iran-emrooz.net | Tue, 25.10.2005, 19:56
چه روزگاری....
ايرج عالیپور
بینوا دخترك
از قرنهای استخوان و خشكسالی
بیاختيار
به روزگارِ بیترانهی ما
قدم گذاشت
عروسكها را نمیشناخت
پرسشهای آتش را
بر لبهای باران
نشنيده بود و نمیدانست
با آينهها
بيگانه بود
با عطرِ مهربانی و دريا
با رنگِ روشنِ يك جامهی تميز
....
ما رفتيم و بازگشتيم
با كفشها و دهانهای فرسوده
مثلِ هميشه تنها
مثلِ هميشه بیرويا
در وادیهای بیخبري
گلها و پرندههای نامرئی بسيار بودند
زيرِ گامهای ما
و رخسارِ ما
مرگ بود و ترانه نبود
مرگ بود و روشنايی نبود
....
میبينی چه روزگاری داريم؟
كار و بارمان همه اين است :
انديشيدن به گوهری كه يك شب
ديوی آن را دزديد و
در چاهِ ماران
نهان كرد
....
خبرش را ديروز در روزنامهها ديدم
در گردبادِ پاييزی
كه از درونِ يك ساعتِ كوكیی قديمی
برخاسته بود
او نيز
ناپديد گشت
مهر / 84
تا سپيده دم....
شاخهی سبز برخواهد آمد
شاخهی سبز
ازين خاك و خاكستر
كه ريشهها و روياها را
باور كرده است
يك روز
به سنگ گفتی :
جاری شو !
فردای آن روز
پرندهای بازگشته از كوير
از آن چشمه
آب نوشيد
پس از آن ابرها را ديدم كه جامهات بود
و سايهای كه سالهای سال
درختان و بادها را
نيايش میكرد
در روزگارِ فاجعه اما
كودكی بودي
با پلكهايی از خيال و خاطره
كه در گهوارهی خويش
با تكرارِ قصهای تاريك
خدا را
تا هر سپيده دم
بيدار نگه میداشت ....
همواره میگفتی:
اينجا چراغ نيست
اين ظلمتی كه پرسه زنان
در كوچههای باد میگذرد
پايانِ قصهی باران و باغ نيست ....
مهر/84