ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sun, 10.04.2005, 10:33

در گرامی‌داشت استاد نواب صفا

ويدا فرهودی

يكشنبه ٢١ فروردين ١٣٨٤

باور نمی‌کنم! مرگ واژه‌ای است کوتاه، به زبان راندنش آسان و پذیرفتنش چه تلخ، چه سخت!
نواب رفت! نواب صفا را می‌گویم. آن آیت شور و صفا. آن که صدای دلکش، بنان، پوران ،‌ هایده و... را با ترانه‌های خویش جاودانه کرد. آن مهربان مردی که لبخندش هماره بشارت شادمانی بود و کلامش به طنزی ظریف آغشته.
نخستین بار که دیدمش، مثل همیشه چند میهمانی در منزل داشت، آن هماره مهمان نواز.
مهمان‌ها همه یا اهل شعر بودند، یا موسیقی و همه استادش می‌خواندند، که بود، در همه چیز و به ویژه در انسانیت.
در ایران که بودم، هفته‌ای یکی دوبار با اشتیاق به سراغش می‌رفتم؛ چند پیراشکی و شیرینی از قنادی دانمارکی سلطنت آباد - در نزدیکی خانه‌اش- برایش می‌بردم ، که دوست داشت و گاه به جای ناهار یا شام می‌خورد. می‌نشستیم و چه صمیمانه از این در و آن در می‌گفتیم. شعری می‌خواند و از شعرهای تازه‌ام می‌پرسید. در صفحه‌ی آخر یکی از دفترهای شعرم در سال ١٣٧٧، روزی این غزل را نوشت:
یک سینه دل شو ‌ای صنم تا جلوه گاه جان شوی
چون جلوه گاه جان شدی منزلگه جانان شوی
سرتا به پا اخلاص شو، خواهان بزم خاص شو
ور نه به شهر عاشقی، حیران و سرگردان شوی
بینی اگر آزار او، گردی اگر بیمار او
خواهی اگر تیمار او، هم درد و هم درمان شوی
خانه خرابت می‌کند، از در جوابت می‌کند
بی آب و تابت می‌کند، تا گوهر تابان شوی
پنهان میا، پنهان مرو، از چشم من پنهان مشو
جای تو باشد در دلم، دیگر کجا پنهان شوی
ای دلبر دیر آشنا، از ما نمی‌گردی جدا
روزی که مانند صفا خود بی سر و سامان شوی.

گهگاه شعری می‌سرود و به طریق قدما، برای سنجش توان من، از من می‌خواست که در همان وزن پاسخش گویم.
روزی تلفنی، در اردیبهشت، ١٣٧٧ شعری با مطلع زیر برایم خواند و خواست که در همین وزن و قافیه،جوابش دهم:
"در نو بهار عمر چو پاییز بوده‌ایم
شادی نیافریده غم‌انگیز بوده‌ایم"

یکی دو ساعت بعد، با تغییر ردیف شعر، برایش تلفنی چنین خواندم:
"بی لمس نوبهار به پاییز می‌رسیم
با یک دوقطره عشق به پرهیز می‌رسیم
بی اعتنا به شعر ِ شقایق، به رسم ِ باد
بر آستان ِ وَهم شب آمیز می‌رسیم
ما را که داده اند زمانی نوید نور
افسوس بر شبان ِ گمان خیز می‌رسیم
یا وِرد جنگ و فاصله تکرار می‌شود
یا بر قبول صولت چنگیز می‌رسیم
گم کرده ایم گوهر مقصود و ناگزیر
بر اعتبار مهره‌ی ناچیز می‌رسیم
گفتی که در کتاب، نشان‌ها زعشق هست
گفتم در این هجوم "بدان نیز می‌رسیم"!
در قحط‌سال عشق چه سود از حضور گل
آمد شُدش یکی است، به پاییز می‌رسیم."


و بسیار تشویق کرد این شاگرد نو پا (یعنی من) را

* * *
در منزل نواب باروان شاد اسدالله ملک، انوشیروان روحانی و بسیاری هنرمندان و روزنامه‌نگاران آشنا شدم. آری آخر خانه‌ی ساده ، محقر و صمیمی‌اش پاتوق اهل دل بود و خود او از سرآمدان اهالی دل.
شعرش سبک گذشتگان را حفظ کرده بود بی آن که از زمانه‌ی خویش دور باشد. همواره، در گفتار و شعر، از ظلمی که بر ایران و ایرانی رفته غمگین بود و در آرزوی روز رهایی و آزادی می‌نوشت و می‌سرود. زندگی ِ به دور از تجمل یا حتا می‌شود گفت محقری داشت اما آکنده از "صفا" با کتابخانه‌ای ارزشمند که خود را کتابدارش می‌نامید. تا زمانی که چشمش یاری می‌کرد، سرگرم خواندن و نوشتن بود (سفرنامه‌ی فرهاد میرزا، خاطرات شخصی زیر عنوان "قصه‌ی شمع"، مجموعه‌ی ترانه‌ها و غزل‌ها تحت نام "از یاد رفته- تکدرخت" از آثار منتشر شده‌ی او هستند) و پس از آن، بیشتر به گوش کردن، زمان می‌گذراند .(آخر چند سالی بود که توان بینایی‌اش بسیار کاهش یافته بود). همنشینی‌اش چنان شیرین بود که کمتر تنها می‌ماند. هماره دوستان قدیمی یا جوانان علاقمند به فرهنگ ایران زمین، گردش را می‌گرفتند؛ او از خاطراتش می‌گفت، شعر می‌خواند، به سروده‌های جوانان گوش می‌داد و همواره طنزی شیرین در میان گفته‌های جدی می‌پراند. از بیان حقیقت نیز هرگز پرهیز نمی‌کرد، گر چه به دید صاحبان قدرت خوش نمی‌آمد. نواب زندگی را دوست داشت ؛ آزاده بود و گر چه از مرگ نمی‌هراسید، اما غالبا از آن حرف نمی‌زد.
نبودنش در باورم نمی‌گنجد اما به هر حال
یادش گرامی باد.
ویدا فرهودی٢٠ فروردین ١٣٨٤