سحرگاهان هر بار که شبنم ِ شعر بر گلبرگهای عاطفه میلغزد با شوری کودکانه کولی رویا را در آغوش میگیرم و از دُرد واقعیت جرعهای بر وی مینوشانم! شبانگاهان آنگاه که خسته و کوفته، سر مینهم به بستر ِ خاکستر! با زخمهای ناسوری از دشنههای نابرابری و نابرادری بر پیکر! به خود میگویم آه! کجاست؟ آن کولی نازک خیال ِ جادوگر؟ چرا نمیزند امشب، حلقهای بردر؟!