ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Mon, 28.02.2005, 19:31

در فروغ ِ فروغ

مهرانگيز رساپور (م. پگاه)

دوشنبه ١٠ اسفند ١٣٨٣

به خواب‌ام آمده بود ، با سبدی از بته‌های آنسوی ديوار و تريشه ی يک عشق در دست‌اش.
بی آنکه به بيداری‌ام نگاهی بيندازد، لابلای رويايم گشتی زد، در سکوتی سنجيده و رنگين.
انگارسکوت‌اش را برای دفاع ازپنجره‌های بسته‌‌ی مقبره‌اش تعليم داده بود، دربرابراين زمين شلخته‌‌ی بی سرپرست.
سکوتِ من اما، ميهمان نوازانه بود در برابرميهمانی جذاب ازعالم مثال، با چشمانی که بسيار گريسته بود. نه از آن نوع گريه‌های پرتوقع موذی! اشک‌‌های پرسؤالی که مسؤولان آفرينش را هنگام پاسخ، پريشان می‌کرد.
سکوتِ ما، شعری شد که هردو آن را با هم خوانديم و زيرش را امضا کرديم.
کنار پنجره رفت، به پرنده‌ای تبديل شد و پرواز کرد و درهوا، بال‌هايش ازهم پاشيدند.

اين تنها ديدار جسمانی! من و فروغ بود.

کمتر نامی اینهمه به کسی آمده است. فروغ، روشنایی، چه نام درست و دل‌انگیزی برای کسی به نام فروغ فرخ زاد، که جهان شعر را با حضور خود روشن کرد. دو نسل پس از او همچنان در روشناییِ چراغِ هنر و اندیشه‌ی او حرکت می‌کنند. پس اگر فروغ را دوست دارم نه به اين دليل است که مرده پرست‌ام. به اين دليل است که زنده‌ها را دوست دارم. فروغ يکی از زنده‌ترين‌هاست در ميان ما. پس از مرگ‌ و حذفِ جسم خاکی موقتی، فروغ‌اش، تماماً بنای درخشيدن گذاشت و چشم‌ها را خيره کرد.
مرده‌پرست آنانی هستند که در زمان زندگی‌اش در انکار و آزردن جان پربار او بيهوده کوشيدند و تصوير او را آن‌گونه که حسادت‌شان می‌خواست کشيدند.

فروغ را دوست دارم زيرا زير پرچم خود ايستاد. زيرا دلبستگی‌هايش حسابگرانه نبودند.
صداقت، صراحت، و شناخت، به او اجازه‌ نداد که به هيچ دار و دسته‌ای بپيوندد. دری بود که از پذيرفتن قفل سر بازمی‌زد. فروغی بود که از دل تيرگی‌ها می‌تابید:
من از نهايتِ شب حرف می‌زنم
و از نهايتِ تاريکی. ۱

فروغ، ترکيبی بود از آفتاب و اندوه. باغی روئيده در جهنم.
نگاه‌اش همه‌ی لايه‌های پرزرق و برق را ازهم می‌شکافت و به قلب‌ می‌رسيد. نگاهش خاکستری بود و زبانش سرخ، در سرزمين خودرو و پر بروبار شعرِ خود. سرزمينی که ميان شعر او و ديگران مرزی عبورناپذير انداخته بود. مرزی از صداقت و آگاهی که تا هنوز... دورادور، از آنسوی مرز، از شبح زندگی و شعر او تقليد می‌کنند.

شعر فروغ يکشبه نرویید و نبالید. هيچ نوزادی يکشبه قد نمی‌کشد و به بلوغ نمی‌رسد. صادقانه از خود، از دل خود، آغاز کرد و دراين سير گسترده‌ی درونی بود که به کشفِ هستی، انسان و زندگی رسيد و اين تحولاتِ پرفراز و نشيب را به شعر کشيد.
هر موجی که اورا برد، شعر شد. هر واژه‌ای که در اين موج افتاد، شعر شد. تقلاهايش، زير رفتن‌ها و بالا آمدن‌هايش.
به تخته‌پاره‌ای ‌آويزان ‌شدن‌هايش، عشق شد! و عشق، شعر شد. و هرگاه که از شدتِ موج دست‌اش از آن تخته‌پاره رها می‌شد، به زير می‌رفت، گياهانِ دريايی به پايش می‌پيچيدند، کوسه‌ها بر او دندان تیز می‌کردند، درهم کوبيده و زخمی به تهِ اقيانوس فرومی‌رفت، و آنگاه جويبارهای خودجوش، از درون او جاری می‌شدند:
من
پری کوچکِ غمگينی را
می‌شناسم که در اقيانوسی مسکن دارد. ۲

در اين غيبتِ معصومانه‌ی پُرکشف و شهود چيزی از دست نمی‌داد چرا که همزمان:
مردم
گروهِ ساقطِ مردم
دلمرده و تکيده و مبهوت
در زير بار شوم جسدهاشان
از غربتی به غربتِ ديگر می‌رفتند. ۳

همزمان با غيبتِ معصومانه‌ی فروغ:
خورشيد مرده بود
خورشيد مرده بود و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگِ گمشده‌ای داشت. ۴

فروغ به کالبدِ «شعر زن» جان تازه‌ای دميد. شعر زن، که تا آن زمان غلام حلقه به گوشِ شعر مرد بود، و کورکورانه و طوطی‌صفت شعر مردانه را در تاريکی مردسالاری دنبال می‌کرد (هرچند پيش از فروغ، ژالهء قائم مقامی، مادر پژمان بختياری، در نهايتِ دردمندی فرياد‌های زنانه و دادخواهانه‌‌ی بی‌شنونده‌ای را در چارديواری زندان خانه‌ی خود کشيده بود و از هوش رفته بود). با طلوع فروغ و روشن شدن آسمانِ شعر زن، " زن" خود راديد و انديشه در او شکفت، خود را شناخت و برخاست.

شعرهای آفتابی و خودجوش و بی‌اعتنای او به قواعدِ موجود، در زمانی که جَوٌ نفس‌گير خفقان سياسی و اجتماعی در گلوی قلم‌ها لخته بسته بود و هوا پر از بوی ماندگی و تکرار بود، و زنان همچنان در پستوی شعر مردان چپیده بودند، بی‌پروايی نام گرفت. در حالی که فروغ خود اين بی‌پروایی را در چيز ديگری می‌دید و رندانه از آن می‌ترسید!
می‌ترسم از اين نسيم بی‌‌پروا
گر با تنم اينچنين درآويزد
ترسم که ز پيکرم ميان جمع
عطر علفِ فشرده برخيزد! ۵

در اين وحشتِ صادقانه از برملا شدن رازاش در ميان جمع، می‌بينيم که چه حرف‌های تازه‌ای می‌زند. نوآوری فروغ ذاتی است. روح تخيلی شعر در آن می‌درخشد. وقتی می‌گويد می‌ترسم که در ميان جمع از تن‌ام عطر علفِ فشرده برخيزد، يک عشقبازی و همخوابگی بر روی علف‌ها را در ذهن تداعی می‌کند و چه ساده خودش را لو می‌دهد!
و در شعر "آبتنی"، از مجموعه‌ی "ديوار":
روی دو ساق‌ام لبان مرتعش آب
بوسه‌زن و بي‌قرار و تشنه و تبدار
ناگه درهم خزيد... راضی و سرمست
جسم من و روح چشمه‌سار گنه‌کار

فروغ چشمه را گناهکار می‌داند، نه خود را. چون آنچه خود می‌کند، به نظرش طبیعی است. حقيقت هم همين است که او کار بدی نکرده است. لخت شده است برای آبتنی و شتشوی پيکر خود. خود را به چشمه ‌سپرده است و می‌خواهد محتاطانه با استفاده از سکوت و تاريکی شب پنهانی با چشمه دردِ دل کند:
لخت شدم تا در آن هوای دل‌انگيز
پيکر خودرا به آبِ چشمه بشويم
وسوسه می‌ريخت بر دل‌ام شبِ خاموش
تا غم دل را به گوش چشمه بگويم ۶

طبیعتِ فروغ در عمق معصوم است. نه تنها قصدِ بی‌پروايی ندارد، که بسيار هم محتاط است! اما اين طبيعتِ چشمه است که بی‌پرواست! اين چشمه است به ساق‌های او می‌پيچد و مرتکبِ گناه می‌شود!

اما آنجايی که خودش گناهکار است، در نهايتِ صداقت عيب (گناه) را که می‌گويد، به حُسن‌اش نيز اشاره می‌کند. (عيبِ می ‌جمله چو گفتی هنرش نيز بگو / نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند.)
هم به گناه و هم به لذت‌اش اعتراف می‌کند زيرا زبان، حِسيات و باورهايش آميختگی جدايی‌ناپذيری دارند:
گنه کردم گناهی پر ز لذت
در آغوشی که گرم و آتشين بود
...
گنه کردم گناهی پر ز لذت
کنار پيکری لرزان و مدهوش
خداوندا چه می‌دانم چه کردم
در آن خلوتگه تاريک و خاموش ۷
برای نخستين بار، زنی، با توجه به باورهای مذهبی و فرهنگی جامعه با صداقتی شاعرانه، به گناهی اعتراف می‌کند و در اعترافِ به اين گناه، جانماز هم آب نمی‌کِشد. بلکه در نهايتِ سادگی و درستی و بی‌توجه به عواقبِ آن، پنهان نمی‌کند که لذت هم برده است. اعتراف‌اش اما، برخلاف آنچه تا به حال برداشت کرده‌اند، از روی رضايت و سرمستی نيست. ترسان و لرزان است، رضايت‌اش توأم با نگرانی است. از ترس تهديدهای نامريی اين لذتِ موقت است که در پايان شعر، تسليم باورهايش، به درگاهِ خدواند پناهنده می‌شود و در محضر خداوند است که نشان می‌دهد که اينکاره نيست و با پريشانی می‌گويد: خداوندا چه می‌دانم چه کردم؟! آن خلوت هم تاريک بود هم خاموش! يا به زبان ديگرمی‌گويد: خدايا نفهميدم. مرا ببخش!
و چون راست می‌گويد به دل می‌نشيند.

سه کتابِ "اسير"، "ديوار" و "عصيان" او، کلنجارهای و کشمکش‌های فروغ است با دل خود، با هوس‌های معصومانه‌ و بی‌تجربگی‌های خود. اين کتاب‌ها در واقع، مراحل دوران جنينی شعر فروغ‌اند.
اشعار اين کتاب‌ها، در شکل‌های چهارپاره و گاهی مثنوی و گاه غزل و گاه نيز تلاش‌هايی به دنبال شعر نيمايی، نمایان می‌شوند. در همه‌ی اين فرم‌های کلاسيک، فروغ، بی‌توجه به آنچه ديگران گفته‌اند، حرف‌های خودش را می‌زند. آرام و ساده تجربه‌های خود را برملا می‌کند غافل از اين که "خود بودن" و انعکاس دادن آن با زبان سر راست گويی کار پسندیده‌ای نیست.

از برخوردهای خشم‌آگين و واکنش‌‌های قهرآميز و بدگويی‌های مردم به اصطلاح روشن فکر است که تازه متوجه می‌شود حرف‌هايی که زده است سنت‌شکنی است. به سببِ ناتوانی در شناختِ او، او را متمرد و ننگين می‌خوانند و حتا زنان شاعر همدوره‌ی خودش نيز به خاطر این صراحت در بازتاباندن احساس‌ها و تجربه‌های پاکِ خود در شعر، از او فاصله می‌گيرند. و به بزم‌های خود! دعوت‌اش نمی‌کنند. "زن" حق ندارد که اين گونه صادقانه از چند و چون هستی خود حرف بزند:
آن داغ ننگ خورده که می‌خنديد
بر طعنه‌های بيهده، من بودم
گفتم که بانگِ هستی خود باشم
اما دريغ و درد که «زن» بودم ۸
در حالی که از ديدِ فروغ، آن‌ها، آن دروغگوهای متظاهر، ننگین بودند:
اينجا نشسته‌ بر سر هر راهی
ديو دروغ و ننگ و رياکاری
در آسمان تيره نمی‌بينم
نوری ز صبح روشن بيداری ۹

فروغ با پشتِ سرگذاشتن دوران آشفتگی و شکست‌های پی‌درپی، که دردناک‌ترين آن‌ها جدايی از تنها پسرش و محروم شدن از ديدار اوست، درمی‌يابد که او عاشق خودِ عشق است و نه رابطه‌های مادی و جسمانی. در اين نوع رابطه‌ها نمی‌توان به کمال رسيد و نيمه‌ی گمشده‌اش و جفتی که او را کامل کند دراين اين نوع رابطه‌ها يافت نمی‌شود:
اگر به سويت اينچنين دويده‌ام
به عشق عاشق‌ام نه بر وصال تو
به ظلمتِ شبان بي‌فروغ من
خيال عشق، خوشتر از خيال تو ۱۰
و از ويران کردن زندگی زناشويی‌اش به دنبال اين توهماتِ پوچ به شدت پشيمان می‌شود:
بعد از او بر هر چه رو کردم
ديدم افسون سرابی بود
آنچه می‌گشتم به دنبالش
وای بر من، نقش خوابی بود ۱۱
و دلش می‌خواهد به خانه برگردد. دژی محکم و امن که او را از عواقبِ همه‌ی تجربه‌های هولناک، پشيمانی‌ها و پريشانی‌ها در امان می‌دارد. بهشت راستينی که از روی نادانی و بی‌تجربگی گمان می‌کرد قفس اوست:
گفتم قفس ولی چه بگويم که پيش از اين
آگاهی از دورويی مردم مرا نبود
دردا که اين جهان فريبای نقش باز
با جلوه و جلای خود آخر مرا ربود

اکنون من‌ام که خسته ز دام فريب و مکر
بار دگر به کنج قفس رو نموده‌ام
بگشای در که در همه دوران عمر خويش
جز پشتِ ميله‌های قفس خوش نبوده‌ام ۱۲
و تا پايان زندگی پر تلاطم کوتاه‌اش، اين حسرت را حتا در اوج موفقيت و شهرت همچنان بردوش خسته‌ی خود کشيد:
کدام قله کدام اوج؟
چگونه روح بيابان مرا گرفت
و سِحر ماه ز ايمان گله دورم کرد!
چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد
و هيچ نيمه‌ای اين نيمه را تمام نکرد!
چگونه ايستادم و ديدم
زمين به زير دوپايم از تکيه‌گاه تهی می‌شود
و گرمی تن جفتم
به انتظار پوچ تنم ره نمی‌برد! ۱۳

فروغ پس ازتجربه‌های معصومانه‌ و دردناک‌اش درمی‌يابد که جفتی را که برای روح پاک و تابناک‌اش می‌طلبيده است و در تمام اين جستجوها و گم شدن‌ها و غرق شدن‌ها و کشف‌ها، در پی آن بوده، جز "شعر"اش نيست! پس به پناهگاهِ مطمئن و صادق شعراش پناه می‌برد و می‌گويد:
«رابطه‌ی دوتا آدم هيچوقت نمی‌تواند کامل يا کامل کننده باشد به خصوص در اين دوره. اما شعر برای من مثل دوستی است که وقتی به او می‌رسم می‌توانم راحت با او دردِ دل کنم، يک جفتی است که کامل‌ام می‌کند... بعضی‌ها کمبودهای خودشان را با پناه بردن به آدم‌های ديگر جبران می‌کنند اما هيچوقت جبران نمی‌شود. اگر جبران می‌شد آيا همين رابطه خودش بزرگترين شعر دنيا و هستی نبود؟ » ۱۴

و با اين کشفِ بزرگ و دريافتِ با شکوه است که با ميان بُری درخطِ زمان، سفری به آينه‌های شفاف و صادق پناهگاه‌اش، جفتِ کامل کننده‌اش، "شعر" می‌کند. در حضور آن آينه‌هاست که خود را در"تولدی ديگر" می‌بيند و درک می‌کند و مفتخر و مطمئن به جاودانگی خود می‌گويد:
سفر خطی در حجم زمان
و به حجمی خطِ خشکِ زمان را آبستن کردن
حجمی از تصويری آگاه
که ز مهمانی يک آينه بر می‌گردد
و بدينسان است
که کسی می‌ميرد
و کسی می‌ماند. ۱۵

ازآن پس، از پنجره‌های باز و سخاوتمندِ پناهگاه‌اش، به خود و مردم، جهان و هستی می‌نگرد در نهايتِ آگاهی. و ازاين که گهگاهی پيوند‌های اجباری‌اش را از ياد می‌برد، فروتنانه به عذرخواهی می‌نشيند:
بر او ببخشاييد
بر او که گهگاه
پيوندِ دردناکِ وجودش را
با آب‌های راکد
و حفره‌های خالی از ياد می‌برد. ۱۶

فروغ با انتشار کتابِ "تولدی ديگر"، جهان تازه‌ی شعر را آفريد. گرچه او خالقی است که "زن" بودن خود را زندگی و تجربه می‌کند، اما انديشه و تخيلاتِ شاعرانه و نوين او همه‌ی هستی را در بر می‌گيرد که زن و مرد، دو پاره‌ی به هم پيوسته‌ی آن‌اند.
در اين کتاب، فروغ برای نخستين بار در والاترين صورتِ شعر و با تخيلاتی حيرت‌انگيز، با زبانی نو، دريافت‌های خود را با شاعرانه‌ترين بيان منعکس می‌کند.

سلامت و تازگی و ديگرگونگی شعر فروغ، زنان شاعر را به اين فکر ‌انداخت که به ابعادِ مختلفِ زندگی و رفتار و شعر او دقت کنند تا راز اين شکوفايی را دريابند و از جوهر اين کيميای حيات بهره جویند و متأسفانه بدون شناخت ودرکِ درستِ شخصيت و شعر فروغ، به رقابت و دنباله‌روی از او پرداختند.
در رويای "فروغ دوم" شدن است که شعر بعد از فروغ به راه می‌افتد. غافل از اينکه فروغ برای "خود بودن" و "خود ماندن" می‌زيست و با قدرتِ يکتای شاعرانه‌ی خود، ممنوع‌ترين واژه‌های زمان خود را که برای رساندن انديشه‌اش در شعر، ضرورتی حياتی داشتند، شاعرانه به کار می‌گرفت و به شعر تبديل می‌کرد:
نهايتِ تمامی نيروها پيوستن است، پيوستن
به اصل روشن خورشيد
و ريختن به شعور نور
طبيعی است که آسياب‌های بادی می‌پوسند
چرا توقف کنم؟
من خوشه‌های نارس گندم را
زير پستان می‌گيرم
و شير می‌دهم. ۱۷
در اينجا فروغ با شاعرانه‌ترين بيان و استعاره‌های بديع، به پشتوانه‌ی انديشه‌ای درخشان و با زيرکی فطری شاعرانه‌اش‌، برتری قدرتِ باروری خود را با گفتن "من خوشه‌های نارس گندم را/ زير پستان می‌گيرم و شير می‌دهم" بر زبان می‌آورد.
آوردن واژه‌ی "پستان" هرچند درآن زمان غيرمنتظره است اما، حياتی است. بدون اين واژه، چگونه می‌توانست ميزان برتری باروری خود را، حتا بر زمين و آب و آفتاب! که خوشه‌های گندم را نتوانسته‌اند بالغ کنند، بيان کند؟ و البته اين گفته، يک بلوفِ خودپسندانه‌ی رايج نيست، بلکه بر انديشه‌ای تابناک، ‌بيانی سنجيده با شناختِ بار کلمات و بکارگيری بجا و درستِ آن‌ها و قدرتِ تخيلی حيرت‌انگيز شاعرانه‌اش استوار است، و واژه به واژه‌ی آن مُهر تأييدی است بر اين ادعا.
همين جا، با گفتن "طبيعی است که آسياب‌های بادی می‌پوسند" ، تکليفِ مدعيان‌اش را هم روشن می‌کند!
اما می‌بينيم که مقلدين همدوره و بعد از او، با "بی‌پروايی"های ساختگی! چگونه مقلد دوران کم سن و سالی و بی‌تجربگی فروغ می‌شوند! مقلدِ چيزی که فروغ خود، در نامه‌ای به پدرش از آن ابراز انزجار می‌کند و آن را حاصل بی‌سرپرستی و درست تربيت نشدن خود و نتيجه‌ی خشونت‌ها و بی‌توجهی‌های پدراش می‌داند.

فروغ می‌گويد:
« امروزه توی زمانی داريم زندگی می‌کنيم که تمام مفاهيم و مقياس‌ها دارند معنی‌های خودشان را از دست می‌دهند و دارند- نمی‌خواهم بگويم بی‌ارزش- درحال متزلزل شدن هستند. دنيای بيرون آنقدر وارونه است که نمی‌خواهم باورش کنم. » ۱۸
«اوضاع ادبيات همان است که بود مقدار زيادی وراجی و حرف مزخرف زدن و مقدار کمی کار.» ۱٩

فروغ با تجاربی که به دست آورده بود و با دريافت‌های گرانبها‌يش، اين بار آگاهانه از ميان ديوارهای ضخيم و بلندِ دشمنی‌ها و کارشکنی‌ها و بايکوت‌ها، پنجره‌ای به فضای تازه‌ی آزادگی و آگاهی باز می‌کند و در تولدی ديگر، رشد و بی‌نيازی خود را به همه‌ی آن بده بستان‌های حقيرانه‌ بازگو می‌کند:
يک پنجره برای من کافيست
يک پنجره به لحظه‌ی آگاهی و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو
آنقدر قد کشيده که ديوار را برای برگ‌های جوانش
معنی کند. ۲۰

يکی از بارزترين نشانه‌های صداقتِ فروغ با شعر و مراحل تکامل حقيقی او، نام‌های کتاب‌‌های اوست: اسير، ديوار، عصيان، به ترتيب نشانه‌های روشن مراحل تجربه و تحول او رابيان می‌کنند. اين‌ کتاب‌ها در واقع مراحل دوران جنينی شعر ‌فروغ هستند تا مرحله‌ی تولد دوباره‌ی او. اما اين تولد، تولدی مانندِ تولدِ خودش نيست که بی‌اراده و خواستِ او صورت گرفته باشد، بلکه تولدی ديگر است. تولدی از سر اختيار و آگاهی!

می‌بینیم که آن زبان آشکارگوی و «بی پروا!» در نخستین دوره‌ی شعر او، رفته رفته چقدر پخته‌تر و نمادین‌تر می‌شود و آن بیان پرشور و خام احساس‌های یک زن نوجوان و جوان، جای خود را به زبان استعاری و سمبولیکی می‌دهد که بیان اندیشه‌مندانه‌ی تجربه‌های یک زن با زنانگی خود و اندیشیدن به عمق معنای وجودی آنهاست. درآخرین مرحله او به زنانگی خود همچون پاره‌ای از هستی کیهانی خود می‌اندیشد و تشنگی زنانه‌ی خود را با تشنگی زمین یکی می‌بیند:

من تمام شهوت تند زمینم
که تمام آبها را می‌کشد در خویش ۲۱

به وضوح می‌بينيم که شاعر زیباتر و نمادین‌تر از هستی کیهانی زنانگی سخن می‌گويد. یگانه دیدن خود با کل عالم کیهانی، که در عین حال او را از درگیری با محیط کوچک پیرامون و پستی‌ها و تنگ نظری‌های آن آزاد می‌کند. فروغ از آن پس، شاعر متفکری است یگانه با هستی خود، نه تنها با زنانگی خود که با انسانیتِ خود. انسان یکپارچه‌ی کاملی است.
می‌بينيم که درآخرين شعرهايش، زبان استعاری، سمبوليک و ورزيده‌ی او، ديگرازآن زبان " بی‌پروا"ی ابتدايی رابطه‌های موروثی و تکراری جسمانی، بسيار فراتر رفته و عمق و وسعت و پيچيدگی يافته و جهان بينی‌اش نيز ديگرگون شده است:

مرا به زوزه‌ی دراز توحش
در عضو جنسی حيوان چکار
مرا به حرکتِ حقير کِرم در خلاء گوشتی چکار
مرا تبارخونی گلها به زيستن متعهد کرده است
تبارخونی گلها می‌دانيد؟ ۲۲

با چنين ورزيدگی انديشه و نيروی زبانی است که می‌توان با زبان اشارات را لابه لای واژه‌ها نشاند تا خواننده‌ی جستجوگر، با هربار خواندن، به کشف تازه‌ای برسد.
خواننده‌ی چنين اشعاری ، ديگر يک فردِ کنش پذير مصرف شونده نيست. کاشفی است که به کشف‌هايش می‌بالد.
پنجره در پنجره در پنجره... اين مرحله‌ای است که حافظ ، که خود در سرودن اينگونه شعرهای پرايهام‌ و تفسيرپذير، به مقام خدايی رسيده‌ است، آن را "فلکِ سروری" می‌نامد:
لطيفه‌ايست نهانی که عشق ازو خيزد
که نام آن نه لبِ لعل و خطِ زنگاريست
بر آستان تو مشکل توان رسيد آری
عروج بر فلکِ سروری به دشواری است
و يا به زبانی ديگر:
نه هر که سر بتراشد قلندری داند

اما همين دو شاعر، با توجه به فاصله‌ی بزرگِ زمانی و شخصيتی آن‌ها،‌ می‌بينيم که در رابطه‌های عاشقانه و کمال يافته‌ی انسانی و در پيوندهای ابدی، چگونه شعرشان اوج می‌گيرد و باشکوه می‌شود وبه ابديت می‌پيوندد:
فروغ:
همه‌ی هستی من آيه‌ی تاريکيست
که ترا در خود تکرارکنان
به سحرگاهِ شکفتن‌ها و رستن‌های ابدی خواهد برد. ۲۳
و حافظ:
بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی
خوش باش زانکه نبود اين هر دو را زوالی

و باز می‌بينيم که اين دو شاعر بی‌زمان، در اوج کمال، چگونه موفقيت و شهرت را پوچ و بی‌اعتبار می‌بينند.
فروغ:
کدام قله کدام اوج؟
مگر تمامی اين راههای پيچاپيچ
درآن دهان سردِ مکنده
به نقطه‌ی تلاقی و پايان نميرسند؟ ۲۴
و حافظ:
نام حافظ رقم نيک پذيرفت ولی
پيش رندان رقم سود و زيان اينهمه نيست.

شعر فروغ، شعر موضعی و مقطعی و زمان بندی شده نيست که در شرايطِ سياسی خاصی و به مناسبت‌های ويژه‌ای سروده شده و جنجالی موقتی در زمان حياتِ شاعر آفريده باشد، تا شامل مرور زمان نيز بشود. شعر فروغ، شعر هستی، انسان و زندگی است که در اوج شاعرانگی سروده شده‌ و مانندِ شعر حافظ بی‌زمان است.

فروغ زندگانی کوتاهی کرد و تمامی زندگانی شاعرانه‌‌ی او پانزده شانزده سال بیشتر نبود. و او در این مدت کوتاه از نوجوانی و احساس‌های آتشين و زودگذر، به این درجه از پختگی و اندیشه‌مندی رسید. این پرسش همیشه می‌تواند مطرح باشد که اگر او بیست یا سی سال دیگر هم زندگی می‌کرد، تا کجاها می‌توانست پیش برود؟ تصور یک فروغ چهل ساله یا پنجاه ساله و شصت ساله بسیار دشوار است. شاید او درست به موقع زندگی را وداع کرد و داوطلبانه به آغوش مرگ پناه برد. یا می‌شود تصور کرد که آن همه استعداد و شفافیت ذهن و جسارت و قدرت اندیشه تازه در آستانه‌ی جهش‌های بزرگتر بود. شاید؟

------------------
پانويس‌ها:
۱- از مجموعه‌ی تولدی ديگر، شعر هديه، ص ٩۶
۲- همانجا، شعر تولدی ديگر، ص ۱۵۵
۳- همانجا، شعر آيه‌های زمينی، ص ۹۴
۴- همانجا، شعر آيه‌های زمينی ص ۹۱
۵- از مجموعه‌ی ديوار، شعر ترس
۶- همانجا ، شعر آبتنی
۷- از مجموعه‌ی عصيان، شعر گنه کردم
۸ – همانجا ، شعر برای تو، ( برای پسراش کاميار )
۹- همانجا ، شعری برای تو، ( برای پسراش کاميار)
۱۰- از مجموعه‌ی ديوار، شعر قهر
۱۱- از مجموعه‌ی ديوار، شعر اندهِ تنهايی
۱۲- شعر بازگشت، از مجموعه‌ی اسير
۱۳- از مجموعه‌ی ديوار، شعر وهم سبز، ص ۱۰۹، ۱۱۰
۱۴- حرف‌هايی با فروغ، ص ۸
۱۵- از مجموعه‌ی تولدی ديگر، شعر تولدی ديگر، ص ۱۵۴
۱۶- همانجا، شعر براو ببخشاييد، ص ۴۴
۱۷- شعر تنها صداست که ميماند، از مجموعه‌ی ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد.
۱۸- حرف‌هايی با فروغ، ص ۸
۱۹- نامه‌ی فروغ، دفترهای زمانه، ص ۲۸
۲۰- ازمجموعه‌ی ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد، شعر پنجره
۲۲- همانجا، تنها صداست که می‌ماند
۲۳- شعر تولدی ديگر، از مجموعه‌ی تولدی ديگر، ص ۱۵۰