ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Wed, 13.05.2009, 8:59

كسى مالك من نيست

برگردان حبيب فرجزاده

چهارشنبه ۲۳ ارديبهشت ۱۳۸۸
اوسا ليندربورگ
بخشى ديگر از كتاب،كسى مالك من نيست. Mig äger ingen


اينكه معلومه، پالمه را خود پليس‌هاى پدرسوخته زدند، كمى فكر كنى متعجب می‌شوى كه چرا اين كار را چند سال پيش نكردند. البته بشرطى كه يانكى‌ها نبوده باشند. از اون ديوانه‌ها بعيد نيست.
- شايد هم كار هردوتاشون باشه.
- البته، چرانه؟!
مثل هميشه به كابينت ظرفشويى تكيه داده بود، سيگار به لب چندين بار با مشت به شانه‌هايش كوبيد. گفت، درد مى‌كند.
همه چيزسرجايش بود بجزعكسى از دورانى كه من به مدرسه می‌رفتم در بالاى تلويزيون آويزان بود.سالى بود كه من خانه بابا را ترك كرده بودم. دختر نمى‌تواند بيشتر از اين شبيه مادرش باشد. نمی‌دانم پدر متوجه بود؟ آيا هنوز هم به مادر فكر مى‌كرد.
دليل رفتن من به "رونه برگ گاتان" مرگ پالمه بود. پدر، بزرگ‌ترين ستايشگر او بود. سبب خوددارى پدر از رأى دادن به سوسيال‌دموكرات‌ها پالمه نبود.
كوچك كه بودم، مى‌گفت، پالمه نوزده ساله بود كه در عرض چند ماه رشته حقوق را تمام كرد و به ده زبان كاملأ آشنا است، آدم معمولى نيست. اگرهمه رهبران جهان مانند او بودند، به يك اشاره نه فقر مانده بود و نه جنگ.
پدر مى‌گفت پالمه در اصل كمونيست است.
بابا بزرگ خلاف آنرا يادم داده بود.
طراح و برنامه‌ريز، پليس مخفى كه همه‌اش دنبال پرونده‌سازى براى كمونيست‌ها، سوسيال‌دموكرات‌هاى چپ، ضدامپرياليست‌ها و طرفداران صلح هستند پالمه مى‌باشد. دراصل او مأمور سيا و از طرفداران نيكسون است.
پالمه را با تير زده بودند، من چندان متأثر نبودم. مى‌خواستم به يك جمع‌بنديى برسم، او براى چه كسانى بود، به عزاى كه بنشينم، اما بيشتر كلافه شدم، راه دادم كه احساس، زيباترى جايگزين گردد.
با "يواكيم" پيش پدر رفتم. اولين‌بار بود كه يك دوست پسر همراهى‌ام می‌كرد، البته بعدها دوسه تاى ديگر بحضورش رسيدند. پدر مهربان بود اما براى آنها چندان علاقه‌اى نشان نمى‌داد.
هميشه اسم آنها را فراموش مى‌كرد، هيچوقت سئوال نمى‌كرد از كجا آمده‌اند. تنهامسئله‌اش حرفه آنها بود. همين براى او كافى بود.
پرسيدم حال پدربزرگ چطور است. بندرت به خانه سالمندان "سودرگوردن" در "ويكسنگ" اقامت‌گاه پدربزرگ ميرفتم. آخرين‌بار كه آنجا بودم او دوباره اجاره خانه پدر را پرداخت كرده بود. پدر با چند تا از دوستانش به رستوران رفته و از خوشحالى ديدار رفقايش همه را مهمان كرده بود.
تنها همين براى پدربزرگ چهار هزار كرون خرج برداشته بود. پدربزرگ دلخور بود و مى‌گفت از جوان‌ترين پسرش نااميد شده است. اين حرف‌ها كلافه‌ام مى‌كرد. چه بهتركه نروم و گزارش‌ها را نشنوم.
حالش روبراه است، گاه بى گاه حواسش پرت می‌شود، سركلاف را گم مى‌كند، آدم نمی‌داند چى را باوركند. مى‌گويد با پادشاه "اوسكار دوم" به شكار خرس رفته بود.
اين حرف‌ها را ازكجا در مى‌آورى، تو با اوسكار دوم رفته بودى شكارخرس؟
مى‌گويد، البته كه رفته بودم.
فولاد سازى به پدر يك فندك مسى به درشتى كاغذ توالت، يك شمعدانى و سه هزار كرون نقد انعام داده بود. بعنوان قدردانى از اختراعى كه كرده بود وشركت بنام خود به ثبت رسانده بود. پيشترها هم اتفاق افتاده بود و پدر با حالات ديگرگونه از اختراعات خود صحبت مى‌كرد.
از نوآورى بخود مى‌باليد و از جانب ديگر از ناچيزى انعام، در مقابل سود فراوانى كه شركت می‌توانست ببرد، خشمگين می‌شد. احساس اسارت مى‌كرد.
هنگام خداحافظى پدر را بغل كردم.
- بزودى، باميد ديدار!
- حتمأ، فراموش نكن.
هنگام بيرون رفتن قبل از بستن در راجع به "سونيا" پرسيد.
- ديدى، چراغ سونيا روشن بود؟
- كدام سونيا؟
- همين پايينى، متوجه نشدى كه آيا او در خانه است؟
-عجب..."آنيتا"!
متوجه نشدم، در فكرش نبودم. هنوز اينجا زندگى می‌كند؟ می‌روم ببينم هست؟
دويدم پايين، از پشت پنجره ببينم آيا چراغ منزل او روشن است. هنگاميكه برگشتم بالا مجبور بودم دوباره بپرسم كه واقعأ اسم او چه بود. او سال‌ها روى مبل ما نشسته بود اما من اسمش را نمى‌دانستم.
- اسم‌اش چى هست؟ گور پدرش، چى می‌دانم؟
بخانه در"حاقا" برگشتيم. "يواكيم" بيشتر شبيه پدر بزرگ بود. لاغر و استخوانى راه رفتنش بى صدا بود. در شروع حرف زدن، پيش از آنكه يك اصل ايدئولوژيك را با اشاره و ريتم دست‌هاى دراز كرده‌اش ارائه بدهد، زبانش مى‌گرفت.
رفت دنبال آموزش نظامى اما بعد از رسيدن گزارشى از پليس امنيت كه او چپ است، اخراجش كردند.
مرا "فينا" صدا مى‌كرد، همديگر را خيلى دوست داشتيم.
پرسيدم پدر را چگونه ديدى.
"يواكيم" افتخار مى‌كرد كه جزو طبقه كارگر است، عقيده داشت كه آنها پشتوانه راستى، وجدان و درستكارى هستند. سعى مى‌كرد به گذشته خود ويژگى‌هايى بدهد. خارج از شهر را نديده بود، بمن توضيح می‌داد كه دوران رشد من توام، با داشتن روزنامه صبحى، تقسيم‌كار در خانه، داشتن قفسه شراب، رفتن به تأترشهر، بتهوون، فرهنگ‌لغت‌آكادمى سوئد، سوس گورگون زولا، مختص طبقه متوسط است.
حالا يواكيم پدر را ديده بود، كنجكاو بودم نظرش را بدانم.
مردد حال بود.
پدر از چندين جهت با كارگرانى كه او مى‌شناخت فرق داشت. خال‌كوبى، بوى تراوش آلكل، زنجير كلفت گردن از فلزسبك نشانه عضو اتحاديه بودن نبود. دلش نمى‌خواست مرا نااميد كند، تلاش مى‌كرد با پيداكردن كلمات مناسب بالهجه نرم "دالانا" نمونه پرولتاريايى سازمان‌نيافته را كه بنظر ماركس كه گفته بود لومپن‌ها در موقع انقلاب سيادت طبقات بورژوازى ترجيح می‌دهند، توضيح دهد. البته مستقيمأ نمى‌گفت اما پدر را در راه مبارزه جز مردان آهنين بحساب نمى‌آورد.

بعدها "يواكيم" در كارگاه "ميمر" بعنوان پيستوله كار استخدام شد. كارگرانى كه در آنجا طولانى كار كرده بودند، جهت‌يابى‌شان صدمه می‌ديد. هنگام خروج از كارخانه "آسه آ" نمى‌دانستند براى رسيدن بخانه گروه دست راست و يا گروه دست چپ برو را همراهى كنند.
سركارش گفتند صحبت‌هاى "يواكيم" در مورد دموكراسى در محل كار و فضاى سالم كارگاه مهم است. اما دعواكردن به دردسرش نمی‌ارزد، نتيجه‌اى ندارد. يواكيم نگران بود كه آنها را تأييد كند.
يك‌روز بعداز كار كه بخانه آمد توضيح داد كه نمى‌شود كارگران را به بد و خوب تقسيم كرد. طبقه كارگر جمعى پايدار از ميليون‌ها فرد است و هركدام در مقابل مسائل كليشه‌اى مقاومت مى‌كند.
"ليف" مثل هيچكس نبود، ای‌كاش تعدادشان زياد بود.