iran-emrooz.net | Fri, 29.05.2009, 14:12
تکه پاره و گور
سحر دلیجانی
صدايت در دستهای من می لرزد
پسرت از تو که سخن می گويد
گويی سايه ی چشمانش
که از آب است و ترديد
بر گور تو خم می شود
تا اشکهايش سيرابت کنند.
چهره اش به تو می ماند
يک رنگ
آبی
رسوخ ناپذير
و از تو که می گويد
صدايش می لرزد
مانند تو
اکنون
در دستهای من.
سالها انتظار کشيدی
تا پيکرت را
به لب ماسه پوشيده ی دريا سپارم
ليک آن شب که جسد تو
تکه پاره و بی رنگ
بر دندان سرد بولدوز
آويزان بود
من به خوابی عرق نشسته و بی دريچه فرو رفته بودم
و پسرت با گلبرگ پونه نجوا می کرد.
ماهی مرده ای در تنگ خالی به من چشم دوخته بود.
تو تيغ بران را که هر دم
نزديکتر و نزديکتر می شد می ديدی
و در خاک کهنه
که می رفت تا زیرورو گردد
ـــ چراکه تکه پاره های تو هنوز چنان بی کرانند
که اهرمن بر جای فلج شود ـــ
دست و پا می زدی
که شايد
کسی
جايی
به نياز تو سر بلند کند
و من خفته در بستری تار با قلمی بر لب
و پسرت غرق در بوی پونه
زمزمه کنان در دل رويا.
ولی تو
هرگز
به گور
باز نخواهی گشت.
تا دهان پسرت پژواک تو را آواز است
و دستان من به لکه ی جوهر رنگين
صدايت
ـــ اگرچه خاک آلود، رنگ پريده و لرزان ـــ
سنگ پاره به غريو آنچنان خويش به سوی می افکند
و تکه پاره های خود را
از دل زمين
از آن سوی زمان و مرگ
برون می کشد
تا دگر بار در دستان من نشيند
و به آواز پسرت
که بوی تابستان می دهد و شبنم
گوش سپارد:
شب رستاخيز
شبی پرستاره است.