ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Wed, 23.07.2008, 9:33

با شاملو

علیرضا رضایی

این مطلب "با شاملو" چندسال پیش، در نشستی، در "کتابخانه‌ی نیما"ی مونترال، که به یاد "احمدشاملو" برگذار شد، خوانده شده ست.

با شاملو

چه تابانی تو درین آفتاب
که در من وقت طلوعش رسیده ست

پشت سر
جویباری
شاید هم خیالی جاری ست
و بنفشه‌ها
بی قرار
لابه لای علف‌های مواج
تصویری قدیمی از هستی را
رنگ تازه‌یی می‌زنند
و شکفته بالان
پرواز را
می‌آرایند در آبی زارنگاه

و تو، آفتاب، آسمان
چه بی‌دریغید
بر درو، دیوار من...


قطعه‌یی که خواندم، خاطره‌ی شاعر، نام دارد. اما اعتراف می‌کنم، ازین عنوان، ازین نام، خوششم نمی‌آید. خاطره، همچون احساسی زودگذرست که می‌آید و، می‌رود، و دوام و، قوامی ندارد. شاملو، الف- آفتاب، الف- بامداد، هیچوقت برای من خاطره نبوده ست و، نیست و، نخواهد بود. شاملو، جزیی ازمن ست. من با او، جوانی، میانه سالی ، وپیریم را، زندگی کرده م، وعمرباقی مانده را، همچنان بااو، بسرخواهم برد. واگرچه، موجودی عاطفی و، شیفته هستم، اما، چندان دوست ندارم، با خاطره‌ها، با نام‌هاو، یادها، زندگی کنم؛ وبه مناسبت‌هاو، سالکردهاو، برزگداشت‌ها، چیزی بنویسم، و یا بخوانم. بنابراین، در طی زمان، با تانی و، تامل، یاد گرفته‌م، تا با درونی کردن عینیت‌ها، وواقعیت‌های گذشته، زندگی کنم. یاد گرفته‌م، حادثه‌ها و، شخصیت‌ها را، به ذهنیت تبدیل کنم. من اهل خاطره، و یاد و، مناسبت، نیستم .واقعه‌ها، واقعیت‌ها، و شخصیت‌ها، نیستند، مگر ذهنتی که دارم. نیستند، مگر آنی که هستم. و احمد شاملو، بیش از دیگران، از نوجوانی تا به امروز، بخشی از ذهنیت مرا، به خود اختصاص داده ست. و اگر بپرسید چرا شاملو را، بیش از دیگران ، درونی کرده‌م، می‌توانم به راحتی از گذشته‌یی دور، تا به امروز، برایتان حرف بزنم. گذشته‌یی که، شاملو، همیشه درآن حضور داشته ست، و اگرغیبتی پیش آمده ست، بسیار زودگذر و، موقت بوده ست.

یک حرف و، دو حرف، بر زبانم / الفاظ نهاد و، گفتن آموخت

در سال ۱۳۲۳ که متولد شده‌م، شاملو، شاعر بوده ست. در این دهه، شعرها، و اولین مجموعه‌ی شعراو، چاپخش شده ست. در این نوشته، نمی‌خواهم مدام به سال‌ها و، اسم‌ها بپردازم. بلکه می‌خواهم ، رابطه‌یی را، ترسیم کنم که شاملو و، شعر او، در زندگیم داشته ست. می‌خواهم توضیح دهم، که چگونه با او، دورادور، همچون خواننده‌یی وفادار، روزهای نوجوانی، جوانی، میان سالی و، پیری، وهنوز خودرا، می‌گذارانم. رابطه‌یی که، شاملو با من، و من با او داشته‌م، نه اگر رابطه‌یی پدرفرزندی، اما، به همان قیاس و، مصداق، با همان ارزش و، اهمیت و، الفت و، محبت، که مادرفرزندی ست... که اگر اجازه داشته باشم، به توضیح این مهم ، می‌نشینم.

یک حرف و، دوحرف، برزبانم / الفاظ نهاد و، گفتن آموخت

وقتی می‌گوییم زبان مادری، منظورمان چیست!؟ چرا زبان را، با صفت مادری، همراه و، همخون و، همجان کرده‌ییم؛ و نه با، صفت پدری!؟ مساله‌ی پنهان و، آشکار، رابطه‌ی بیرونی و، درونی و، ریشه‌یی مادری با زبان، و زبان با مادر چیست!؟ دراین جا نمی‌خواهم ، به چند و، چون و، چرا و، تفسیر و، تعبیر بنشینم که، اولن زبان چیست و، دومن، مادر کدام ست!؟ و یا، پدر چیست و، چی نیست، که مادر هست!؟ که چرا، پدر، مادر نمی‌شود و، با زبان هماهنگ و، هموزن و، همجان نمی‌گردد؟ که این بحث، جا و، روحیه و، حوصله‌ی وسیعتری می‌طلبد که، درحدو، حدود، این نشست ساده و، صمیمانه‌ی ما نیست.

یک حرف و، دو حرف، برزبانم الفاظ نهاد و، گفتن آموخت

همیشه شنیده‌ییم که گفته‌ند:" زبان وسیله‌ی ارتباط ست ... که، ما با کمک زبان، به ابراز خود، و یا، اظهار چیزی می‌نشینیم... که زبان به ما ، امکان می‌دهد، تا با دیگران، در ارتباط باشیم. و او، و یا آن‌ها را، بشنویم و، دریابیم."که، زبان، امکان بروز می‌دهد. امکان شناخت و، معرفت می‌دهد. که زبان، همان حد و، حدود و، سبکی و، سنگینی و، درازا و، پهناو، ژرفای آدمی و، تاریخ را دارد. دست کم ، من زبان پارسی را، اینگونه می‌بینم. زبانی که، از گذشته‌یی باستانی و، عتیق، تا به امروز، با ما همراه و، همگام و، همگو، یعنی طرف گفتگو، ظرف اندیشه‌ی ما بوده ست. و هیچوقت رابطه‌ی بینابین ما، قطع نشده ست. اگر زبان را، به عنوان خاطره‌یی قومی، در نظر بگیریم، متوجه می‌شویم، که این خاطره‌ی قومی ، در طی تاریخ، به حافظه‌ی قومی تبدیل شده ست. و چنان پیوند درونی و، بیرونی ، دیروزی و، امروزی با ما دارد، که امکان کسستن از آن، دست کم برای ما، یا، اگر بخواهم مطمین‌تر بنویسم، برای من، که پانزده سال ست که، دور از ایران، می‌زیم؛ هرگز بوجود نیامده ست. زیرا، حتا دور از ایران، که مرکز رشد و، نموی زبان پارسی ست، بخوبی دیده و، دریافته‌م، که اگر چه از ایران کنده‌م و، دور افتاده‌م، اما هرگز، حتا برای مدت کوتاهی هم، از قلمرو زبان ، حتا، پاهم، بیرون نتوانسته‌م بگذارم. وهمین جا، برای اینکه، این موضوع به درازا نکشد، اضافه می‌کنم که من، همین حالت را، همین احساس را، درباره‌ی مادرم دارم. مادری که ، سال‌ها‌ی سال ست، رفته ست و، اما حتا، برای مدت کوتاهی هم، خودرا بی‌مادر، احساس نکرده‌م. و می‌توانم با همان شدت و، حدت، اضافه کنم که، در بودن مادرم، این همه نزدیکی و، پیوند عمیق و، درونی با او نداشته‌م. که بعد از او، داشته‌م. و همین احساس هم، با همان قدرت و، نیرو، باهمان وزن و، عمق و، حجم و، سطح ، در ارتباط با زبان پارسی ، بر من حاکم ست. که با دور شدن از ایران ست که، به کشف زبان پارسی، ریشه‌ها و، شاخه‌ها و، برگ و، بری، که در دل و، جان ما دارد، نایل شده م. و اعتراف می‌کنم ، که اگر ازهمه چی ، دور و، دورتر افتاده م، اما به زبان پارسی، روز به روز، نزدیک و، نزدیک‌تر شده م.

یک حرف و، دو حرف، بر زبانم / الفاظ نهاد و، گفتن آموخت

گفتم، من متولد دهه‌ی بیستم؛ از این دهه، چیزهای گنگی در خاطرم مانده ست. اما، دهه‌ی سی را، درستر و، بیشتر، به یاد می‌آورم. در مدرسه، خواندن و، نوشتن یاد گرفته‌م. و با پسر خاله‌م که آن زمان شاعر بود، دمخور بودم. شعر، بویژه شعر نو، موضوع اصلی صحبت‌های او و، دوستانش بود. شعر شاعران آن سال‌ها، نیما، شهریار، توللی، شاملو، اخوان و، دیگران؛ و جر و، بحث‌های بسیار هر دیدار، دریچه‌ی تازه یی ، به رویم گشوده بود. واز این بین، شعر شاملو، بیشتر به دلم نشسته بود و، برای همیشه ماند.

یک حرف و، دو حرف ، بر زبانم / الفاظ نهاد و، گفتن آموخت

واگراز من بپرسید:" منظورتان از خواندن مصرحی، از شعر معروف مادر ایرج میرزا، چیست!؟" در جواب خیلی مختصر می‌گویم: برای من، شعر، زبان، که نقش حافظه‌ی قومی را، بازی می‌کند، همان ارج و، قربی را دارد که، یک مادر، می‌توانسته ست، داشته باشد. که آموختن، و بار فرهنگی و، اجتماعی و، سیاسی و، عاطفی آن، گاهی می‌تواند، در یک شاعر، وشعر او، متبلور بشود؛ و شاملو، یک همچون نقشی را، در زندگی من ، بازی کرده ست ، که اگر:

نه دستم گرفته بود و
نه پا به پا
برده بود...
نه شب‌ها
بر گهواره‌ی من
بیدار نشسته بود و...
لیک، یک حرف و،
دو حرف،
بر زبانم،
الفاظ نهاد و
گفتن آموخت
خطم بنگاشت و
راه و
چاه را،
تا اندیشه و
نوشتن آموخت...

چرا که آموختن، فقط خوردن و، خوابیدن ، و گفتن نبود که مادر می‌آموختمان... چرا که آموختن، فقط خواندن و، نوشتن و، حساب کردن نبود، که آموزگاران به ما می‌آموختند. چرا که آموختن، فقط آموزش و، پرورشی نبود، که سیستم، و زبان رسمی کشور می‌آموخت، و یا، از کوچه و، بازار می‌آموختیم. آموختن نه، فقط این‌ها نبود...همه‌ی این آموزش‌ها، اگر فارغ از زبان رسمی ، زبانی که از طریق ارتباط جمعی، به خورد مردم داده می‌شد... فارغ از زبان عام، و زبان مردم فریبانه نبود، آموزشی ناقص بود... آموختن متفاوت، و عمیق، از زبانی می‌آید که ، بر زمان خود می‌شورد. در برابر دروغ‌ها و، نامردمی‌ها، می‌ایستد. و زبان آزاد و، اندیشه‌ساز را، مستقل و، موثر نشر می‌دهد. تا بتواند در جهت ساختن جامعه‌یی متعادل و، منطقی، نقش خویش را، بازی کند. واین مهم، از گذشته‌ی دور، تا به امروز، به عهده‌ی شاعران بزرگ ایران بوده ست. پس، از شعر، به ویژه از شاملو، آموختم که بینا و، مستعد، شکاک و، پرسا، با زمانه‌ی خودش، در جنگ و، جدل بود. و رو، در روی نامردمی‌ها و، کژی‌ها و، کاستی‌ها، می‌ایستاد، و می‌کوشید، فارغ از بازی‌های گروهی و، سیاسی و، مردم فریبی، با تعمق و، تامل، راه پیش روی را، روشن کند. او رفتارغریزی و، احساساتی ، مذهبی و، ملی مردم را، نه تنها، دوست نداشت، بلکه، بیزار هم بود. اماعاشق ایران، و جامعه‌ی آرزو شده، وآزاد آن بود؛ و تا زمانی که زنده بود، نه دست ازکوشش و، کارکشید، ونه ، ناامید شد.

یک حرف و، دوحرف، برزبانم / الفاظ نهاد و، گفتن آموخت

از مادر، معلم، از گذشته، از کوچه و، بازار، از تجربه‌ها و، سختی‌ها آموختن، هرکدام، زمان خاص خودرادارد. اما از شعر، از شاعر آموختن، می‌تواند مداوم و، همیشگی باشد. که در این مورد، این موضوع، شامل حال من می‌شود. شعر، نقش شاعر در تاریخ ایران، آن چنان که باید و، شاید، مورد نقدو، بررسی قرار نگرفته ست. شعر، فقط محصول دست و، قلم نیست. وزیبایی و، گیرایی، فقط از احساس و، اندیشه ندارد. ابرو، باد و، مه و...، چرخ فلک ، و همه‌ی رویدادهای، یک جامعه‌ی جوشان بشری، درکارند، تا شاعری بتواند، به شعری تبدیل شود، تا به زبانی آشیانه کند و؛ به قلبی راه باز کند. این تبدیل شاعر، به شعر، وشعر، به زبان، و نقشی که آن زبان، مستقل و، متفکر، در تاریخ بازی می‌کند، وانتقال آن، به حافظه‌ی قومی، همان جایگاه و، ارج و، قربی را پیدا می‌کند که، خود به خود، جای عاطفی، حقیقی، و حقوقی و، انسانی مادری را، برای خود کسب می‌کند. زبان شاعرانه، زبان مادرانه، زبان باروری و، بالیدن و، اندیشیدن و، آرزیدن و، آزاد بودن ست. و اگر بخواهیم به نقشی که، شاعر، و شعر او، در طی تاریخ پر از کشاکش ایران داشته ست، بپردازیم، درمی‌یابیم ، شاعرانی که درحفظ و، اشاعه، در پالایش و، گسترش زبان پارسی، نقشی حیاتی و، موثر بازی کرده‌ند؛ همان کار مادری را، در حق زبان پارسی انجام داده‌ند. اگر چه شعر پارسی، چهره و، رفتار و، گفتار و، پنداری مردانه دارد، و به جز موردهایی استثنایی، همیشه مردانه بوده ست، اما توانسته ست، با همان تاب و، توان مادری، با همان عاطفه و، رابطه‌ی مادرانه، زبان پارسی را، بپروراند و، بقا و، قوام و، دوام آن را، تامین ، و هم تضمین کرده باشد؛ و شاملو، دیگران را نمی‌دانم، اما در مورد من:
یک حرف و، دو حرف، برزبانم / الفاظ نهاد و، گفتن آموخت ...

این قطعه‌ها، هرکدام به علتی ، ودر ارتباط با شاملو، در طی سال‌های دور و، درازی نوشته شده‌ند ، ودو تای آخر، برمی‌گردد، به روزهایی که، فارغ شدن شاملو را خبر می‌داد...


جایی
درخلوت چند درخت
در سکوت تپه‌یی در افق
نگاهی گم شده
محو خیالی شده ست
که نیست مگر
واقعیتی مجسم
که دوباره آغاز می‌کند
با تو بودن را باز...


در چشمانم نشسته‌یی و
می‌بریم با گام‌های تردید
به هزارسوی
هزار اندیشه، خیال؛ هوس...
شیفته از تو شکفته‌م
با هزاران بال به پرواز...


متلاطم، وحشی ست باد
زنی همه‌ی وحشتش را
در من فریاد می‌کشد
غروب می‌سوزد و
خاکستربه سر می‌کند
هان!
شب پروارشده ست و
دستان بیداد خونین
و گلوهای ترانه و، ترنم
خفه؛ خاموش...
آسمان بگرفته از ابرست
از کورسویی هم
سوادی نیست...


کسی بنمانده ست؛ نه...
کسی بنمانده ست در من
مگر بی‌قرار مردی
که تتمه‌ی غرورش
شیر پیرزخمی‌یی
در محاصره‌ی کفتاران...
نه... کسی بنمانده ست
بنمانده...


به آنی
به آنی، شیشه‌یی سنگی
به آنی، شیشه‌یی سنگی ، بشکن بشکنی؛ گویی؛
خرابم خرد؛ خ رد...
هلا! بالا بلند شعر
شر و، شور و
چون و، چند شعر
جای تو مباد خالی
هلا! بالا بلند شعر
جای تو مباد خ ا ل ی...


با همین آفتابی که آمده ست
آبی آسمان را، همراه
رسیده م به انتهای راه
در انتظار موکب غروب
رودرروی جهان ایستاده‌م و
سر برآسمان می‌سایم...
زمین از پاهایم می‌گوید و
زمان
زمزمه‌های مرا
ازهزاران دیار گذرانده ست؛
باهمین آفتابی که آمده‌م
ایستاده‌م تابان...