بر بشکههای باروت دیوانهای نشسته و کبریت میکشد... طاغی است او. راهی به هیچ سو ندارد دیروز و فردایی نیز... در ذهن کوچکش فردا برای او تنها به یاری یک وهم یک رویا یک منجی از راه میرسد، و «آتش زمینهساز ظهور است.» کبریت او ولی گوگرد عقل ندارد چوبی به نفت آغشته است، نفتی که چند روز او را مجال عربده خواهد داد.