آنروزها رفتند
آنروزها مثل نباتاتی که در خورشید میپوسند
از تابش خورشید، پوسیدند
و گم شدند آن کوچههای گیج از عطر اقاقیها
در ازدحام پرهیاهوی خیابانهای بیبرگشت.
و دختری که گونههایش را با برگهای شمعدانی
رنگ میزد ، آه
اکنون زنی تنهاست
اکنون زنی تنهاست
این چند سطر شعر معروف فروغ شاید بیش از هر کلامی بتواند راوی احساساتی از زنگی زیبا باشد که به آسانی در حد و مرز جملات معمول نمیگنجد، و شاید تنها به یاری کلماتی آشنا و گویای ذهن و زندگیمان بتوانیم تصویرها و پراکندگیهای زندگی ناشناخته اورا بهمراه زبان درونی شعر درک و ضبط کنیم، و گر نه چگونه میتوان از روزهایی که سرشار از زندگی و نشاط و سازندگی بودند در حد یک خاطره سخن گفت؟ چگونه میتوان زندگی انسانی را که در اولین قدمهای زندگی مستقلش روز به روز با تو بوده است و افکار و احساساتش را با تو و در کنار تو شکل و رشد داده است، در تکرار چند عکس و تاریخ و خاطره خلاصه کرد؟
آنچه امروز مینویسم، اگر چه به معنایی یادوارهایست از گذشتههای دور دوستیها و همزبانیهای جوانی، اما امید دارم تا بیشتر کوششی باشد برای روشن کردن و شناساندن گوشههایی از زندگی زنی که نگاه ویژهای به زندگی داشت و همواره در سکوت سالهای سنگینی که در تنهایی بر او گذشت، به امید رسیدن به روزهایی بود که بتواند این نگاه ویژه را با چشمهای دوربین عکاسیاش ضبط و ثبت کند و جهان و جهانیان را در آن شریک سازد. زیبا در ابتدای شکفتنها و رستنهای هنری خود بود و چه بسا که اگراسیر دست شنکجه نمیشد، نام او با آوازه هنرش درجهان گسترش مییافت و نه با آواز مرگ او.
آشنایی من با زیبا از دوران دانشجوئی در تهران آغاز شد که سرشار از روزهائی سازنده و به یاد ماندنی بودند.
آنروزها، روزهائی بودند آفتابی، پربهار، پردرخت و پراز شادیها و هیاهوی مدرسه و جستجوهای فکری سالهای پر بار ادبیات معاصر ایران.
پائیز ١٣٤٧ بود، وقتی مدرسه کوچک "سینما و تلویزیون" که حالا دانشگاه صدا و سیما شده است، شروع بکار کرد و دیوارهای آجری ساختمان اصلی مدرسه بر سر تپه تلویزیون – درکنار مرکز ایستگاه تلویزیون ملی – درحال بالا رفتن بود. مهرماه رسیده بود اما دیوارها هنوز به جائی نرسیده بودند. پس به ناچار کلاسها در محل موقتی دایر شد: خانهای بزرگ و سنتی در ته کوچه بن بستی در خیابان محمودیه نزدیکیهای میدان تجریش ، و کلاسهای تخصصی رشتههای فنی و تولید هر دو در یک تالار بزرگ که با پردهای سرمهای از هم جدا شده بود آغازگردید.
بعد از ظهرهای آفتابی خیابان تجریش میان سپیدارهای بلندی که حیاط خانه و دیوارهای کوچه را احاطه کرده بودند، بعد ازظهرهای کشدار و دلچسبی بودند، و پائین افتادن آفتاب از دامنه کوه تا دریچههای باریک و شیشهبریهای پنجرهها که در تالار سنگین بار این خانه رنگ میانداخت، حال و هوای خاصی داشت که با ذهن و روحیه فعال کلاس فنی آن روزها هیچ همخونی و همخوانی نداشت ، بخصوص که زبان سحر آمیز نظامی گنجوی و داستاهای جذاب شیرین و فرهاد با صدای گرم و رسای دکتر محجوب از آن طرف پرده بخوبی شنیده میشد و از لابلای درسهای الکترونیک و معادلات ریاضی به جسم و جان ما مینشست و کنجکاوی مارا نسبت به مظمونهای پشت پرده بیشتر میکرد.
میان این روزها بود که روزی با دانشجویان اهل قلم و کتاب قرار جلسهای در سالن کتابخانه مدرسه گذاشتیم تا دستاندرکار تهیه روزنامه دانشجوئی مدرسه شویم ، و در این جلسه بود که با کرامت دانشیان – که از دانشجویان آنطرف پرده بود – بیشتر آشنا شدم. جلسه به آخر رسیده بود و همه داشتیم متفرق میشدیم که زیبا وارد سالن شد. او را پیشتر ندیده بودم ، از دانشجویان تازه وارد رشته تولید بود و بقولی دیگر از دانشجویان آنطرف پرده بود که قصههای شیرین و فرهاد را دست اول میشنیدند. چهرهای ساده و لباسی سادهتر به تن داشت، پیش آمد:
"سلام ، اسم من زیباست، من دیر رسیدم به این جلسه ، صحبتها به کجا رسید؟" به جائی نرسیده بودیم، این جلسه بیشتر برای شناسائی اهل کار از نا اهلان بود و مسلم بود که این دایره بزودی کوچکتر و کوچکتر خواهد شد، اما باید در عمل یک دیگر را پیدا میکردیم. یادم نیست به زیبا چه جوابی دادم ، احیانا اینکه جلسه دیگری خواهد بود و حرفهای تازهتری... از پلهها همراه من پائین آمد، از مدرسه خارج شدیم و از کوچه بلند و سایه درختان محمودیه گذشتیم به طرف خیابان پهلوی (سابق) پیچیدیم و سوار تاکسی کرایهای کهنهای شدیم که در سرازیری جاده خیس پائیزی بعد ازظهر مثل درشکه شکستهای لق لق میزد و تلو تلو میخورد. "چند ماهی است از شیراز آمدهام، با یکی از همکلاسیها آپارتمانی در بلوار الیزابت گرفتهایم...باید یک شب بخانه ما بیائی، پنجشنبه بعد از کلاس میآم دنبالت.. "
چیزی نگذشت که خبر ممنوعیت نشر روزنامه دانشجوئی در مدرسه پیچید و در نتیجه جلسات و فعالیتهای دانشجوئی نیز تعطیل شد. عصر آنروز که ما پراکنده و سرخورده از آزادیهای بدست نیاورده و از دست داده خود حیاط مدرسه را دور میزدیم ، زیبا بسراغ من آمد و پرسید چرا ما خودمان روزنامهای راه نیاندازیم؟ گفتم چرا با دخترهای دیگر مدرسه روزنامه زنان منتشر نکنیم ؟... میتوان به موقعیت زن در ادبیات و سینمای امروز پرداخت و حرفهای تازهتری را مطرح کرد. میتوان........اما تهدیدها و خط نشان کشیدنها رغبتی و مجالی برای انجام کاری نگذاشت و روزنامهای هم پا نگرفت. اما دوستی من و زیبا مدار دیگری را طی میکرد و روز به روز نزدیکتر و عمیقتر میشد.
چه کسی میدانست که این آشنائی ساده بعد از گذر سی و چند سال به چنین روزهای سنگین و تلخی خواهد رسید؟ هنوز وقتی در روزنامهها به او نگاه میکنم که "زنی است ٥٤ ساله ، و زنی است که از کشوری به کشوری کوچ کرده ،. دکترای هنر و ادبیات گرفته ،.... به کشور دیگری کوچ کرده،.... تحصیل عکاسی را شروع کرده،... و تک و تنها راه افتاده توی خرابههای جنگ افغانستان و جنگ عراق.....و از شهری به شهری دیگر کوبیده ….. و زنی است که تک تنها با زندگی جنگیده.. و زنی است که از تابش خورشید پوسیده….. و زنی است که استخوان بینی و جمجمه و…. دو انگشت او شکسته ،... و زنی است که نام شکنجهگرانش را در جیبش پنهان کرده.... و در بیمارستان نظامی جان سپرده......" درذهنم به زیبا نگاه میکنم و همان چهره جوان را میبینم و فکر میکنم چه خاطراتی ….. چه کوچههای پربرگی، چه عشقها و چه آرزوهائی ….. و چه خیابانهای بیبرگشتی در زندگی این زن انباشته شده است؟ و یاد آنروزها در ذهنم زندهتر میشود: روزهای گم شده در خاطرههای خستگی ناپذیر و ایستا.
" نزدیکترین خاطرهام خاطره قرنهاست
بارها به خونمان کشیدند.
به یاد آر،
و تنها دستاورد کشتار
نانپاره بیقاتق سفره بیبرکت ما بود
…..…..
............
نماز گزاردم و قتل عام شدم
که رافضیم دانستند.
نماز گزاردم و قتل عام شدم
که قرمطیم دانستند.
آنگاه قرار نهادند که ما و برادران مان یکدیگر را
بکشیم و
این
کوتاهترین طریق وصول به بهشت بود!" (١)
* * *
آنروزها ، روزهای تغییر و تحولات بسیاری در زمینه مسایل فکری، فرهنگی و هنری زمان معاصرخود بود، و طبیعتا فضای فکری ما نیز از تحولات زمان خاص خودش متأثر بود. چند سالی از انتشار "هوای تازه" شاملو ، "تولدی دیگر" فروغ و "حجم سبز" سپهری میگذشت و معیارهای شعری جدیدی مطرح بود که معادلههای تازهای برای تخمین برآوردهای دیگر هنری پیش میآ ورد. فضای تحصیلی مدرسه به محا فل بحث و گفتگویهای فرهنگی- ادبی و تکنیکی تبدیل شده بود و نظرات موافق و مخالف دانشجویان بر تحلیل استادان از مسایل اجتماعی و هنری، حرفهای تازهتری را عنوان میکردند، بخصوص که اکثر استادان آن زمان تحصیل کردههای امریکا و اروپا ومشخصا فرانسه بودند و احساس میشد که جو فکری مشترکی با جامعه متوسط ایران نمیتوانند داشته باشند. از استادان رشته فیلم و کارگردانی کسانی مانند فریدون رهنما، فرخ غفاری ، دکتر محجوب، دکتر باستانی پاریزی، آربی آوانسیان و هژیر داریوش را به یاد میآورم. اما ازآنجایی که قراردادهای تکنیکی تلویزیون با تلویزیون فرانسه بود ، استادان رشته فنی اکثرا فرانسوی بودند و به زبان فرانسه تدریس میکردند. همه این عوامل موقعیت فرهنگی - اجتماعی خاص خودش را بوجود آورده بود که با کل جامعه ایرانی و فرهنگ خانوادگی اکثر دانشجویان – بخصوص دانشجویان شهرستانی که از خانه و خانواده کنده شده بودند – فاصله بسیاری داشت. بنابراین رشد فکری و مسئولیتهای اجتماعی و آرمانخواهیهای هنری ، نه تنها مبحث گفتگوهای روزانه بود، بلکه مشخصا با تصمیمگیریهای دانشجویان در زندگی و فعالیتهای شخصی و حرفهای نیز همراه بود. همزمان با این تحولات، تشکل یا ترویج کانونهای فرهنگی دیگر مانند کانون فیلم، کانون نویسندگان، کانون پرورش فکری کودکان و نو جوانان و تالار رودکی، همه و همه انتظارات ما را از فضای هنری و مسئولیتهای اجتماعی زمانمان بالاتر میبرد و بیشتر میکرد. هم از این رو بود که رابطهها و دوستیها ریشههائی عمیقتر از دوستیهای دانشجوئی میگرفت، چرا که بستگی به باورها و جهانبینیهائی داشت که در حال شکلگرفتن و وسعت یافتن بود. اما نگرانی ما بعنوان اولین گروه زنان پشت صحنهی دنیای فیلم و تلویزیون در جامعه گاه آزاد و گاه مردسالار، مشکل دیگری بود که به بحث و گفتگوهای جداگانهای کشیده میشد. محصول کار ما – میدانستیم – نهایتا بعنوان محصول "کار یک زن" مورد قضاوت واقع خواهد شد و اهمیت خاص زمان خودش را خواهد داشت. اما در برابر محدودیتهائی که حتی در آزادترین و پیشرفتهترین جوامع هنرمندان آن زمان بچشم میخورد، هر کدام از ما در عمل بار مبارزههای روزانه خود را به تنهایی بر دوش میکشیدیم. زیبا – بخوبی بیاد دارم – در این زمینه همیشه قاطع بود و جای تردید باقی نمیگذاشت. برای زیبا زن بودن و در نتییجه برابری و دفاع از حقوق مساوی آن اهمیت بسیاری داشت و قابل تخفیف نبود.
صراحت و روشنی کلام و رفتار زیبا اورا از بسیاری از همسالان خود جدا میساخت. زیبا همیشه فعال و جستجوگر بود و برخوردی صادق و شجاعانه با حقایق زندگی خودش داشت ، سخت کوش و پیگیر بود، اهدافش را میشناخت، خودش را میشناخت و میدانست که از زندگی چه میخواهد. با اینهمه جدیدت، زیبا از شوخترین و پر نشاطترین دانشجویان مدرسه بود و صدای خندههای کودکانه اش بگوش همه آشنا بود.
ستارههای حلبی
ایوان خانه زیبا کمی بالاتر از سطح شهر بود و از آن بالا میشد بخشهائی از پائین شهر را دید. اول چراغانیهای درشت میانه شهر بود و بعد سوسوی کم رنگ چراغهای جنوب شهری. شبهای بسیاری را روبروی این چراغانی و یا تاریکی شب نشسته بودیم. اسم دورترین چراغها را که در دامنه تاریک شب گم میشدند گذاشته بودیم "ستارههای حلبی." و من همیشه فکر میکردم اگر روزی از ایران دور شوم چقدر دلتنگ این ستارههای حلبی خواهم شد. گویا آنها هم شریک شبهای ما بودند، ستارههای لاغر و کم سوئی که تا دیرگاه شب بیدار میماندند و سرانجام مثل زنبورهای گرسنه از وز وز خود خسته میشدند و بخواب میرفتند. و در این سالها بارها از خود پرسیدهام که آیا زیبا هم به این ستارههای حلبی فکر کرده بود. آیا زیبا هم چیزی از خودرا در آن روزهای پربار و پربهار گم کرده بود که با اشتیاق به آشیانه خود برمیگشت؟ این دو پاره شعر بسیار معروف "دیباچه" که دنیای فکری همان روزها را درخود دارد ، ذهنم را رها نمیکند: "بخوان، دوباره بخوان تا کبوتران سپید
به آشیانه خونین دوباره برگردند." (٢)
اما اونه اهل سیاست بود و نه اهل شهادت، گرچه به مشکلات و مسایل اجتماعی و سیاسی اطراف خود کاملا آگاه بود. زیبا زندگی را خیلی دوست داشت و آنرا ساده و آزاد میپسندید. آنچه را فکر میکرد زندگی میکرد. ذهن و زندگیش پر از حرکت بود، پر از خواستن بود ، خواستهائی که مخصوص خود او بود. زیبا سهمش را در زندگی میشناخت و برای بدست آوردن این سهم نیرو میگذاشت، از خیلی داشتنهای دیگر چشم پوشی میکرد تا به عمق خواستههایش وفادار باشد، همانطور که در ازدواج و زندگی پس از جدائی اش به آن خصوصیات پایدار ماند و بعنوان یک زن و یک مادر مسئول سالها با تنهاییها و ناهمواریها هم ساخت و هم مبارزه کرد.
* * *
باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد
که مادران سیاهپوش
- داغداران زیباترین فرزندان آفتاب و باد –
هنوز ازسجادهها
سربرنگرفتهاند (٣)
مرگ ناباور را باور میکنم. اگر تصاویر زیبا در صفحات خبری چیزی میان حقیقت و کابوس بنظر میرسد، تصاویر و مصاحبههای خانم عزت کاظمی – مادر زیبا کاظمی – که روزنامهها را انباشته است حقیقیتر از تردیدهای کودکانه من است. روزگاریست که مرگهای ناباور را نیز باور باید کرد. به تصویرهای خانم عزت کاظمی نگاه میکنم و از خود میپرسم این چهره چه میگوید؟ چه حرفی دارد جز خشم، جز حسرت و اندوهی که گرانی بارش را شاید هنوز باور نکرده باشد "با دیدهای که خشمش را باران اشکها شسته " (٤) چه میبیند و به کدام خاطره به کدام لحظه از گذشته ها چشم دوخته است؟
امروز - پس از گذشت سه سال – از واقعه مرگ گذشتهایم، اما هنوز درجریان واقعهایم، و هنوز بیجواب به روزنامهها خیره میشویم.
مادرش هنوز نماز میگزارد: نماز مرگ، نماز زندگی، نماز گذشتههای معصوم و آیندههای مصلوب، نماز ترس و نماز نیاز.
از راه دورصدای گریه و خس و خس خط خراب تلفن درهم میپیچد و لحظاتی همدیگر را گم میکنیم، خط را رها نمیکنم، صدای گریههایش را در سکوت فاصلهها میشنوم که با صدای خندهها و ضجههای زیبا درهم میشود، اما صدای شاملو نزدیکتر میشود، انگار همین دیروز بود شبهای دیرپای شعر..."سال بد، سال باد، سال اشک، سال شک،.. سال پست، سال درد، سال عزا، سال اشک پوری و خون مرتضا، سال کبیسه...."
فریادی خس خس خط را میبرد: "شما که میخوانید، مینویسید، یک منتی سر من بگذارید و قاتل دختر مرا رسوا کنید."
هنوز که نتوانستهایم و شرمنده و عهدهدار دعای خیریش هستیم. از دوستان قدیم میپرسیم ، با هم زار میزنیم، باز به روزنامهها نگاه میکنیم. اخبار جهانی را دوره میکنیم. جزئیات شکنجهها را میخوانیم. استخوانهای شکسته را میشماریم، ساعتهای زیرشکنجه را میشماریم، درد را میشماریم، زخمها را..... شکنجهگران را میشماریم... دستاندرکاران را میشماریم... و هنوز به روزنامهها خیره ماندهایم.
تک بیتی در ذهنم جا گیر شده است و با هرنگاه به زبانم جاری میشود: "........هیچ بارانی شما را شست نتواند." (٥)