ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Thu, 10.12.2009, 16:09

مهتاب

سحر دلیجانی




گلوی عزادار
خش خش دستان بر چهره ی مرگ.
من و تو آرام زیستیم
تا صدای به آواز بلند کنيم
اکنون من، تنها،
به چهره ی متشنج مهتاب می نگرم.

صدايت می آيد
از پشت پنجره که پوشانده مهتاب را
می شناسمش
من اين صدای را در فاصله ها خواب ديده ام.

و لغزش درد در صدای تو
بسان کابوسی آهسته می خزد بر لبان من.

چشم می بندم.
[ و اينک چنگ و دندان من است
بر بهار کودکی
تا بتوانم با تو باشم.]
و با صدای بلند می خوانم :
" به نام خداوند بخشنده ی ــ "
و ناله ات از برق و نور می گذرد تا به من رسد
و ظريفترين بند وجودم
نهان درون دفتر شعری با عکس فروغ
با شنيدن بی قراری ناله ی تو
پاره می شود.

دهانم خشک
خشم در چشمانم غبار
تنها همين مانده از کودکی ما
عشق بازی انار با شاخه
از پشت پنجره
آنگاه که من و تو
پچ پچ کنان
گونه ها سرخ از لذت شرم
اندازه می گرفتيم پیکر يکديگر را
با انگشتهايمان.

از ابتدا شروع می کنم.
دستان لغزان بر کتاب رنگ مرده ی تمدن ها
" به نام خداوند ــ"
و زمان با غرّشی فرو می ريزد
تاريخ قهقهه می زند
مرگ ز خواب بر می خيزد
تو را می بينم که دور می شوی
می خواهم فريادت بزنم
دهانم ز سنگ پر می شود.

[ و اينک در ته مانده ی ناله های توست
که در آن سوی غزل ها و عشق بازی ها
در دل بغض ها، غريوها، و نخستين برف زمستانی
انسان را به خاک می کشند.]

چشم می گشايم
پيکر آواره ی تو گرم است هنوز زير دستان من
زانوان بر زمين
نگاهت می کنم
اشک می شکند.
پس اين است زمین
اين است زمان
اين است آن بخشنده ی مهربان
که تو فرزندش بودی
و او دست بر دست گذاشت
و اکنون از شرم به خود می پيچد؟

سکوت.
آه از گلوی عزادار زمين بر می خيزد
به آغوشت می کشم
تو را دوست می دارم
آنچنان که مهتاب نبض دريا را
و به دشنه ی صخرها
هرگز تسليمت نخواهم کرد.

دهان باز می کنم
مشت ها نيز همچنین
مادری در مهتاب را می گشايد
و می گويد:
" باز می کنم هوايی بيايد."
و من سنگ از دهان برون می کشم
لبان بر لبانت می گذارم
و نفسم در سينه ی کبود تو
رستاخیز آن پژواک نمناک اميد است :
" تو را هيچ نخواهند کرد!"