در اين شب سياه، جايی که ديو جهل به کرسی نشسته است؛ گويی کليد باغ سحر را فکندهاند، در چاه چمکران! ای آشنای درد، گر آمدی به خلوت زندان ما ببين، رنجی که میکشيم ز رهماندگی ماست؛ کن همتی که دست برآريم از آستين ... نقبی زنيم، دوباره، به سوی بهارهها!