ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Thu, 23.02.2012, 12:40

چشم‌های ایرانی: عکس‌ها و داستان‌هایی از کاشان

رحمان افشاری

کاشان فقط شهری از شهرهای ایران نیست، شهری که در فاصله‌ی ۲۴۰ کیلومتریِ جنوبِ تهران واقع است و مختصاتِ جغرافیایی‌اش ′۵۹ °۳۳ شمالی و ′۲۶ °۵۱ شرقی ست. نه! کاشان علاوه بر این‌ها، شهری از شهرهای روحِ ایرانی ست. علت‌اش را دقیقاً نمی‌دانیم چیست یا می‌دانیم، اما همین‌که بپرسند چیست، به آگوستینوس می‌مانیم که وقتی از او پرسیدند: «زمان چیست؟» گفت: «تا آن‌گاه که کسی از من نپرسیده‌ است، می‌دانم چیست؛ اما آن‌گاه که کسی بپرسد و بخواهم توضیح‌ بدهم، نمی‌دانم چیست.» (Confessiones XI, 14).

کاشان نیز شبیهِ «زمانِ» آگوستینوس است، گویی همیشه با ما بوده است و ما ناتوان از بیان‌اش. نشانه‌های تمدنِ سیَلْک (Sialk) را، که یکی از کهن‌ترین تمدن‌های بشری ست و به ۷ هزار پیش باز می‌گردد، هنوز می‌توان در ۲ کیلومتری‌اش، در تپه‌های سیلک و در آثارِ سُفالین و مِسین و مِفرَغینِ به‌دست آمده از این خِطّه دید. کاشان، پردیسی ست در کناره‌ی کویر و کوه، آمیزه‌ای ست از بویِ گل و گلاب، باغِ فین، قتلِ اصلاحات، پناهگاهِ یهودیانِ رانده شده از اسپانیا، خانه‌های گلی، کوچه‌های باریک، فرش‌های پُر نقش، شعرهای زیبا، پارچه‌های حریر. آمیزه‌ای ست از نراقی‌ها‌، فیضِ کاشانی، بابا افضل، سهرابِ سپهری، مسجدِ جامع، تیمچه‌ی امین‌الدوله، دره‌های سبز، چشمه‌های پر آب و کاریزهای قدیمی.

کاشان شهری ست که سعیدِ شریفیِ نوجوان را به خود می‌کِشد. ۱۴ ساله است که به شوقِ دیدارِ این کهنْ شهر، از مدرسه‌اش در تهران غیبت می‌کند و با اتوبوس خود را به آنجا می‌رساند. شهر از دور به مانندِ تپه‌ای شنی به چشم‌اش می‌آید، سرابی در کویر. نزدیک که می‌شود، بام‌های قوسیِ خانه‌های چسبیده به‌هم را می‌بیند، «از این سوی شهر به آن‌سوی شهر را می‌توان بر بام‌ها دوید.» (ص ۸) . کاشان و دیده‌های آن سال، همچون قصه‌ای جادویی رهایَش نمی‌کند و پس از سه دهه او را دوباره به خود می‌خواند، این بار اما با دوربینِ عکاسی و قلم، کارآزموده و تیزبین. حاصلِ این دیدارِ یار، این بار کتابِ «چشم‌های ایرانی: عکس‌ها و داستان‌هایی از کاشان» است.

عکس‌ها سیاه و سفیدند. نمی‌خواهند شهری توریستی را تبلیغ کنند، بل شهری از شهرهای روحِ انسانِ ایرانی را نمایش می‌دهند. بر جلدِ کتاب نمایی از فرازِ بام‌های کاشان تصویر شده است. گنبدهای کوتاه، پست ‌و بلندِ بام‌های به‌هم چسبیده، تیرِچراغ برقِ بیرون‌زده از سقف، آنتنِ تلویزیون، سیم‌های آویزان، بادگیر، کولر، پرتوِ آفتاب و سایه‌بان کنارِ هم‌ اند. نمادی از درهم جوش بودنِ چند قرنِ خسته از پیِ هم، درست مانندِ روحِ آدمیانی که زیرِ این بام‌ها زندگی می‌کنند.

کوچه‌هایی باریک با دیوارهایی بلند که آفتاب را به سایه دعوت می‌کنند، با رهرُوی تنها یا زنی پوشیده در چادر. کوچه‌هایی پُرپیچ و خم که بر دیوارهای گچی و کاهگلی‌شان، دوستی‌ها حک شده است. مسجدی خلوت. دیواری پر از کاشی و عاشورایی پر از مردم. کاروانسرایی که روزگاری مرکزِ آمد و شد و داد و ستد بود و اکنون میهمانخانه است. بازار به وقتِ داغیِ آفتاب و خوابِ نیم‌روز. فرشِ جهان‌گیرِ کاشان، تا شده بر گاری‌های فرسوده. گلاب در قتلگاهِ گل. «بانکِ تجارتِ» سیاهپوشی که «مقدمِ عزادارانِ حسینی را گرامی» می‌دارد. تیمچه‌ی امین‌الدوله و آدمیانی که به مجسمه‌های موزه می‌مانند. زنانی که تنها شبحِ سیاهِ‌‌شان پیدا ست. کارگاهِ رنگرزی و مردی نشسته به انتظار. دری چوبی و دستگیره‌ای منقوش به شعر. سقاخانه. مسجدِ آقابزرگ. دریایی از کوزه‌های گلی. خانواده‌ای پشتِ دارِ قالی. چشم‌ها و دست‌ها، سیاه و پر رمز و راز. نقش و نگارهایی بر دیوارکه هنوز چادرِ سیاه بر سر و تن‌ِشان نکشیده اند. زورخانه، جای مرد و مردان. تعزیه. عَلَم و کُتَلِ عاشورا. شیر و خورشید. زنِ بافنده‌ای از پشتِ الیاف و دار. و در پایان، تصویری از خانه‌ای قدیمی و ویران: «خانه ویران است». آیا خانه‌ی وطن نیز ویران است؟ آیا خانه‌ی روح ایرانی نیز ویران است؟


ویرانه‌ای از خانه‌ای سنّتی در مرکزِ کاشان

اما عکس‌ها تنها بخشِ کوچکی از کتاب را تشکیل می‌دهند و قلم است که به جای دوربین می‌چرخد. کتاب از یک «سرآغاز» و یک «سرانجام» و ۲۵ قطعه‌ی کوتاه و بلند تشکیل شده است. این بیست و هفت «حرف»، حرف‌های دلِ نویسنده است. در کتاب، عکسی از فرش‌های زیبای کاشان نیست. عکسِ سیاه و سفید چگونه می‌تواند از قالی‌های پُر نقش و نگار و رنگینِ کاشان حکایت کند؟ اگر فرشی دیده می‌شود، یا تا شده است بر گاریِ فرسوده، و یا زنی، مردی، یا دختری پشتِ دارَش نشسته است و دارد آن را می‌بافد. کتاب با بازگو کردنِ آنچه مردم می‌گویند، درد و رنجِ بافندگانِ فرش را که در فرشِ زیرِ پای ما دیده نمی‌شود، حکایت می‌کند: «زنِ فرشباف نگیر! چون بچه‌دار نمی‌شوند.» (ص ۶) ظاهراً زنانِ فرشباف، که از کودکی شب و روز پای دارِ قالی ‌نشسته اند، رَحِمِ‌شان و قامتِ‌‌شان به قدرِ کافی رشد نمی‌کنند. آنان به انواعِ بیماری‌ها مانند چشم‌درد و دست‌درد و کمردرد و پا‌درد دچار می‌شوند، گاه از الیاف و رنگ‌ها و ذراتِ مُعلّق در هوا سِل می‌گیرند. از این رو «بختِ»‌شان باز نمی‌شود و در اندوه و تنهایی و خستگی عمر سپری می‌کنند. دارِ قالی، چوبه‌ی دارِشان می‌شود. عمرِ کوتاهی می‌کنند و می‌میرند.

«سرآغاز»، سرآغازِ شیداییِ نویسنده به شهری جادویی را شرح می‌دهد، شهری که تمیزِ مرزِ خیال و واقعیت، مرزِ سوبژه و ابژه، مرزِ خود و شهر در آن دشوار است. نوجوانِ آن سال‌ها، شهر را جزئی از خود و خود را جزئی از شهر می‌داند، خانه‌ی دیرینِ خود می‌پندارد، باغستانی در کویر. بازار و کوچه‌ها و خانه‌ها و گچ‌بری‌ها و حوض‌ها و تخت‌ها و قالی‌ها و مردمانی که به آرامی با یگدیگر سخن می‌گویند. موسیقیِ جادویی ِکوبِشِ دَفتینِ قالی‌بافان که حتی از پشتِ دیوارهای خانه‌ها به گوش می‌رسد، بازار با سقفِ پوشیده و نوری که از دریچه‌های آن می‌تابد، با دکان‌ها و کالاهایشان، گاری‌ها و باربرها، صدای چکشِ مِسگران همه و همه او را اسیر و شیدای کاشان می‌کند.

کتابِ «چشم‌های ایرانی» سفری ست در طولِ زمان و مکان، سفری آفاقی و انفسی. نویسنده که پس از ۳۰ سال آلمان را به قصدِ دیدنِ کاشان ترک می‌کند، در این دیدار همان را نمی‌بیند که در نوجوانی دیده بود. کتابِ او همزمان گزارشی ست از آنچه بود و اکنون نیست. هشداری ست که آنچه هست، رو به ویرانی ست. دیدارِ او با هنرمندی سالخورده که برای قالی طرح می‌کشد و سخنِ سوزنده‌ی هنرمند، نمونه‌ای از این دست است:

«احساسِ غریبی به من دست داد، گویی که سال‌ها ست یکدیگر را می‌شناسیم، گویی که سال‌ها ست به انتظارَم نشسته است. وقتی به او گفتم که آن زمان، که چهارده سالم بود، از شهرَم بیرون شدم تا کاشان را کشف کنم، لحظه‌ای چهره‌اش شِکُفت، نیم‌خندی بر لبان‌اش نشست. و وقتی افزودم که اکنون تا چه حد از دیدنِ این وضعِ [دلخراش] در شگفتم، مات و مبهوت به من خیره شد. نگاه‌اش مرا اندوهگین و همزمان منقلب کرد. برایَش از جستجویَم گفتم، از عطشَم، از اشتیاقَم به دیدنِ آن «گنجی» که در لحظه‌ای ناب کشف‌اش کرده بودم... می‌خواستم بدانم که در این مدّت بر سرِ شهر چه رفته است؟ این فاجعه را سبب چیست؟ بیش از هر چیز بدانم چرا؟ چرا مردمانی تاریخِ خود را و هویّتِ خود را این چنین نابود می‌کنند؟ تمامِ آنچه را که نیاکانِ‌مان به ما داده اند؟ این نفرتِ کور از کجا ست؟ چرا گمان می‌کنند که می‌توانند تاریخ را به آسانی نابود کنند؟» ...

پیرِ هنرمند گفت: «اما در موردِ شهر، کاری نمی‌شود کرد. این‌ها زخم‌های زمانه اند که راحت درمان نمی‌شوند. وضعِ آدم‌های اینجا هم بهتر نیست؛ ما فکر می‌کردیم همه چیز بهتر می‌شود. اما آن‌ها آمدند و با خودشان فقر آوردند، تحقیر، نفرت و یک مُشت «شعارهای انقلابیِ» توخالی. غرورِ ما را شکستند، ما را به خفّت و خواری انداختند. مجبورِمان کردند ساکت باشیم. ترسی که بین ما انداختند روحِ ما را در چنگ‌اش گرفته و همیشه همراهِ ما است.» (ص ۴۸ به بعد)

پیرِ هنرمند گویی از حمله‌ی مغول سخن می‌گفت. گویی صفحه‌ای از تاریخِ جهانگشای جوینی می‌خواند: «آمدند و كندند و سوختند و كشتند و بردند»، اما نرفتند! از همین رو ست که قلمِ نویسنده دیگر همه جا به دنبالِ دوربین نمی‌رود، بلکه پای صحبت پیرِ هنرمند و فرزانه می‌نشیند، یکی از بی‌شمارْ کسان که کاشان را در طولِ تاریخ ساختند و در وجودشان هنوز شمعِ شهر مُشتعل است.

اگر کاشان شهری ست که تمیزِ مرزِ خیال و واقعیت در آن دشوار است، کتاب نیز آمیزه‌ای ست از این دو. خواننده که در آغاز گمان می‌کند با بیننده‌ای روبرو ست که گزارشِ سفر می‌دهد، به تدریج در می‌یابد که در برابر‌َش نویسنده‌ای نشسته است که داستان می‌گوید، داستان‌هایی از کاشان، آمیخته‌ای از خیال و واقعیت. پی می‌برد با سالکی روبرو ست که هم کویرِ بیرون را حکایت می‌کند و هم درونیِ شدنِ کویر را. قطعه‌ی «کویرِ درون»، که سفری به کویرِ نمک و کویرِ مَرَنجاب در نزدیکیِ کاشان در شمالِ شهرستانِ آران و بیدگل است، را می‌توان یکی از زیباترین قطعه‌های کتاب خواند. در این قطعه مرزِ بیرون و درون از میان بر می‌خیزد، کویرْ در ما درونی می‌شود، و سوبژه و ابژه به وحدت می‌رسند[1]. نویسنده در پایانِ این قطعه، از زبان پیرِ فرزانه چنین می‌گوید:
استاد «از مکانی حکایت کرد که مردمانِ اینجا ناکجاآباداَش می‌خوانند و جایی ست که همگان در اشتیاقِ آن می‌سوزند، جایی که در آن می‌توان به نیک‌بختی و خرسندی رسید، هر چند که تاکنون کسی آنجا نبوده است، هر چند که چنین جایی بی بهره از وجود است. بسیارند کسانی که چنین جایی را در بیرون و در جهان می‌جویند و از یاد برده اند که ما همگان مسافریم، سالکِ راهِ درون. ناکجادآباد، در درونِ ما است.

[پیرِ فرزانه] گفت، کویرْ اقیانوسِ سکوت است/ او به اینجا می‌آید تا بشنود/ تا به ندایِ درون گوش بسپارد/ تا جهانِ پیرامون‌اش را ادراک کند/ به اینجا می‌آید تا با جهان یگانه شود/ با واقعیت/ با ردِ پایِ میلیون‌ها سال/ با جهانِ بی‌کران و وصف‌ناپذیر/ با بادِ دیدنی و ریگِ شنیدنی ...» (ص ۱۲۴)

قطعه‌ی «کویرِ درون» قِصه‌ای ست که به قصه‌های شیخِ اشراق و به «عقلِ سرخِ» او نزدیک می‌شود. قطعاتِ دیگرِ کتاب نیز به تناسب میانِ خیال و واقعیت، میانِ قصه و سفرنامه تاب می‌خورند. کتاب گاهی ما را به فصلِ چیدنِ گل به وقتِ شب پیش از دمیدنِ آفتاب می‌بَرد، زمانی که شهر در بویِ خوشِ گل غوطه می‌خورَد و گاهی ما را به بازار و گارگاهِ فرشبافی می‌کشاند. «مسافر» به چشمِ سر می‌بیند که چه سان یادگارهای نیاکان قربانی می‌شوند تا جایشان را پارکینگ و سوپرمارکت پُر کنند. «ناکُجایی» را می‌بیند که نه جایِ آباد و دیرآشنای سنّت است و نه جای مطلوبِ تجدّد. وی اما به چشمِ دل می‌بیند که شهرِ رویاییِ او چه سان در وجودِ پیرِ فرزانه، در قصه‌گویِ دوره‌گرد، در «چشم‌های ایرانی» و نگاهِ فریبایِ زنی ناشناس، در زبانِ خاموشِ فرش‌های کاشان، در بازی‌ها و خنده‌های کودکان، در نایِ نی و در کویر به حیاتِ خود ادامه می‌دهد.

کتابِ سعید شریفی، که به زبانِ آلمانی ست، از چاپ و طرحی زیبا و هنرمندانه برخوردار است. نثرِ آلمانیِ کتاب ساده، روان، استوار و گاه شاعرانه است. در چند جای کتاب، به ویژه در عنوان‌های فارسی، چند خطای تایپی وجود دارد که صدمه‌ی چندانی به کتاب نمی‌زند.

کتابِ «چشم‌های ایرانی» روایتی زنده و خیال‌انگیز است از کاشان که انتشارات «راویان» در آلمان آن را منتشر کرده است. زنهاری ست به ذهن‌ها و هشداری ست به روح‌ها و دست‌ها، تا کاری کنند. از همین رو ست که خواندن‌اش لذّت‌آور، هشداردهنده و آگاهی‌بخش است.

مشخصات کتاب‌:
Persische Augen: Photographien und Geschichten aus Kashan. Saied Sharifi.- Berlin: Ravian, [2011], 160 S. [24,90 €]. http://www.persische-augen.de
[چشم‌های ایرانی: عکس‌ها و داستان‌هایی از کاشان. سعید شریفی.- برلین: انتشاراتِ راویان، ۲۰۱۱، ۱۶۰ ص.24,90 یورو. ]http://www.persische-augen.de]
--------------
[1] متأسفانه عنوانِ فارسیِ این قطعه «کویرِ درون» که در کتاب آمده، به قدرِ کافی گویا نیست و حتی می‌تواند گمراه‌کننده باشد. در این موردِ خاص باید عنوانِ آلمانیِ قطعه ( die Wüste in uns کویرْ در ما) را در نظر داشت.