iran-emrooz.net | Tue, 30.08.2005, 3:39
شهر خوابزده ...
گلريز نيکروش
نه کسی صدايی میشنود
از آن سوی در ِ باغ سبز
نه کسی گذری دارد،
از آن در به درون اين شهر سرد
اين زنجرههای اميدند
که صدا میکنند هردم
و بر هم می زنند ،
آرامش بيمارگونهی شهر خوابزده را ...
هياهوی اين بيابان بیچراغ ،
ما را از خود بُرده
کبودی اين خاک ِ مسموم ،
نفس ِ چشمان ما را بُريده ...
شب پرهها با بالهای بسته – بیپروا –
در درون تاريکی
سرنگون میشوند ...
اين کشتی لبريز ِ بیناخدا
اسير توفانهای سرد است ...
پيام آور همه چيز را به ما نگفت و رفت
اگرچه مثنوی صد من از خود
به جای گذاشت ...