ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Wed, 01.06.2005, 22:48

“عقاب دوسر، همچنان جيغ می‌کشد!”

سيروس "قاسم" سيف

.(JavaScript must be enabled to view this email address)
پنجشنبه ١٢ خرداد ١٣٨٤

همکار سابق، در همان حال که جلوی تلويزيون نشسته است و منتظر پخش فيلم تبليغاتی يکی از کانديداهای رياست جمهوری است، با خودش دارد فکر می‌کند که اگر رئيس جمهور می‌بود، برنامه‌ی کار دولتش را، روی چه اموری متمرکز می‌کرد و......فيلم شروع می‌شود و....... صفحه‌ی تلويزيون، سياه می‌شود و...... همکار سابق، به اولويت‌هائی می‌انديشد که بايد در دستور کار دولتش قرار بگيرد و...... صدای تيک و تاک ساعت، از پشت صفحه‌ی سياه تلويزيون می‌آيد و فضا را می‌شکافد و وارد سوراخ گوش‌های همکار سابق می‌شود و همکار سابق، دارد می‌انديشد به اولويت‌هائی مانند آزادی زندانيان سياسی و....... در مرکز صفحه‌ی سياه تلويزيون، نقطه‌ی سفيدی، به اندازه‌ی نوک يک سوزن ظاهر می‌شود و همکار سابق، به همراه صدای تيک و تاک ساعت، رو به نقطه‌ی سفيد، حرکت می‌کند و کم کم، نقطه‌ی سفيد، تبديل به منفذ نوری می‌شود و شروع می‌کند به بزرگ و بزرگتر شدن و همکار سابق احساس می‌کند که در تونل بسيار تاريکی است و دارد به سوی انتهای آن، حرکت می‌کند و در همان حال، می‌بيند که منفذ نوری که پس از بزرگ شدن به شکل دايره‌ای در آمده بود، حالا دارد از شکل دايره بودنش خارج می‌شود و تبديل می‌شود به مستطيلی که روی آن، خطوطی نوشته شده است که در آغاز، تار و نا روشن است و کم کم، روشن و واضح و واضح تر می‌شود و حالا، همکار سابق ، می‌تواند آن نوشته را بخواند: (زندان اوين).
همکار سابق، پس از لحظه‌ای خيره شدن به تابلوی زندان، به آهستگی، به طرف "نون" کلمه‌ی "زندان" حرکت می‌کند و در همان حال، آرام آرام، صدای تيک و تاک ساعت، تبديل به صدای تپيدن قلب "گروپ گروپ " همکار سابق می‌شود و همکار سابق از نقطه‌ی درون "نون" می‌گذرد و به پنجره‌ای از يک سلول – پنجره‌ای به اندازه‌ی يک کف دست - می‌رسد که با توری سيمی و چند ميله‌ی فلزی پوشانده شده است. لحظه‌ای پشت پنجره، توقف می‌کند و بعد از لای ميله‌ها و سپس از يکی از منافذ تور، می‌گذرد و وارد سلول می‌شود. سلول، خالی است و در آن باز است. از سلول خارج می‌شود و جستجو کنان، در راهروهای ساکت زندان، شروع به حرکت می‌کند و به سلول‌های خالی ديگری که در مسير خود می‌بيند، سرک می‌کشد و از پله‌های رو به رويش بالا می‌رود و صدای همهمه ای، او را به کنار پنجره می‌کشاند. به طرف پنجره می‌رود و از آنجا، به بيرون سرک می‌کشد. حياط زندان اوين را می‌بيند که زندانيان، وسايل شخصی شان را در دست گرفته اند و در صف‌هائی منظم ايستاده اند. از پنجره کنار می‌کشد و به طرف پله‌های رو به رو يش می‌دود و بالا می‌رود و پس از چند راهرو ودر و پيچ و خمی که پشت سر می‌گذارد، خودش را به بلندای برج مراقبت می‌رساند و از آنجا، می‌تواند به خوبی، جمعيت انبوهی را که در خارج، پشت در و ديوار زندان تجمع کرده اند، ببيند. در همان لحظه، در زندان باز می‌شود و جمعيت از خارج و زندانيان از داخل، به سوی هم حرکت می‌کنند. به هم می‌رسند و در هم فرو می‌روند و همکار سابق، کبوتر سپيدی می‌شود و به سوی جمعيت، پرواز می‌کند و در همان حال، می‌شنود که صدای تپش قلبش، دارد مبدل، به موسيقی‌ای می‌شود که به مرور اوج می‌گيرد و همزمان با اوج گرفتن موسيقی، به ميان جمعيیت می‌رسد و بر شانه‌ی کودکان و زنان و مردان جوان و پيری می‌نشيند که همديگر را در آغوش می‌گيرند و می‌فشرند و می‌بويند ومی گريند و می‌خندند و بر سر و روی هم بوسه میزنند و اين صحنه‌ها، در ذهن کبوتر سپيد، به آهستگی، با تصا ويری از تابلوهای سردر زندان‌های شهرهای ديگر ايران و صحنه‌هائی ازآزادی زندانيان سياسی آن زندان‌ها، مخلوط می‌شوند و..... وقتی کبوتر سپيد، از درون همه‌ی آن تصاوير عبور می‌کند، تبديل به " عقابی دوسر" می‌شود که بال می‌گستراند و پرواز می‌کند به سوی پلاکاتی که در آن دور دست‌ها، از جائی ميان زمين و آسمان آويخته شده است و چون به پلاکات می‌رسد، می‌بيند که روی آن نوشته شده است: ( ايران، از اين لحظه به بعد، ديگر، زندانی سياسی نخواهد داشت). با بلند شدن صدای دست زدن جمعيت، چشم از پلاکات بر می‌گيرد و به اطرافش نگاه می‌کند و خود را بر بلندای برج ميدان آزادی می‌بيند و جمعيتی عظيم که از همه جای شهر، به سوی ميدان در حرکت است. به وجد می‌آيد و از جای می‌کند و پر می‌گشايد و بر فراز دريائی از آدم، رو به قله‌ی دماوند پرواز می‌کند و چون بر قله می‌نشيند، چشم‌هايش را رو به ميدان آزادی تيز می‌کند و خود را می‌بيند که برجايگاهی در قسمت جنوبی ميدان، پشت ميکرفون ايستاده است و رو به جمعيت، چنين می‌گويد: (........ و اگر به خاطر داشته باشيد، وقتی که به عنوان کانديدای رياست جمهوری، با تعداد ديگری از کانديداها، به تلويزيون آمديم، در برابر اين سؤال که: ( به ترتيب اهميت، اولين و دومين و سومين کاری که انجام دادن آن، برای شما کانديداهای رياست جمهوری، پس از انتخاب شدن، به عنوان رئيس جمهور، در اولويت قرار خواهد داشت، چيست؟)، پاسخ دادم که : اولين کار من، آزاد کردن همه‌ی زندانيان سياسی است.
دومين کار من، آزاد کردن وسايل ارتباط جمعی، از جمله مطبوعات است و تثبيت آزادی انديشه و بيان.
سومين کار من، تساوی حقوق زن و مرد و لغو اعدام است.
در آن روز، از طرف ديگر کانديداها مورد سؤال قرارگرفتم که پس، در دوران رياست جمهوری جنابعالی، مشکلات اقتصادی، امنيتی و يورش فرهنگی دشمنان اسلام و ايران، به سر کردگی آمريکا، چه می‌شود؟! پاسخ دادم که: ( دشمن ما، در بيرون از ما نيست. دشمن ما، دردرون خود ما است و راه رهائی از چنگال چنان دشمنی را، در اجرای هر چه زودتر همين موارد بالا می‌دانم). آن روز که ايران ، بر لب پرتگاه مخوفی قرار گرفته بود، شما هموطنان عزيز، پيام مرا به گوش هوش شنيديد و به من رای داديد و امروز، به عنوان رئيس جمهور منتخب شما مردم، افتخار می‌کنم که توانسته ام، به قول‌ها و تعهداتی که نسبت به شما مردم داشته ام، عمل کنم و با ياری و همکاری خود شما و سازمان‌ها و احزاب مختلف مذهبی و غير مذهبی و گروه‌های مختلف فکری کشور، نه تنها توانسته ايم از آن پرتگاه مخوف، بگذريم، بلکه توانسته ايم که ايران را به ساحل امنی برسانيم و افتخار کنيم که نام ايران در ليست کشورهائی قرارگرفته است که فاقد زندانی سياسی هستند و اعدام در آنجا، غير قانونی است و تساوی حقوق زن و مرد و آزادی بيان و انديشه و آزادی وسائل ارتباط جمعی، بخصوص مطبوعات، در آن نهادينه شده است و بنا بر آن ضرب المثلی که می‌گويد:" چون که صد آيد، نود هم پيش ما است "، امروز به برکت تساوی حقوق زن و مرد و آزادی انديشه و بيان عملی کردن ديگر اولويت‌هائی که در دستور کار دولت بوده است، اقتصاد ما هم، دارد شکوفا می‌شود و حدود پنج ميليون نيروی انسانی مهاجر و تبعيدی، به وطن بازگشته اند و امنيت داخلی و خارجی ما هم، دارد تامين می‌شود و ريشه‌های فحشاء و بيکاری و اعتياد، دارد می‌خشکد و دشمنان خيالی هم، دارند تبديل به دوستان واقعی می‌شوند و ترس از يورش فرهنگی هم، دارد جايش را به مبادله‌ی فرهنگی می‌دهد و .......).
جممعيت ، شروع به دست زدن می‌کند. چهره‌ی رئيس جمهور، درهم می‌رود و بغضی که از آغاز سخنرانی، در گلويش گير کرده بود، می‌ترکد. با چشم‌های به اشک نشسته، به جمعيت نگاه می‌کند. دست زدن‌ها پايان گرفته است و جمعيت در سکوت به او خيره شده است. عقاب دوسر، نا آرام می‌شود و پرپر می‌زند و به اطرافش نگاه می‌کند. زنگ در خانه‌ی رئيس جمهور به صدا در می‌آيد. همسر رئيس جمهور، به طرف پنجره می‌رود و آن را باز می‌کند و به خيابان نگاه می‌کند و پنجره را می‌بندد و رو به رئيس جمهور می‌گويد: ( ماشين زندان است. پايان مرخصی ات فردا است. چرا حالا آمده‌اند؟! آنهم اين وقت شب؟!).
رئيس جمهور، اشک‌هايش را پاک می‌کند. چشمهايش را می‌بندد و سرش را به پشتی مبل تکيه می‌دهد. دوباره، زنگ در به صدا در می‌آيد. عقاب دو سر، جيغ می‌کشد. همسر رئيس جمهور به او نزديک می‌شود و می‌گويد: (نرو! اينبار تو را خواهند کشت! نبايد بروی!). زنگ در، سه باره به صدا در می‌آيد. عقاب دوسر، جيغ می‌کشد. رئيس جمهور می‌گويد: ( من هم داشتم به همين فکر می‌کردم).
فيلم به پايان می‌رسد. روی صفحه‌ی سياه تلويزيون، با خطی سپيد، به آرامی، نوشته می‌شود: (آری يا نه؟!). همکار سابق، تلويزيون را خاموش می‌کند و به نقطه دوری خيره می‌شود. عقاب دوسر، همچنان جيغ می‌کشد!

سيروس "قاسم" سيف
.(JavaScript must be enabled to view this email address)