ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Tue, 13.09.2005, 7:21

در غروب خورشيد طالقان

نعمت آزرم

آيت الله طالقانی:
باشد که با نخستين رگبار مسلسل‌ها از رو به رو ، با تفضّل خداوند ، مردم ايران از شرّ ما آخوند‌ها يکباره خلاص بشوند !

از بعد از ظهر نيمه‌ی شهريور ١٣٤٧ خورشيدی که آيت الله طالقانی همراه با شخصيت محتشم ملی – مذهبی خراسان طاهر احمدزاده به خانه‌ی ما در مشهد آمدند و ساعاتی را در محضرشان بودم ، تا انقلاب بهمن و پس از انقلاب تا خاموشی نا به هنگام و تأمل انگيز آن بزرگمرد ، من خاطراتی از ايشان دارم که در مجال اين ياد داشت – که به عنوان درآمدی بر شعر " در غروب خورشيد طالقان " نوشته می‌شود – نيست. در اين فرصت اما باز گفت يک خاطره از ايشان را ضروری می‌دانم: در آستانه‌ی پيروزی انقلاب ، در روزهای نخستين بهمن ١٣٥٧ دوست پر پر شده‌ام به دشنه‌ی آدم کشان مافيای قدرت در جمهوری اسلامی: دکتر کاظم سامی تلفنی مطلعم کرد که فورا ً با آيت الله طالقانی تماس بگيرم. بلافاصله با دفتر آيت الله طالقانی – که تا ورود آقای خمينی ، تنها مرجع حلّ مسائل انقلاب و اداره‌ی معنوی کشور بود – تماس گرفتم. معلوم شد که از سوی " کميته‌ی استقبال از امام " به مدرسه‌ی علوی دعوت شده‌اند. به خيابان عين الدوله ( ايران ) رفتم و ماشين رنو‌ام را جلوی خانه‌ی آقای مدير شانه چی پارک کردم تا پس از مطمئن شدن از حضور آقای طالقانی در مدرسه‌ی علوی به آنجا بروم. تا به خانه‌ی آقای شانه چی وارد بشوم آقای محمد بسته نگار – داماد آيت الله طالقانی – سر رسيد. و در پاسخ پرسش من گفت: بله هم اکنون آنجا تشريف دارند. فاصله‌ای نبود. رفتم. نو جوانان مسّلح ، محل را به شدت حفاظت می‌کردند. گفتم: آقای طالقانی مرا خواسته‌اند و خودم را معرفی کردم. دانشجوی مسئول آنها مرا شناخت به داخل حياط راهنمايی‌ام کرد و گفت از پله‌ها که بالا رفتيد اطاق دست چپ. تا به بالا برسم متوجه شدم اطاق سمت راست ايوان تلفن خانه است. يعنی مرکز تماس پيوسته با پاريس. با محل اقامت آقای خمينی. روز‌هايی بود که فرودگاه تهران هنوز بسته بود. وارد اتاق شدم. آيت الله طالقانی مشغول نماز ظهر بودند. به تنهايی. چند تنی از آقايان روحانيون از جمله آقای مفتح و‌هادی خامنه‌ای سرگرم بحث و رايزنی درباره‌ی چگونگی تدارکات و پيش بينی‌های مربوط به استقبال و شرکت هر چه بيشتر مردم در اين مراسم بودند. آيت الله طالقانی پس از پايان نماز از من درباره‌ی مأموريتی در پيوند با انتقال خانواده‌ی کارکنان اعتصابی نفت ِ مسجد سليمان به مشهد به خاطر دور بودن از آزار مأموران امنيتی پرسش کردند. من گزارش و گردش کار را – که موضوع اين يادداشت نيست – به آگاهی رساندم. اشاره کردند دو روز ديگر باز ايشان را ببينم. آماده بيرون رفتن از اتاق بودم که يکی از آقايان روحانيون در نتيجه گيری بحث درباره‌ی شيوه‌ی استقبال از امام به عنوان فصل الخطاب گفت: مسئله اصلا ً پيچيده نيست. بسته بودن فرودگاه هم موضوع مهمی نيست. ما گروه روحانيون برای پيشباز با هم به طرف فرودگاه پياده راه می‌افتيم. مردم همين که ببينند روحانيون پيشگام هستند ، همگان فوج فوج پشت سر ما راه خواهند افتاد و تا نيمه راه فرودگاه مهر آباد دو سه مليون نفر به ما خواهند پيوست. فرودگاه مهر آباد را هم خودمان باز می‌کنيم. نيروهای نظامی نمی‌توانند جلوی ما را بگيرند و رو به آقای طالقانی پرسيد: مگر نه اينست ؟!
آقای طالقانی با لبخندی پُر معنا گفتند: خطر برخورد نظامی البته جدّی است. يکی دو روزی بايد صبر کنيم تا باقی علما از همه‌ی شهر‌ها برای استقبال به تهران برسند. وجود همه‌ی علما در پيشاپيش صف استقبال علاوه بر مزايايی که سر کار گفتيد ، احتمال امر خير ديگری نيز دارد. باشد که با نخستين رگبار مسلسل‌ها از رو به رو ، به تفضّل خداوند ، مردم ايران از شرّ ما آخوند‌ها يکباره خلاص شوند... !
از دفتر ياد‌ها




در غروب خورشيد طالقان *

جنازه‌ی تو همان نعش آرزوها بود
که موج ِ مويه و سيلاب ِ اشک می‌بُردش.
تو روی شانه‌ی لرزان ِ موج ِ اشک روان بودی ،
اگر چه شانه‌ی امواج ِ کوهواره‌ی دريای خلق تو را می‌بُرد.
چنان که پهنه‌ی دريای خلق در همه ايران به سوگ تو آشفت ،
به ياد و حافظه‌ی هيچ رعد و توفان نيست!
ميان ِ آنهمه تصوير‌ها در آينه‌ی آسمان ِ ايرانشهر؛
قيامتی که زمين لرزه کرد از اين سان نيست !

سپيده‌ی سحری بر نتافته بود هنوز
که جغد ِ اين خبر شوم صيحه زد بر شهر !
هنوز بانگ اذان بر نخاسته بود ،
که بانگ شيون ِ سوگ ِ تو خاست از در و بام !
گشاده شد در ِ هر خانه و برون شد خلق ،
به سوگواری مرگ تو اين نه بر هنگام !


هنوز از گل خورشيد شعله می‌شد باز ،
که سيل ِ صيحه زن مرد و زن ز چار سوی به سوی تو روی می‌آورد.
مناديان ِ حکومت ندا نداده هنوز ،
تمام ِ طول ِ خيابان ِ انقلاب باز ولوله بود.
تمام ِ طول ِ خيابان ِ انقلاب که آغاز ِ آن ز خانه‌ی توست ،
مسير شط خروشان ِ خلق بود که بدرود را به سوی تو می‌آمد.
به سان جنبش ِ تاريخساز ِ تاسوعا،
که خلق را به فرارويی رژيم فراخواندی ،
و انقلاب هم از خانه‌ی تو شد آغاز !
دوباره خلق به سوی تو باز می‌آمد ،
که با خبر شده بود ،
که انقلاب در اين خانه از نفس افتاد !


جنازه‌ی تو همان خواب آرزوها بود
که از فراز ِ خيابان ِ انقلاب سفر می‌کرد
سفر به سوی شهيدان ِ انقلاب که چشم اميدشان بودی
و خلق بدرقه ات می‌کرد.
شگفت بدرقه‌ای بود:
ميان ِ خانه‌ی تو تا بهشت زهرا ، خلق ،
گرفته بود چنان راه را که راه نبود.
به زير ِ سطح زمين بهشت زهرا نيز ،
- که آسمان بلندی ست پُر ستاره و خورشيد، -
قيامتی ز شهيدان خلق بر پا بود.
حنيف‌ها و رضايی‌ها ،
به پيشواز ِ تو آماده می‌شدند.

جنازه‌ی تو همان بغض آرزوها بود
تو روی شانه‌ی امواج اضطراب ،
تو روی شانه‌ی مجروح انقلاب روان بودی.
و من هنوز تو را گرم کار می‌ديدم:
ز پشت ِ پرده‌ی لرزان اشک ،
ز پشت ِ پنجره‌ی رو به باغ‌های مه آلود ِ کودکی ،
تو را درست از آن دور دست‌های خاطره تا امرور
مرور می‌کردم ،
که نبض ِ خلق به سی سال – تا به يادم بود –
هماره در رگ ِ جان تو می‌تپيد.
و کارنامه‌ی عمر تو نيز در خور ِ چونان تو بود و بس !
که راه خلق و خدا را چنين يگانه سپردی ،
نه روی مسند ِ مَدرَس که روی تیغۀ چل سال راه محبس و مقتل !

تو راهنوزهمان مرد کار می‌ديدم:
به مهربانی ِ لبخند
به استواری ِ ايمان
به پاکبازی ِ خورشيد
به جان نثاری ِ باران
که با طنين ِ کلامت که زخم‌های دل خلق را شفا می‌داد ،
برای الفت ِ اقوام ِ خلق و مصلحت انقلاب پند می‌دادی:
حقوق ِ خلق به تعيين ِ سرنوشت ،
حضور ِ خلق به شورای کارخانه و شورای شهر و دانشگاه ،
هميشه ورد ِ زبان ِ تو بود.
صدای گرم تو موسيقی ِ محبّت بود
و مهربانی ِعالم به چشم‌های تو گل می‌داد
تو از زُلالی ِ پاک ِ کدام چشمه‌ی ايمان و عشق نوشيدی ؟
که در ميان ِ چنين مُنکران ِ خلق و خدا ،
بيان ِ معنی‌ی زيبای دين و انسان را ،
به تارهای صوتی نای تو داده بود خدای !

تو روی شانه‌ی امواج خلق می‌رفتی...
و من درست تو را گرم کار می‌ديدم
ز دوردست افق‌های ياد تا امروز:
درون جنبش ِ پر التهاب ِ نهضت ملی
و سال‌های پس از کودتا ،
- شبی بلند که يک ربع قرن طول کشيد -
و آزمون بزرگ ِ عيارسنجی بود !
عيار سنجی ِ مردان ِ مرد و مدعيّان ،
و عافيت طلبانی که باز بر سر ِ امواج خون ِ خلق
به مسند رسيده‌اند امروز!
چه سال‌های درازی به پايداری ِ در راه خلق بر تو گذشت!
و گام‌های تو همواره راه‌های مسلخ و تبعيد و بند را پيمود!
و درس‌های تو در مسجد هدايت و سلول‌های قصر و اوين،
دو نسل را سوی ميدان کارزار هدايت کرد!
تو را هنوز به زندان قصر می‌بينم:
ستبر صخره‌ی ايمان به نزد ِ دژخيمان !
زُلال ِ چشمه‌ی حيوان به نزد همبندان !

تو روی کوهه‌ی امواج ِ بيکرانه‌ی دريای خلق می‌رفتی
دوباره باز مگر روز راهپيمايی ،
و روز‌های خون و خطر بود
که باز پيش صف ِ کاروان ِ خلق روان بودی ؟

تو را به شهر سنندج دوباره می‌بينم
که خلق کُرد تو را يکزبان پذيرايند ،
و در پناه تو شورای شهر به سامان شده ست
و زخم‌های دهان باز کرده‌ی ديرين
به احترام تو يکچند باز مرهم و درمان شده ست

کدام مصلحت ِ خلق پيش چشم تو بود ،
که گرچه نيش گزند ِ سلاح بدوشان ِ ضد خلق به اندام ِ
پاره‌ی دل تو رسيد ،
تو بر جسارت ِ اينان به لطف بخشودی
و کوه‌های غمان را به هجرتی ناگاه ،
به سوی حوصله‌ی باز ِ دشت‌ها بردی ،
و راز‌های دل خويش جز به کوه نگفتی که خوب می‌ديدی ،
به لب گشودن ِ تو داس ِ خشم ِ خلق به يکباره ،
تمام خرمن ِ اين هرزه پيچکان ِ مزرعه‌ی انقلاب را درو می‌کرد !
و اين به چشم تو گويی صلاح کار نبود !


کدام مصلحت ِ انقلاب چنينت صبور نگه می‌داشت ؟
تو را که ذات ِ خروشان انقلاب‌های روان بودی !
ز خبرگان چه شنيدی مگر به مجلس ِشور ،
که چهره‌ی تو از آن گونه مات و غمزده بود ؟
تو را هنوز به روی زمين نشسته و سر هِشته روی دست ،
پريشان می‌بينم !

کدام شعبده از آستين ِ خويش سُرمه‌ی سِحری فشاند بر آفاق ؟
کدام جادوی پنهان به چشم‌های تو افسون دميد ؟
که در زُلالی ِ آيينه وار ِ ذهنت گاه ،
شمای ديو و ددی را فرشته می‌ديدی !
کمال ِ پاکی ِ جان ِ تو گاه ذات ِ هيچ بدی را مجال ِ جلوه نمی‌داد !
صفای باطن تو عکس ِ آرزوی تو را می‌نُمود در ذهنت !
و عکس آرزويت بود !
اگر سراب فريبی نمود اينجا بود !


به جام ِ جان تو آيا چه راز‌های مگو زهر ِ اندهان افشاند؟
که استوانه‌ی پولاد شير صخره‌ی اندام ِ جان ِ تو ،
که ضربه ضربه‌ی شلاق‌های تُندر ِ چل ساله خشم ِ اهرمنی را
صبور تاب آورد ،
به هفت ماه ازين نيش ِ زهر بيش نپاييد !


تو را خدای چنان دوست داشت که هر چند از زبان تو يکبار ،
سنان ِ طعنه‌ی تلخی به ناگزير به سوی قرارگاه چپ ِ جبهه‌ی
بزرگ ِ رهايی جهيد وليکن ،
به روز‌های آخر ِ عمر مبارک ِ توبه آن خُطبه باز جبران شد !
به واپسين پرواز ،
ز اوج ِ قُله گشودی به سوی دريا بال!


تو روی گُرده‌ی توفان خلق ز دروازه‌های منزل ِ آخر عبور می‌کردی
و گاج‌های جوان ِ بهشت زهرا نيز ،
ميان همهمه‌ی خلق می‌خروشيدند.
تو را به جانب دهليز ِ گور می‌بردند ،
و اشک راه نمی‌داد
طنين نوحه و تکبير تا افق می‌رفت.
تو را به سوی سراشيب گور می‌بردند
و چتر ِ همهمه‌ای می‌شکفت از دل ِ خاک
به پيشواز تو گويی مجاهدين شهيد ،
سرود می‌خواندند!
در آستانه‌ی آرامگاه خود بودی ،
و ازدحام نمی‌داد امان که بتوان ديد ،
کدام چهره نخستين خوش آمدت گويد!
به خاک می‌شدی و گريه راه نمی‌داد تا ببينم باز ،
کدام قامت ِ خونين تو را به سينه فشرد!


ميان ِ پچ پچ ِ خاموش ِ برگ‌های درختان سوگوار زمزمه‌ای بود ،
که سر کنار هم آورده باز می‌گفتند ،
و باد‌ها به همهمه‌ی گنگ ِ خويش ، باز می‌خواندند:
دريغ ، گور تو خود ، گور آرزوها بود !
عظيم فاجعه‌ای بود اين نه بر هنگام.
چه راز بود درين نقش بازی ِ تقدير ؟
که آنکه دير بشايست زيست ، زود می‌ميرد!
و آنکه زود بشايست مُرد ، دير می‌ماند!

تهران – اول شهريور ١٣٥٩

* برگرفته از مجموعه‌ی شعر گلخشم ، انتشارات توس. تهران. تيرماه ١٣٦٠ خورشيدی.