ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Fri, 12.08.2005, 4:19

يك روز بهاری

فرخنده نيکو

جمعه ٢١ مردا ١٣٨٤


***
داستانی را كه می‌خواهم برايتان تعريف كنم، مثل هر داستان ديگری تكراری‌‌ست و تا حالا حتماً بارها آن را شنيده‌ايد. اما حُسن داستان در تكرارش است. وقتی داستان مُدام تكرار شود، دور محور خود بچرخد و شما را هم با خود بچرخاند، همه چيز در‌هم می‌‌شود و شكل عوض می‌كند. آن وقت هر‌چه را می‌بينيد، ديگر چيزی نيست كه بار اول ديده بوديد.
بله، داشتم می‌گفتم... داستانی را كه می‌خواهم برايتان تعريف كنم حتماً بارها شنيده‌ايد. اين داستان هم مثل خيلی از داستان‌‌های ديگر با يك آدم شروع می‌شود. اين آدم كارش اين است كه شكل شما شود، يا به شكل كسی در‌آيد كه شما قبلاً او را جايی ديده‌ايد. بعضی وقت‌ها بايد شكل خودش هم باشد. مشكل از همين‌جا شروع می‌‌شود. نويسنده فقط يك آدم خلق می‌كند، اما تو هر نسخه‌ای از كتابش كه به دست شما می‌رسد، آدم جديدی ظاهر می‌شود. تازه خواننده‌هايی هم هستند كه يك داستان را چند بار می‌خوانند. اگر ميان اين خواندن‌ها فاصله بيفتد، آن وقت اين آدم شايد مجبور شود برای همان يك خواننده هم نقش عوض كند و نقشش را عميق‌تر بازی كند يا جلوه‌های گوناگون شخصيتش را لايه به لايه برای خواننده باز كند. و اين كار راحتی نيست. برای همين هم الان كه شما داريد اين داستان را می‌خوانيد، من نمی‌دانم اين آدم زن است يا مرد، كارش چيست و چه شكلی است؟ تنها چيز مشخص اين است كه اين آدم بايد آرام‌ آرام خودش را به شما نزديك كند و تو كارهاتان دقيق شود. ببيند مثلاً وقتی موهاتان را شانه می‌زنيد، فرق را از سمت راست باز می‌كنيد يا چپ؟ يا اينكه اصلاً موهاتان را به بالا شانه می‌كنيد؟ وقتی غذا می‌خوريد، ماست را گوشه بشقابتان می‌ريزيد يا اينكه با برنج مخلوط می‌كنيد؟ آن وقت بايد ببيند در چه حال و هوايی هستيد، خوشحاليد يا غمگين؟ عصبانی هستيد يا نااميد؟ خلاصه، بايد كم‌كم برود تو جلد شما كه داريد می‌خوانيدش، طوری كه خيال كنيد انگار اين خود شما هستيد که رفته‌ايد تو صف سينما ايستاده‌ايد و داريد اين‌پا و آن‌پا می‌‌كنيد. جلو شما، ده بيست نفری تو صف ايستاده‌اند. بليت‌فروش دريچه گيشه را باز می‌كند. صف آرام آرام جلو می‌رود. نسيم ملايمی می‌وزد و چند تكه ابر سفيد را تو زمينه آبی آسمان جا‌به‌جا می‌كند. بوی بهار می‌آيد. دو سه نفر مانده كه نوبت برسد به شما، از سينما رفتن پشيمان می‌شويد. راه‌‌تان را می‌گيريد و از گوشه پياده‌رو می‌رويد. همين‌طور كه راه می‌رويد، ممكن است هزار و يك فكر به ذهنتان خطور كند. گفتم كه، بستگی دارد در چه حال و هوايی باشيد. اگر عصر پنج‌‌شنبه باشد، فرق می‌كند مثلاً با عصر جمعه يا عصر هر روز ديگر. اگر اواسط بهار باشد و درخت‌ها هم شكوفه داده باشند و شما از كنار بلوار يا هر خيابان سر‌سبز و پُر‌درخت ديگری سلانه سلانه قدم بزنيد، يك‌دفعه احساس می‌كنيد قلبتان فشرده می‌شود. شور عجيبی در تمام تن‌تان می‌دود. هوای ملايمی است، نه گرم است، نه سرد. بوی شكوفه‌ها تو هوا پيچيده است؛ بوی شيرينی كه وقتی نفس عميق می‌كشيد، قلبتان را می‌لرزاند و با آهی از سينه‌تان بيرون می‌آيد. برگ درخت‌ها نازك و سبز روشن است. انعكاس نور خورشيد آن‌ها را شفاف‌تر كرده است. هنوز خيلی مانده تا مثل وسط تابستان، برگ‌ها سبز تيره شوند. برگ بيد مجنونی را با‌‌احتياط می‌‌گيريد ميان انگشت شست و سبابه. آن‌قدر نازك و ظريف است كه لرزش حركت آب را در رگ‌برگ‌هايش احساس می‌كنيد. قلب‌تان گُرپ گُرپ می‌زند. ياد روزهايی می‌افتيد كه عاشق بوديد؛ ياد انتظارهای طولاني... می‌ايستاديد تا از دور بيايد. چشم از او بر‌نمی‌داشتيد. دهان‌تان خشك می‌شد. لرزش لذت‌بخشی از نوك پنجه پايتان شروع می‌شد و بالا می‌آمد و تن‌تان گُر می‌گرفت. قلب‌تان آن‌چنان تُند می‌زد كه می‌ترسيديد صدای آن را بشنود. نفس‌تان را آن‌قدر در سينه حبس می‌كرديد تا از كنارتان بگذرد. چشم‌هاتان را می‌بستيد، انگار بخواهيد تصوير او را در چشم و ذهن‌تان نگاه داريد. جز صدای پای او ، صدای ديگری نمی‌شنيديد. آرام دور می‌شد و می‌رفت و بعد، ديگر صدايی نبود... انگار تو كوچه فقط شما بوديد و خيال او. بوی ياس می آمد و هوا لطيف و پاك بود مثل صبح‌های تابستان.
صبح‌های زود رو پشت‌بام، هوا خُنك بود. از سرما بيدار می‌شديد. لحاف را كه ملافه‌هايش بوی صابون و لاجورد می‌داد، تا زير گردن بالا می‌كشيديد. پاهاتان را جمع می‌كرديد تو شكمتان. آسمان شيری رنگ بود. صدای بغ‌‌بغوی كبوتر‌ها از چهار گوشه پشت‌بام می‌آمد. صدای بالا كشيدن كركره مغازه‌ای را از دور می‌شنيديد. صدای خش‌خش آرام و موزون جاروی سپور می‌آمد و با هر حركت رفت و آمد جارو، انگار شما را گذاشته بودند تو گهواره و آرام تكان می‌دادند. جايی ميان خواب و بيداری تاب می‌خورديد و می‌ديديد كه او چطور از دور می‌آيد و لبخند می‌زند. گرمای لبخندش زير پوست‌تان می‌دويد. نفس‌تان آرام و آرام‌تر می‌شد و صدای خش‌خش جارو دور و دورتر...
پاهاتان سُست می‌شود. روی نيمكتی می‌نشينيد. اگر زن باشيد، بند كيفتان از روی شانه ليز می‌خورد و می‌افتد پايين. بيخودی در كيفتان را باز می‌كنيد و دوباره می‌بنديد. اگر مرد باشيد، بند كفش‌تان را كه شُل شده می‌بنديد، اما هيچ‌كدام از اين كارها فشار روی قفسه سينه‌تان را كم نمی‌كند. فكر می‌كنيد بهتر است برويد توی پاركی بنشينيد روبروی حوضی و به فواره‌ها نگاه كنيد. شايد صدای آواز پرنده‌ای هم باشد و دل‌تان كمی باز شود.
پارك غُلغُله است. مردم گُله‌به‌گُله نشسته‌اند روی نيمکت‌ها. وسط پارك، روبروی حوض، روی نيمكتی، يك جای خالی می‌بينيد. می‌رويد می‌نشينيد. اگر زن باشيد، می‌بينيد مردی با پيراهن سفيد آن سر نيمكت نشسته و كتاب می‌خواند. اگر مرد باشيد، می‌بينيد زنی با روسری آبی كم‌رنگ آن سر نيمكت نشسته و كتاب می‌خواند. يك‌دفعه احساس می‌كنيد دوباره قلب‌تان تُند‌ می‌زند. رنگ آبی روسريش به دل‌تان می‌نشيند. به پوست مهتابی‌اش نگاه می‌كنيد. اگر زن باشيد، به پيشانی بلند مرد نگاه می‌كنيد و به ابروهايش و رگ درشتی كه از كنار ابرو شروع شده و در شقيقه گُم می‌شود. غرق كتاب خواندن است. شما از فرصت استفاده می‌كنيد و بيش‌تر نگاهش می‌كنيد. دل‌تان می‌خواهد بدانيد چه می‌خواند. پاهايش را روی‌هم انداخته و كتاب را گذاشته رو زانوها. نمی‌توانيد جلد كتاب را ببينيد. كمی سرك می‌كشيد، اما از آن‌جا كه شما نشسته‌ايد، نمی‌شود نوشته‌های كتاب را خواند. باد تُندی می‌وزد. آب فواره به طرف نيمكت شَتَك می‌زند. بی‌اختيار پاهاتان را جمع می‌كنيد. او كه غرق خواندن است، بعد از خيس شدن پاهايش، متوجه باد و فواره می‌شود و دستش را زود می‌گذارد روی كتاب.
ــ كتاب‌تان خيس شد؟ اگر دستمال كاغذی بخواهيد دارم.
ــ نه، خيلی ممنون. زود دستم را گذاشتم روش، خيس نشد.
ــ می‌خواهيد جاتان را با من عوض كنيد؟ اين گوشه اگر باد بيايد، كم‌تر خيس می‌شويد.
ــ چه فرقی می‌كند؟ آن‌وقت شما خيس می‌شويد.
ــ خُب، من كه كتاب نمی‌خوانم.
ــ لُطف داريد. اين پارك هميشه شلوغ است. وقتی آمدم يك جای خالی رو نيمكت‌ها نبود. آن‌قدر گشتم تا اين جا را پيدا كردم.
ــ پس من شانس آوردم كه برای پيدا كردن جای خالی مُعطل نشدم.
ــ البته نزديك محوطه بازی بچه‌ها جا بود، ولی خيلی سر‌و‌‌صدا می‌كردند. نمی‌شد آن‌جا كتاب خواند.
ــ بله، وقتی سر‌و‌‌صدا باشد، حواس آدم پرت می‌شود و نمی‌فهمد چه می‌خواند.
لبخند می‌زند و شما جرأت می‌كنيد به چشم‌هاش نگاه كنيد. در نگاهش گرمايی است كه تا اعماق قلب شما نفوذ می‌كند. شما هم لبخند می‌زنيد.
ــ چه كتابی می‌خوانيد؟ اسمش چيست؟
ــ «زندگينامه من». از نويسنده‌ای است كه اسمش را نشنيده‌ام.
ــ شما زياد كتاب می‌خوانيد؟
ــ بله، كتاب خواندن را خيلی دوست دارم. شما چطور؟
ــ من هم بيش‌تر وقت بيكاری‌ام را كتاب می‌خوانم.
ــ پس شايد شما اين نويسنده را بشناسيد، يا كتابی از او خوانده باشيد.
كتاب را به طرف شما می‌گيرد. به كتاب نگاه می‌كنيد. سرتان را كج می‌كنيد و گونه چپ را روی دست چپ تكيه می‌دهيد. پلك‌هاتان را به‌هم نزديك می‌كنيد، انگار بخواهيد به حافظه‌تان فشار بياوريد.
ــ نه، متأسفانه نويسنده را نمی‌شناسم. حتماً تو زندگينامه‌اش چيزهايی نوشته كه بشود فهميد كيست و چه آثاری دارد.
ــ آخرِ كتاب، فهرست آثارش هست، ولی من هيچ‌كدام از آن كتاب‌ها را جايی نديده‌ام.
ــ ناشر كتاب كيست؟
كتاب را باز می‌كند.
ــ ننوشته، دو صفحه اول سفيد سفيد است.
ــ از كجا خريده‌ايد؟
ــ نخريده‌ام، از دوستی گرفته‌ام.
ــ شايد دوست‌تان بداند.
ــ حتماً می‌داند. كتاب را هنوز تمام نكرده‌ام. وقتی خواستم بهش پس بدهم، ازش می‌پرسم.
ــ می‌شود كتاب را ببينم؟
ــ البته، بفرماييد.
آرام از آن سر نيمكت خودتان را می‌كشيد جلو و به او نزديك‌تر می‌شويد. حالا تقريباً كنارش نشسته‌ايد. كتاب را نگاه می‌كنيد. كتاب قطوری است. جلدش سفيد است و دو خط موازی، پهنای كتاب را از وسط قطع می‌كند. بالای صفحه، سمت راست، دايره‌ای است. پايين صفحه، سمت چپ، همان دايره است، انگار قرينه دايره بالايی باشد. دقت كه می‌كنيد روی خط موازی بالايی، فرورفتگی می‌بينيد. انگار دايره افتاده و با خط برخورد كرده باشد و مثل اينكه خط خاصيت ارتجايی داشته و دايره را دوباره به بالا پرتاب كرده است. اما جای فرورفتگی دايره در خط باقی مانده است. عين همين را هم در قرينه دايره می‌بينيد، در خط زيري. كتاب را ورق می‌زنيد و در صفحه آخر، به فهرست آثار نويسنده نگاه می‌كنيد. نه، شما هيچ كدام از اين كتاب‌ها را نديده‌ايد.
ــ می‌شود وقتی كتاب را خوانديد، به من هم امانت بدهيد؟
ــ بايد از دوستم بپرسم. فكر نمی‌كنم اشكالی داشته باشد.
ــ شما زياد اين‌جا می‌آييد؟
ــ زياد نه. بعضی وقت‌ها آخر هفته می‌آيم. هفته ديگر، همين موقع‌ها بياييد كتاب را می‌دهم به شما. (به ساعتش نگاه می‌كند) من ديگر بايد بروم. پس تا هفته ديگر، خداحافظ.
كتاب را از شما می‌گيرد و می‌رود. شما همان‌جا رو نيمكت می‌نشينيد. به فواره‌ نگاه می‌كنيد. بدون اينكه خودتان بدانيد، داريد لبخند می‌زنيد. پارك پُر است از گل: زرد، سفيد، بنفش، قرمز... بلند می‌شويد می‌رويد گل‌ها را از نزديك تماشا كنيد. از ديدن اين‌همه رنگ ذوق‌زده شده‌ايد. احساس می‌كنيد چيزی تو دلتان مثل موج بالا می‌آيد. نفس‌تان را حبس می‌كنيد و آن‌وقت، موج با تمام نيرو می‌شكند و دل شما هُری می‌ريزد پايين. نفس عميقی می‌كشيد و بهار در تمام تن‌تان مُنتشر می‌شود. خودتان را مُجسم می‌كنيد كه هفته ديگر، روی نيمكت نشسته‌ايد و او لبخند‌ زنان از دور می‌آيد و قلب شما تُند می‌زند.