌گويد و خطاب به دکتر مصدق می‌گويد: کوچک بودم و نتوانستم برايت‌ای مرد بزرگ جانبازی کنم و در صف شهدای سی تير باشم. نتوانستم با دشمنانت بجنگم و نتوانستم وقت مرگت بر سر بکوبم. به دشمنانت از دربار، حزب توده، انگليسی‌ها و عوامل شان ناسزا بگويم، حالا آمده‌ام به ادای دين. يک هنرمندم که ياد قهرمان ملی ايران در سينه‌ام هست. می‌سوزاندم و تا امکان هر چند نازکی پيدا شد دامن همت به کمر به زدم.

اجرای نمايش در لندن با کم‌ترين امکان‌ها، در سالنی کوچک، آن هم در پايتخت همان کشوری که مصدق استقلال را در چنگ انداختن بر صورت او ديده بود. کشوری که سرانجام عليه نهضت ملی کودتا کرد. خوش حالی بود. اسف خوردم که در اولين شب اجرا در کلن که بايد گفت به همت و غيرت کاخساز آن چريک پير و محترم، به صحنه رفت نتوانستم حاضر باشم. لازم نبود خبرم کنند می‌دانستم همه کسان مانند مهدی خانبابا با تن رنجور خود را می‌رسانند. بزرگداشت دکتر مصدق بود ديگر. چنان که در همين شب لندن، کنارم دکتر منوچهر ثابتيان از بينان گذاران کنفدراسيون دانشجوئی به شوق آمده از زنده شدن دکتر مصدق روی صحنه، بازگفت که از همين لندن به اتفاق ديگر دانشجويان بورسيه که پولشان از دولت بی‌پول و گرفتار تحريم نرسيده بود، تلگرامی فرستادند برای مصدق تا بگويند در ديار غربت. داشت تعريف می‌کرد سفير سوئد که شده بود حافظ منافع ايران در بريتانيا آن‌ها را خواسته و گفته فعلا ماهانه به هر نفر هجده پوند می‌دهد از بودجه سفارت سوئد.

به باورم در هر گوشه ديگر سالن در هر شهر که فيلم نمايش مصدق اجرا شده، از اين گونه سخن‌ها رفته است درگوشی. علامه‌زاده حافظه تاريخی نسل‌ها را تکانی داد. گلی به جمال او و همه آن‌ها که در تدارک اين کار ياريش دادند. سخن‌ها را که در باب خود نمايش و متن و ديالوگ‌ها و اشارات تاريخی دارم می‌گذارم برای زمانی ديگر.

از در سالن کوچک خيابان پارک نزديک موزه مادام توسو که بيرون آمدم، و در زير باران به راه افتادم در انديشه نمايش و کار اثرگزار علامه‌زاده با خود عهد کردم به بهانه اين سخن را نيز دربگشايم که ...

کاری که علامه‌زاده کرد با مصدق در اين نمايش، می‌توان با بسياری از قهرمانان تاريخ معاصر کرد. از خوب و بد. تا به هر بهانه اين تاريخ را با قهرمانانش باز نگوئيم درسی که بايدمان گرفت از گذر ايام ناگرفته می‌ماند. به شرط آن که همه بخواهند و ياری کنند و علامه‌زاده تنها نماند با عشق. مانند اين بار که با عشق نوشت مصدق.