iran-emrooz.net | Tue, 27.05.2008, 7:53
ظهور
فرشته کوشک جلالی
شعری بینام
برای دیدن باغ آمدم
گلها رفته بودند.
از درهها گذر کردم
تا به بهار برسم
پائیز رسیده بود
از دورها آمدم
صدای پایم
سنگ فرش ِ باغ را فسرده کرد.
پرندهی کوچک بیدار شد
پائیز را سلام گفت
وه که باز هم
دیر رسیده بودم.
ظهور
لحظههای پراضطراب ِ شبانه
لحظههای پر از انتظار
بر شما میآویزم
تا دیرهای دیر
بر شما میآویزم
تا دورهای دور.
آیا به پایان میرسد این انتظار دردآلود؟
آیا روزی خواهد رسید
که ظهور ترا لمس کنم؟
می دانم، میدانم، میدانم
تو خواهی آمد
همچون پیامبران ِ غایب
بر من ظاهر خواهی شد.
اما
کِی و در چه زمانی؟
شاید خیلی دیر
خیلی دیر شده باشد
اما میدانم که خواهی آمد.
جشن آزادی
بر دستهای تو
بر چنگالهای عقاب گونهات
عمری طعم اسارت را چشيدم.
بگشای پنجههايت
و رهايم كن از بندگی سالهای سال
بگذار پرواز كنم
اوج بگيرم
بگريزم
و رهائیام را فرياد زنم
در قلههای بلندتر از آسمان
جشن آزاديم را برپا سازم.
برگیر اين آخرين نشانه اسارت را از دستهایم
بگشای بند از پاهايم.
ترا بهخاطر خواهم داشت
ای بنيانگذار پليدیها.
در من خشمی میجوشد
كه تا ابد شعلهور خواهد بود
اما بدان كه شعلههايم
كسی را نمیسوزاند جز تو.
رهايم كن
جشن آزاديم را
در آخرين نقطه دنيا
در ژرف ترين درياها
و در بال پرندگان آزاد
در برگهای اقاقیهای عاشق
و در دامن سبزترين كوه جهان
جشن خواهم گرفت.
یک نامه
نامهام را به تو خواهند رساند
نامهای را که در آن قصهی دل
قصهی دلتنگیهاست.
روی برگی کاغذ
میکشم عکس یکی طوطی زیبا
که بخاطر دارد
همهی غمها را
غم زندان و قفس.
روی برگ خشکی
مینویسم که بهار
زینت باغچه بود.
روی چوبی
که درختی مرده ست
مینویسم هر چه در دل دارم.
میکشم عکس سه تار
که زمانیست دراز
روی یک طاقچهی پر زغبار
سرد و تنها خفته ست.
می کشم جام میو بادهی ناب
سرخ چون خون شقایق گلگون.
میکشم دختر ِ مست
که ز گلزار بهار آمده است
که به سر عشق چو لیلا دارد.
میکشم قایقی از وهم و خیال
بادبانها همه باز
میکشم ماهی و دریا و زمین
میروم با قایق
تا ته دریاها
به همان جا که دو رنگ
به همانجا که دو آبی با هم
سخت همآغوشند.
مینویسم بر آب
اسم خوشبختی را.
میکشم عکس پرنده در باد
بالهایش همه باز
شوق در سینه برای پرواز
میروم همره او
میشوم همسفر دائمیاش.
میروم تا بالا
روی ابری زیبا
روی آن گنبد نیلی و کبود
مینویسم همهی هستی را.