ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Fri, 26.08.2005, 4:14

شما بايد دستتان را از جيب ايشان، بيرون بياوريد!

سيروس "قاسم" سيف

.(JavaScript must be enabled to view this email address)
جمعه ٤ شهريور ١٣٨٤

(روحانی بودن و دانشمند بودن و مبارز بودن و انقلابی بودن و هنرمند بودن و نويسنده بودن و شاعر بودن و..... ، به جای خودش، اما شما بايد دستتان را از جيب ايشان بيرون بياوريد!).

يعقوب تيموری، پس از سال‌ها دوری و بی خبری از هم، يک شب که در حال نوشتن بخش پايانی داستان زندگی اش هستم، به من تلفن می‌زند و می‌گويد که در آلمان است و تلفن مرا از يکی از دوستانم " ع. س" گرفته است و تا می‌آيم که بگويم حال و احوالت چطور است و اينهمه سال، کجا بوده‌ای، با عجله شروع به صحبت می‌کند و اول، آدرسم را می‌خواهد که می‌گويم و ياد داشت می‌کند و دوباره ، تا می‌آيم که حال و احوالش را بپرسم، سراغ آدرس و تلفن " ر.ع " و " ن. خ " را از من می‌گيرد که می‌گويم : (ندارم).
با تعجب می‌گويد : (نداری؟!).
می گويم : (نه).
می گويد : (يعنی چه! چطور می‌شود که نداشته باشی؟!).
می گويم : (می‌شود ديگر! خوب! حالا بگو ببينم که حال و احوالت چطور است؟!).
می گويد : (ببينم! به نظر تو، عجيب نيست که آدم، آدرس و تلفن دو تا از نزديکترين شرکايش را که در يک کشور زندگی می‌کنند و همين چند ماه پيش هم ، به کمک همديگر کودتا کرده اند.........).
می‌گويم : (کودتا؟! داری شوخی می‌کنی يا.....).
می‌گويد : (نخير! خيلی هم جدی است! مگر سه نفری تان، در اعتراض، به فستيوال نزديک دوری که در برلين تشکيل شده بود، استعفا نداديد و از کانون بيرون نيامديد؟!).
می‌گويم : (يعقوب عزيز! اولا، موضوع استعفا‌ها، در اعتراض به فستيوال "نزديک دوردست" برلين نبوده است! ثانيا، " ر. ع" ، نه تنها رابطه‌ای با اين استعفاها نداشته است بلکه، اصولا، مدت‌ها پيش به دلايل ديگری از " کانون نويسندگان ايران در تبعيد" ، کناره گيری کرده بوده بوده است! ثالثا، استعفای من از کانون نويسندگان ايران در تبعيد، کودتا نبود، بلکه به اين دليل بود که يکی از پنج عضو هيئت دبيران کانون بودم و دو نفر از اعضاء همان هيئت دبيران، بی توجه به اينکه اعلاميه‌ها بنا بر اساسنامه‌ی کانون، بايد با مشورت با پنج عضو هيئت دبيران صادر شود، بدون مشورت با من که - مسئول تشکيلات – بودم، اعلاميه‌ای بر عليه، فستيوال – نزديک دوردست - صادر کرده بودند و منهم پس از ديدن اعلاميه در سايت‌های خبری، بنا بر مسئوليتی که داشتم، به عنوان يکی از اعضای هيئت دبيران و بر اساس ضوابط کانون، نامه‌ای نوشتم و ضمن اعلام غير کانونی بودن چنان اعلاميه‌ای، از کانون استعفا دادم. بعد که استعفای من در چند جا، از جمله سايت ايران امروز منعکس شد، تعدادی از اعضای کانون، بر له و عليه، آن اعلاميه‌ها، عکس العمل نشان دادند، از جمله " ن.خ" که چون عکس العملش، با پرخاشگری نه چندان مؤدبانه‌ی اعضائی از کانون، رو به رو شد، با نوشتن نامه‌ای، از کانون نويسندگان ايران در تبعيد، استعفا داد! خوب! کجای اين کار کودتای مشترک ما بوده است؟!).
يعقوب می‌خندد و می‌گويد : (خيلی خوب! کودتا نبوده است. انشعاب بوده است! خوب شد؟!).
می گويم : (نه. انشعاب هم نبوده است!).
می گويد: (خيلی خوب بابا! انشعاب هم نبوده است! حالا ، آدرس و شماره‌ی تلفن آنها را به من می‌دهی يا نه؟!).
می گويم : (گفتم که ندارم! باور نمی‌کنی؟!).
می گويد : (نه. می‌دانم که داری. بده ديگه!).
گوشی را می‌گذارم و دارم فکر می‌کنم که چرا تودماغی حرف می‌زند و چقدر صدا و رفتارش عوض شده است که دو باره، تلفن زنگ می‌زند. گوشی را بر می‌دارم. يعقوب است:
می گويد : (چرا قطع کردی؟!).
می گويم : (چون ناراحت شدم! " ر. ع" سايت دارد و " ن.خ" هم ، در سايت‌های مختلف مطلب می‌نويسد. چرا نمی‌روی به آنها ايميل بزنی و.......).
می گويد : (می‌خواهم سورپرايزشان کنم. مزه اش بيشتر است!).
می گويم : (تو، پس از اينهمه سال، به من تلفن زده‌ای که آدرس و تلفن ديگران را از من بپرسی برای سورپرايز کردنشان؟! از آن گذشته، تو خودت راضی می‌شوی که دوستانت، تلفن و آدرس تو را بدهند به هرکسی که ......).
به ميان حرفم می‌پرد و می‌گويد : (ولی، من، هر کسی نيستم! تو، " ر.ع" و " ن. خ" را، در ايران قبل از انقلاب می‌شناختی؟!).
می گويم : (نه. نمی‌شناختم. حتی بعد از انقلاب هم آنها را نمی‌شناختم. فقط، تصوير " ر.ع" را، قبل از انقلاب، در جريان محاکمه‌ی گروه گلسرخی که از تلويزيون پخش می‌شد، ديده بودم).
می گويد : (ولی، " ر.ع" و " ن.خ" ، ازهم رزمان و هم سلولی‌های من بوده اند و..........).
و..............شروع می‌کند به تعريف کردن خاطره‌هائی از زندان که قصد کتاب کردنشان را دارد و پس از چند دقيقه‌ای، حرف‌هايش شبيه حرف‌های کتاب‌هائی می‌شود که زندان رفته‌های پيش و پس از انقلاب، در باره‌ی زندان نوشته اند و من، تعدادی از آنها را خوانده ام و بيشتر از آنکه شيفته‌ی قهرمانی‌های قهرمان‌های داستان‌ها شان بشوم، دل به حال نا قهرمان‌ها و شکست خوردگان و بريده‌ها و تواب‌ها سوزانده ام وسوخته ام و ....... پس از چند دفعه اراده کردن، موفق می‌شوم که ميان حرف يعقوب قهرمان بپرم و بگويم : (پس اگر می‌خواهی کتابشان کنی، همه اش را تعريف نکن. ناشرت ضررمی کند‌ها! حالا، بگو ببينم حال خودت چطور است؟!).
يعقوب، با صدائی جدی شده، می‌گويد : (منظورم از تعريف کردن اين خاطره‌ها، اين است که فکر نکنی که تو، نسبت به آنها، خودی تر هستی تا من و به آن دليل، حق داری که آدرس و تلفنشان را داشته باشی وبه من ندهی!).
می گويم : (نه تنها فکر نمی‌کنم که نسبت به تو، نزديک تر وخودی تر به آنها باشم، بلکه، من، اصولا، خودم را خودی هيچ خودی نمی‌دانم، حتی خودی خودم!).
می خندد و می‌گويد: (داری مثل قهرمان داستان " خودی‌ها و بی خودی‌ها، اثر اوژن هوفمان" حرف می‌زنی. هوفمان را بايد بشناسی. به نظر من، نويسنده‌ی محشری است. نظر تو چيست؟!).
و پيش از آنکه منتظر شنيدن نظر من بشود، خودش شروع می‌کند و پس از نقل قولی از جناب اوژن هوفمان، يک نفس، حرف می‌زند و آسمان به ريسمان می‌بافد و ميان آن ريسمان‌ها و آسمان‌ها هم، موضوع را می‌کشاند به ادبيات و هنر و اينکه چند گونی شعر و قصه و تحقيق و رمان چاپ نشده دارد و بعد هم، اشاره به کتابی ازسهراب سپهری و هدايت ، کافکا، نيچه و آلبرکامو، پينتر، ژان پل سارتر، آلتوسر و........... چند تا به قول خودش، - غول - ديگر که اسمشان نوک زبانش گير می‌کند و يادش نمی‌آيند و بعد هم نقل قولی از هرکدام و پس از هر نقل قول هم، مثل همان سی سال پيش که از ديکتاتوری پرولتاريا حرف می‌زد و موضوع را می‌کشاند به ادبيات و هنر متعهد و سعيد سلطانپور وبرشت، لنين، گورکی، استالين، چائيسکو، مائو، کاسترو، مارکس و.... بعد هم، نقل قولی از آنها و در پس هر نقل قول، می‌گفت: (اين است و جز اين نيست. نقطه. تمام)، حالا، پس از هر نقل قول، به انگليسی می‌گويد : (دت ئيز ئت . پونت. في نيشد)! و........ جالب آنکه، اغلب کتاب‌هائی را که جديدا خوانده است و به من توصيه‌ی خواندنشان را می‌کند – بايد بخوانی. محشر است! - کتاب‌هائی هستند قديمی که حدود سی و پنج سال پيش، وقتی آنها را در دست کسی می‌ديد، نخوانده، فتوا به سوزاندنشان می‌داد و...........همان طور يک ريز حرف می‌زند و به من فرصت هيچ گونه سؤالی را نمی‌دهد تا.......... به فکر کنترل باتری سنج تلفن می‌افتم و نگاه می‌کنم و می‌بينم که تقريبا خالی است و همين حالا است که پس از چند بيب بيب کوتاه، ارتباط قطع شود و از سر ناچاری، تقريبا فرياد می‌زنم که : يعقوب! يعقوب عزيز! اين بزرگان و غول‌ها، به جای خودشان محترم! بابا جان! يک کمی هم از خودت بگو! چطوری؟ خوبی؟ سرحالی؟ شماره ات را هم بده که اگر تلفن قطع شد، بتوانم بعدا، به تو تلفن بزنم و می‌گويد باشد و بازهم نمی‌دهد و همانطور به حرف زدنش ادامه می‌دهد و می‌زند به صحرای کربلا و اينکه، ما چپ‌ها، چقدر خر بوده ايم، چقدر بی سواد بوده ايم، چقدر دودوزه باز بوده ايم، چقدر ديکتاتور بوده ايم و..... چقدر مرد سالار بوده ايم.......مارکس، ايده آليست بوده است و لنين، خيانتکار و استالين، جنايتکار و...... راستش را بخواهی، ژن ما ايرانی‌ها، ضد تمدن است و...... ضد علم است و...... ضد فلسفه است و........ ما، فيلسوف نداريم، دانشمند نداريم و.......... مترجم نداريم............. گوزيدم به اين منتقد........ ريدم به آن محقق..... چقدر بدبختيم ما........ ببين غربی‌ها تا کجاها رفته اند و........ کجا ايستاده ايم ما و ........ علم ثابت کرده است که خدائی وجود ندارد و........ نيچه، می‌گويد که مرده است و.......تو، چطورهنوز، به خدا اعتقاد داری و........آمريکا، بايد ايران را بمباران کند و............ اصلا، اسلام که به جای خود، بلکه در قرن بيست و يکم، هرکسی که صحبت از دين بکند، بايد چنين و.......نبايد چنان... .....تا........... سر انجام و پس از حدود يک ساعت و نيم، سکوت و گوش دادن به " بايد "‌ها و " نبايد"‌های انسان آواره و داغان شده‌ای که به هرحال، قربانی شرايط بيمارحاکم بر جهان شده است، تلفن ام، پس از چند بيب بيب هشدار دهنده، قطع می‌شود وبالاجبار، خدا حافظی نکرده، با همبازی دوران کودکی و هم شاگردی مدرسه و دبيرستان و دانشگاه، تلفن را می‌گذارم روی شارژ کننده‌ی برقی و تازه، متوجه‌ی سردرد شديد و خشک شدن رگ‌های گردن و ماهيچه‌های دست راستم - نگهدارنده‌ی گوشی تلفن - می‌شوم و ناراحت از اينکه مبادا يعقوب فکر کند که من تعمدا، تلفن را قطع کرده ام و‌ای کاش که همان اول، شماره‌ی تلفن او را گرفته بودم و حالا می‌توانستم که با تلفن مبايلم به او زنگ بزنم و بگويم که اشکال از باطری تلفن بوده است، از جايم بر می‌خيزم و در حالی که سر و دست و گردنم را ماساژ می‌دهم، بی اراده، در اتاق شروع به قدم زدن می‌کنم ويکباره به اين فکر می‌افتم که به آن دوستم، "ع . س" که در آلمان است و يعقوب شماره‌ی تلفن مرا از او گرفته است، تلفن بزنم و شماره‌ی يعقوب را از او بگيرم و تلفن می‌زنم و دوستم گوشی را بر می‌دارد و پس از حال و احوال پرسی، قضيه يعقوب را به او می‌گويم و او با تعب می‌گويد : (يعقوب تيموری؟!).
می گويم : (آری. يعقوب تيموری).
می گويد : (اولا، اين يارو، به تو دروغ گفته است و من، شماره‌ی تلفن تو را به او نداده ام! ثانيا، حواست خيلی جمع باشد که آدرس خودت و آدرس و شماره‌ی تلفن ديگران را به او ندهی که حسابی مشکوک است!).

داستان ادامه دارد...............