ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Thu, 11.02.2010, 5:34

چکامۀ بهمن

نعمت آزرم

.(JavaScript must be enabled to view this email address)




دختران و پسران! های جــوانان وطن!
وطن از همتتان جانِ جوان یافت به تن

پاره کــردید به فــریاد رســا پردۀ بیــم
که به سی سال به هم بافته بود اهریمن

گر چه ضّحاک به هر گونه شما را زد و کُشت
گـــــوهـــر جــانِ شما مـــاند از آسیــب ایمــن:

گــوهــری تافتـه در آتش زرتشتِ مِهین
جانی از نور دل مانیِ و مزدک روشن

غیرتی یافته از بابک و یعقوب نصیب
ذهنی آموختـه از حافظ و خیـام، سخن

درس آموختــه از مدرســـۀ فردوسی
یعنی ایران نسزد داد به دستِ دشمن

گوهری زاده و پرورده به آزادی و داد
درهـم آمیختــه با خاطره و مهــرِ وطن

اینک از جنبشتان چشمِ جهان خیره شده ست
دستِ خـــالی همـــه مـردان و زنـان ناایمـن

داد خواهیـد ز دُژخیــم بـه دستان تهی:
دانش اینگونه بپیچد به تن جهل، رَسَن

هست فــــریاد شما دادِ دل میــهــن ما:
تُندری روی افق‌ها شـده پژواکْ فکن

هشت مـاه ست نیــاســـوده در ایــن پیــکاریـــد
پیش از آن نیز - نه پیوسته - به هر شیوه و فن

پاسخِ دیدنِ روزانـه ستم از هر سوی،
دختراننـد کنون شیردل و مــرزشکن

زن که دیده ست از اینگونه به بُرنائی شیر
شیر زینـگونه که دیـده ست در انـدازۀ زن

با دل و هیمنۀ شیر نبوده ست غزال
نعـرۀ شیر نه برخاسته زآهـوی خُتن

این شگفتی نه شگفت است ازین نسل جوان
شیــــرزادنـــد کــــه خیــزنـد ز دشتِ اَرژن

نرهد خصم اگـر کُشت ندا و سهــراب
ریشه برکندنِ او راست هزاران بیژن

جنبش اینـگونه زن و مرد فراوان دارد
گـو به دشمن کــه گریبان بـدرد تا دامن

*

خون بابک به رگِ جان شما می جـوشد
پرتوان است و جوان باز هم ایرانِ کهن

لیـکـن این بار بـه پادافــرهِ خــونِ بابک
این خلیفه ست و خلافت که بپوشند کفن!

این خلافت - به مَثَل - جنسِ بنایش چُدن است
نیست تغیــیر دریــن ذات بجــــز ذوب شــدن

جای آن است که در کورۀ این رستاخیز
بشــود آب و رَوَد در دل دریــای عَــدن

سازه ای تازه ببــایست کـه باشد اجزاش،
باز و پیـوسته به هَنجار و نهادش ز آهن:

سازه، جـمهـــوری ایــرانی و هـر ایرانی،
بخشی از پیکره اش: بافته عضوی به بدن

همه یکسان چه زن و مرد، چه کرد و چه بلوچ
هـمــــه آزاد بـــه هــر باور و هــر شغـل، شدن

عـــرب و آذری و ارمنـی و زرتشـتـی
هر که از مام، در این میهن نوشیده لَبَن

دین رسمی ست که بنمایۀ هر بیداد است
ویـژه با اینهمـه در میهنِ ما کیش و سُنن

هـر کسی با خردش باور خـود را دارد
نرسد هیچ کسی را که بگوید نه تو، من!

مرد و زن با خرد و دانش اندوخته شان
خود بدانند چه نوشند و چه پوشند به تن

ضامن رشد وطن نیست بجز آزادی
کیست آزاد گــر آزاد نباشد به سخن

تا که خورشید نپاشد همه جا گرمی و نور
چون شود بارور و سبز همه دشت و دمن

ور که دهقان نبَرد آب به هر جانبِ باغ
کی تواننــد ببالنــد گـــل و سرو و سمن

می بــرنـد آل عبــا بهـرۀ کار زن و مرد
ریش و پشمی که نیرزند به مشتی ارزن

خلق بی بهره و سرمایۀ ملی ست نصیب
بــر ددانی کـــه دریــغ است بیــابـانِ یمن

قاتلِ نسلِ جــوانِ وطـــن ایـرانی نیست
گر چه با فارسیِ خوب هم آید به سخن

دختران و پسران باز نخواهند آســـود
تا ازین خانه نروبند، همه لای و لجن

باز آزادی و داد است همــان خواسته شان
سی و یک سال گذشته ست اگر زان بهمن

بود بیـداد، درختی به دو شاخ از شه وشیخ
پــدران همتشان گشت یــکان شـاخــه شکن

شاخۀ شیخ به جا ماند و درخت بیداد
همت پاک شما تا کُنــدش ریشه فکن

زود باشــد صفی از کـارگر و دانشــجو
برکَــنـــد ریشــۀ این شعبده و لاف زدن

پیش این موج خروشندۀ کار و دانش
چــه کند هرزۀ دین پیشۀ گندیده دهن

*

دشمنی هست در این خــانه کــه بـومی شده است
شور بختی ست که درمان شده خود، درد و مِحن

یک هـزاره ست کــه در ماست ولیکن بر ماست
مهـــر و قهـــری بـه هـــم آمیختـه: گـل با گلخـن

جای هر بلبل و قمری ست غُراب و کرکس
بایــد این باغ بپــرداخت ز هـر زاغ و زغن

بهـــرۀ جـان جــوان عـاشقی و آزادی ست
نه هـدر کردن این عمر بـه سوگ و شیون

نتــوان دیـــد بـــه کـفتـــار جمال آهو
نتوان گفت به خرزهره همانا سوسن

می سـزد میهن فردوسی و رازی روبـد
اینهمه چرک و خُرافاتِ خرد را رهزن

*

لیک غم نیست که خورشیدْ برآیان داریم
آفتــاب است که تابیــده کنــون از روزن

سده ها گر چه در آن چَنبر بودن ماندیم
لیک ســدها شــده بـرداشته در راه شدن

بینــم آزادی و آبــادیِ ایـــران بــزرگ
جای این خاربُنان رُسته گل نو به چمن

جشن آزادی ایــران شــده بــرپا پـــرشــور
در همه شهر و ده و خانه و کوی و برزن:

از خلیجِ همه اش پارس همان تا گیلان
از کران‌های اَرَس تا به لبِ رود تجن

پسران خنــده به لب کـرده دو انگشت فراز
دختران کرده رها زلف پر از چین و شِکن

زان سپس جنبش گستردۀ فرهنگیِ ماست
تــا دروغ از رخ تـاریخ سـراسـر، رُفتـن

کیست اکنون کـه در این رزم سلحشوران را
بوسه بر دست و سر و رو زند از جانب من



پاریس
۲۱ بهمن ۱۳۸۸ خورشیدی