ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Thu, 26.08.2010, 8:55

نقدی بر رمان «احتمالاً گم شده‌ام»

عطا گیلانی

سارا سالار را نمی‌شناسم، شانس این را نداشته‌ام که دیگر نوشته‌هایش را بخوانم. «احتمالاً گم شده‌ام» در بسته بزرگی از کتاب‌هایی بود که دوستان هر از چند گاهی برایم از ایران می‌فرستند تا شکر فارسی از یادم نرود و در حال و هوای مکتوباتی که از هفت بند سانسورنیمه جانی در می‌برند و "به زیور چاپ آراسته می‌شوند" قرار بگیرم.

«احتمالاَ گم شده‌ام» کتاب کم‌ورقی است (١٤٣ صفحه) از نشر چشمه که در میان این کتاب‌های کوچک و بزرگ گم شده بود. نامش توجه مرا جلب کرد.

بعد از آنکه نخستین جمله داستانش را خواندم «صدای زنگ تلفن ترتیب مغزم را می‌دهد...»، کمی توی ذوقم خورد. پنداشتم که این هم از آن نویسندگان تازه به‌دوران رسیده‌ایست که می‌خواهد با «سه نقطه شعرهایش» ترتیب مغز ما را هم بدهد. چند باری آن را بدست گرفتم و هر بار بیشتر از چند خطی از آن را نخواندم. خب کتاب‌های فمینیستی مد شده‌اند، فمینیست‌ بودن مد روز است، مردان زیادی را می‌شناسیم که تا قبل از ازدواجشان فمینیست‌های دوآتشه هستند وزنان زیادی که بعد از شکست و شکستن ازدواج اول به "فمینیسم" به عنوان شاهداروی همه دردهای اجتماعی پناه می‌برند.

بیشتر که خواندم، نثر زنانه و روان نویسنده مرا با خود به جایی برد که احساس کردم احتمالاً گم شده‌ام!

«احتمالاً گم شده‌ام» نه بر اساس یک دکترین اجتماعی نوشته شده‌است و نه مبلغ هیچ یک از مکاتب سیاسی ثقیل‌الهضم است. سارا سالار چیز ثقیل‌الهضم‌تری را در این کتاب خود به خورد خواننده می‌دهد و آن "گندم" است.

گندم به عنوان خواهر خوانده و یا همزاد راوی داستان زنی است «سرو زباندار» زاهدانی که از هیچ چیز نمی‌ترسد: «گندم دستش را دراز کرد و مثل آب خوردن دم مارمولک را گرفت. مارمولک عین مار زخم خورده توی دستش به این‌ور و آن‌ور تاب می‌خورد. دوید طرفم. نمی‌دانم چه‌طور خودم را پرت کردم توی اتاقش...».

راوی از ترسیدن بدش می‌آید: «من از چیزی نمی‌ترسم»، گندم گفت: «می‌ترسی، از مادرت می‌ترسی، از این‌که این سر یا آن سر رختخواب بخوابی می‌ترسی، از مارمولک‌های روی دیوار می‌ترسی...»

و خواننده خیلی زود پی می‌برد که مارمولک تنها "فوبی" راوی نیست، راوی می‌ترسد، از همه‌چیز، از همه‌کس، از بلندی، از آدم‌ها، از خانم حکیمی، از صدای زنگ تلفن همراه و صدای تلفن همراهش را خفه کرده است و هرکسی که زنگ می‌زند، تلفنش می‌لرزد!

ناامنی‌های اجتماعی و فردی بسیاری است که این زن را محاصره کرده‌اند؛ ایدز، سرطان، زلزله، ترس از پرواز، ترس از آسانسور، ترس از اعدام، ترس از نشستن روی توالت‌های ایرانی، ترس از تصادف در خیابان‌های تهران، ترس دزدیده شدن بچه و هزاران ترس کوچک و بزرگ دیگر که وقتی با هم جمع می‌شوند دون کیشوت زنانه ما را به جنگی قهرمانانه با همه غول‌های تاریخی و جغرافیایی این سرزمین وادار می‌کنند، به فتح‌الفتوحی که کوچکترینش اینست که زیپ شلوار بچه‌اش را در کوچه‌ای خلوت پائین بکشد و «...یکی دو قطره ته جیش هم می‌آید و جیش تمام می‌شود. سریع شلوارش را می‌کشم بالا. مادری که بتواند این چیزهای بچه‌اش را توی خیابان رفع و رجوع بکند بعدش باید احساس کند کوهی موهی چیزی فتح کرده.» و این عملیات قهرمانانه تنها به کار کوچکی در کوچه‌ای خلوت ختم نمی‌شود، دنباله‌اش به عملیات بزرگتری هم می‌رسد:
«چقدر توالت ایرانی سخت است، آن هم بیرون از خانه. باید کفشش را دربیاورم، نگران از این‌که پاش را با جوراب می‌گذارد روی کف کثیف این‌جا، بعد شورت و شلوارش را، دوباره باید کفشش را پاش کنم تا بنشیند و زورش را بزند.»

پس بی‌خود نیست که در ادامه‌اش می‌خوانیم: «...می‌بینمش که ایستاده و دارد به آن سنده‌های باریک زرد و قهوه‌ای نگاه می‌کند...سنده‌هایی که من را دوباره وصل کرده‌اند به این خوابگاه...» و نیاز نوستالژیک راوی را ارضا کرده‌اند. اگر چه تمام حکایت از نوستاژی‌های گوناگون پر است، راوی با تعجب می‌پرسد: «نوستالژی! مگر حالا دیگر کسی دچار نوستالژی می‌شود؟»

راوی از آغاز داستان دارای شخصیت دوگانه یا حتی سه‌گانه است، ذات واحد سه‌گانه چون تثلیثی که در کتاب مقدس آمده است و بنا بر اقوال کلیسائیان در ذاتی یگانه جلوه می‌کنند: یک گانه‌ای با جمع شدن و ملقمه شدن راوی، گندم و فرید.

جمع اضداد دوگانه و یا سه‌گانه در یک پیکر؛ جمع شیطان و خدا در یک کالبد را قبلاً در بسیاری از آثار کلاسیک تجربه کرده‌ایم: گالیکولای آلبرکامو، شیطان و خدای ژان پل سارتر، دکترجکیل و مستر هاید، فاوست و مفیستو و حالا با جرئت می‌توان گفت که جمع راوی و گندم هم نوع ایرانی چنین حکایتی است.

افسون اساطیری این حکایت فقط از این دیدگاه نیست که جلوه می‌کند. جلوه دیگر این وجه از حکایت را در نام‌گذاری قهرمان اصلی داستان، «گندم» هم می‌توان دید. گندم همان چیزی است که حوا با آن آدم را وسوسه کرد وحافظ با غرور از این انتخاب آدم یاد می‌کند: "پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت".

راوی هر جا که کم می‌آورد، خواهرخوانده یا نیمه دیگر خود، گندم را به سراغ مردان می‌فرستد و مردان هر جا که در او زنی عبوس پیچده در محاق چادری سیاه می‌بینند، سراغ گندم را از او (در او) می‌گیرند.

گندم با وجود شباهت ظاهری با راوی از هر نظر با او فرق دارد حتی خدایشان هم با هم فرق می‌کند:
«...می‌خواستم بگویم خدای من این جور است، خدایی که به من نشان داده‌اند این جور است. می‌دانستم، می‌دانستم هر وقت به آسمان نگاه می‌کند خدا را یک جور دیگر می‌بیند...» و در ادامه حسرت می‌خورد: «...یعنی می‌شود خدا را آن‌جوری ببینم که گندم می‌دید؟»

راوی به نیمه دیگر خود، به گندم حسادت می‌کند و به دکتر می‌گوید: «باید خانم حکیمی را می‌دیدید. با ان چادر و مقنعه‌اش، با آن صورت نخراشیده‌ی نتراشیده‌اش، باید می‌دیدید چه‌طور پاچه همه را می‌گرفت غیر از پاچه‌ی گندم»

و دکتر علایم این شیزوفرنی را در پرونده او ضبط می‌کند و این پرونده قطور و قطورتر می‌شود.

راوی از حاشیه فقر و گرسنگی عبور می‌کند و ذهن بچه خود و خواننده خود را به آن‌ها مشغول نمی‌کند، نه آن‌که کودکان کار و کودکان فقر را نادیده انگارد، نه! راوی تصمیم گرفته است که فعلاً: «...دیگر از دیدن این چیزها و از این‌که دارم چلوکباب می‌خورم خجالت نمی‌کشم...».

داستان این‌بار یک داستان روستایی یا کارگری از نوع داستان‌های جان‌شتاین بک یا دولت‌آبادی یا ارنست همینگوی نیست، از نوع داستان‌های دهه پنجاه و شست نیست، داستانی متوسط است که از زبان زنی متوسط، با سنی متوسط از طبقه متوسط برای آدم‌های متوسط با درآمد و فهم متوسط با سوژه هایی "پیش‌پا افتاده" چون عشق، ازدواج، خیانت و حسادت؛ بی‌آنکه به ابتذال کشیده شود و بی‌آنکه شاهکاری باشد یا بخواهد که بیش از چند ساعت وقتت را بگیرد.

همه چیز در سطح می‌گذرد، همه‌چیز در حد متوسط باقی می‌ماند. حکایتی که بعد از خواندن حکایتی دیگر از همین نوع متوسط، رنگ خواهد باخت و قهرمانان آن جای خود را به قهرمانان دیگری خواهند داد.

داستان بر اساس حرف‌هایی نوشته شده است که راوی برای روانپزشک خود نقل می‌کند. روانپزشک جا و بیجا پرسش‌هایی حرفه‌ای در میان ‌می‌گذارد و راوی به این پرسش‌ها پاسخ می‌دهد. چه مقدار از این پاسخ‌ها از سد وجدان ناخودآگاه، از سد خودسانسوری و از سد سانسور عبور کرده‌اند، نمی‌دانیم. کتاب پر از سه‌نقطه است که اگر حاکی از سبک نویسنده باشد، امتیاز بزرگی محسوب نمی‌شود. من نقطه و ویرگول و علامت تعجب را در جای خود از سه نقطه گویاتر می‌دانم و گمان می‌کنم بسیاری از جملات را می‌توان به‌جای سه نقطه به ویرگول ختم کرد.

از شخصیت‌های دیگری که در پرورش این داستان دخیل بوده‌اند، فرید (دوست پسر)، سامیار (فرزند)، کیوان (شوهر)، منصور (دوست خانوادگی)، رادیو و تبلیغات دیواری را می‌توان نام برد. درست خوانده‌اید رادیو و شعارهای کلیشه‌ای آن در باره اخلاق و عشق و دین و بنرهای تبلیغاتی با شعارهای تجارتی همانقدر در پیش‌برد داستان اثر دارند که شخصیت‌های حقیقی یا تخیلی دیگر.

راوی از تمام این مجموعه، از همه این آدم‌ها می‌ترسد، همه او را بطور مستقیم یا غیر مستقیم تهدید و تحدید می‌کنند، همه در تعقیب او هستند، همه می‌خواهند خود را، زور خود را و یا محبت خود را به او تحمیل کنند، همه می‌گویند: «مواظب خودت باش!»

«ای بابا، نمی‌دانم این کیوان و این منصور چه اصراری دارند که من این‌قدر مواظب خودم باشم...» و در ادامه داستان بی‌اختیار به یاد "شنیدم گوسفندی را بزرگی رهانید از دهان و دست گرگی" می‌افتیم و گوشه چشم راوی کبود می‌شود.

تبلیغات دیواری و صدای رادیو در تمام داستان نه تنها راوی را، که خواننده را هم تعقیب می‌کنند و تو به یاد دنیای علی ‌کوچیکه فروغ می‌افتی: "دنیایی که هرجا می‌ری صدای رادیوش میاد!"

روی جلد کتاب دخترکی را نشان می‌دهد، پشت به بیننده کرده با عینکی دودی که «همه‌کس و همه چیز را ببیند، اما دیده نشود.» و بر طاسی تکیه داده است شش‌وجهی که در همه اقطاع آن شش نقطه دیده می‌شوند. معنی طاسی که هر طور که بیندازی همان عدد می‌آید را هم در متن کتاب و هم در پشت صفحه می‌خوانیم:
«...وقتی کیوان نیست زندگی‌ام به این شکل کج و معوج است. وقتی کیوان هست زندگی‌ام یک جور دیگری کج و معوج است، در هر صورت زندگی‌ام کج و معوج است...»

طاسی که هر طور بیندازیش، همان می‌آید، قدرت انتخاب را از تو می‌گیرد: «...آبیه را گذاشتم، سبزه را برداشتم و دوباره همان‌وقت پشیمان شدم...» این بی‌تصمیمی از آغاز زندگی، از آغاز داستان راوی را تعقیب می‌کند، تصمیم در انتخاب دوست، تصمیم در انتخاب همراه، تصمیم در انتخاب همسر و تنها وقتی که تسلیم سرنوشت محتوم سن‌زدگی خود می‌شود، تصمیم می‌گیرد که سی‌وپنج‌سالگی خود را بپذیرد، آرامش می‌گیرد: «این بار بعد از این‌همه سال می‌شناسمش، با آن چشم‌های سیاه براق، با ان پوست گندمی صاف، با آن همه مو که از این ور و آن ور روسری‌اش بیرون زده است...»

نقطه اوج داستان در آنجاست که راوی پرونده پزشکی خود را کش می‌رود، به خانه خود می‌رود و تمام این پرونده را با همکاری بچه‌اش، با رقص و خنده، ریز ریز می‌کند و به معالجه خود خاتمه می‌دهد. بنظر می‌آید که در واقع دیگر نیازی به ادامه معالجه نیست، چرا که بیمار با خود به یگانگی می‌رسد و شیزوفرنی پایان می‌یابد.

اگر چه عشق عشق است، خیانت خیانت است و حسادت حسادت است و غم در هر جای دنیا در هر دلی که باشد، مزه تلخ و گسی دارد، اما عشق لیلی با ژولیت فرق می‌کند همانگونه که رنگ مویشان و لباسشان و لهجه شان. خانم سارا سالار موفق شده است که تصویری واقع‌گرایانه از عشق، خیانت و حسادت زنی متوسط در تهران امروز را ارائه بدهد، زنی که دوبله پارک می‌کند تا جیش بچه‌اش را بگیرد و خیانت نابخشودنی‌اش این است که می‌خواهد با مردی بیگانه دور از چشم پلیس «اسم فامیل بازی» بکند.

اثری که اینگونه ساده و صادقانه نوشته شده باشد، بی‌شک برای لیلی‌ها و شیرین‌ها و زلیخاها و ژولیت‌ها و حتی برای زنان سریال "سکس اند سیتی" هم جذاب خواهد بود و آن‌ها هم می‌توانند چهره خود را در چهره گندم و همزادش باز بشناسند.
خواندن این کتاب را نه تنها به خانم‌ها بلکه به مردانشان هم توصیه می‌کنم.

----------
* توضیح: عبارات میان «» از متن کتاب برداشته شده‌اند