ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Wed, 13.11.2013, 7:16

کسی می‌آید، کسی می‌رود...!

عطا گیلانی

کسی بود، کسی آمده بود و روبرویت نشسته بود، لبخندی هم بر لب داشت و نگاهش در نگاهت نقش بست، قهوه‌ای نوشید، با تو یا با کسی دیگر! سیگاری کشید، با تو یا با کسی دیگر! سخنی گفت، با تو، از تو، از زمانه تو یا در زمینه‌ای که هیچ ارتباطی با تو نداشت و طنین صدایش در فضای قهوه خانه گم شد! برخاست و رفت و از کلامش هیچ چیز در خاطرت نماند.

اما آن نگاه ر‌هایت نمی‌کند، آن خطوط چهره در ذهن تو نقش می‌بندد و با تو به خانه‌ات می‌آید، با تو در پشت میز کارت می‌نشیند، با تو باز هم چای می‌نوشد، با تو به خواب می‌رود و با تو خواب می‌بیند.

نقاش آنچهره را‌‌ رها نمی‌کند، پیش از آنکه خط لبخندش محو بشود و از ذهنش بگریزد، کاغذی بر می‌دارد و خاطرش را بر روی آن حک می‌کند. حک کردن خاطره‌ها نخستین واکنش طبیعی آدمیزاد است تا نقش خود و دیگران را بر در و دیوار هستی ماندگار کنند.

کسی می‌آید، کسی می‌رود، و نقاش به این آمد و شد چشم می‌دوزد و جای پای زمانه را در دفتر ضمیرش ثبت می‌کند.

سنگ و چوبی اگر برای حک کردن نداشته باشد، به کاغذ کاهی قناعت می‌کند، کاغذ را هم اگر از او دریغ کنند، نقش خود را بر آب می‌زند، نقش بر آب می‌زند!

زمان برای آرتا جاری نیست!

آرتای فیلسوف می‌داند که در یک رود خانه نمی‌توان بیش از یک بار شنا کرد؛ آرتای نقاش زمان را طور دیگری می‌بیند: آب در رودخانه آرتای نقاش جاری نیست، صلب است، سنگ است و آرتا با سر در این رودخانه است که شیرجه می‌رود و هر بار، و هزار بار...!

و این است که آرتا یکی از شهدای تاریخ ایران است و هزار و اندی سال است که بر شهادت خویش مرثیه می‌سراید. (هزار سالش را –حد اقل- من شاهد بودم)

آرتا را باید با نوستالژی‌هایش شناخت، با نوستاژی‌هایش تعریف کرد. نوستالژی‌هایی که گاهی چندان هم خوش آیند نیستند و رنگ آبی او قیلوله شهزاده‌ها را تداعی نمی‌کند!‌گاه می‌بینی که طرف با نیش قلم نیش‌تر بر زخم کهنه می‌زند؛ زخم‌های کهنه‌ای که لاعلاج و بی‌مرهم مانده‌اند. پوسته نازک رویشان با کمترین خراشی شکاف بر می‌دارد و چرک و خون و بوی گند عفونت جان بیننده را می‌آزارد.

باری آرتای چهره نگار با چهره‌هایی که به خانه می‌برد، به ادامه گفتگو می‌نشیند، با آن‌ها می‌خواند، با آن‌ها می‌رقصد، با آن‌ها به خواب می‌رود، با آن‌ها خواب می‌بیند، او به اندازه همه مردم دور و برش خواب می‌بیند، او برای همه اطرافیانش خواب می‌بیند. در خواب او عشاقی هستند که می‌توانند صد سال عاشق باقی بمانند، عشق‌هایی هستند که تاریخ مصرفشان پایان ناپذیر است و کتاب‌هایی هستند که عاشقان به معشوقان هدیه می‌دهند با اشعاری که احتمالا به بیش از یک بار خواندن می‌ارزند!

یکی از این کتاب‌ها به دست آرتا افتاد، از عاشقی که هفت کفن پوسانده بود، به معشوقی که احتمالا دندان‌های مصنوعی‌اش را هم موش‌ها خورده‌اند، و دست لرزانی که شعر عاشقانه‌ای را در صفحه نخست این کتاب می‌نوشت!

آرتا این شعر را خواند، آن دست را دید، لرزش آن دست را دید، دل و دست عاشقش به لرزه در آمد، و چهره‌هایی را که دوست داشت، که نمی‌خواست در خاطرش رنگ ببازند و یا احیانا گم شوند در لابلای اوراق آنجا داد، به امید اینکه شاید صد سال دیگر، آرتای دیگری کتاب او را بر دارد و در حاشیه آن خواب‌ها و خاطرات خود را بنگارد!

و اینک آن کتاب!