ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Thu, 10.04.2008, 0:07

پيرسال کودکی

سحر دلیجانی



به بی‌نهايت عصيان‌وار طنين مهتاب اشاره می‌کنم
ليک دلم به لرزش نمناک حقيقت تپه و باران
در فراسوی پنجره‌ی شکيبائی
وان گذشته‌ای که همزاد بهار و بوسه بر زخم بود 
انس گرفته
و نای به بی‌نهايت‌ها سرکشيدن را ندارد. 

من از نژاد آتش 
که در سايه‌ی ويرانه‌ی برج زرتشت 
مرگ خود را به ابديت گره می‌زند
و حال خود را بر بام‌های تاريک مساجد گريه می‌کند
و خشم خود را بسان قاليچه‌ی کهنه‌ای در پستوی خانه
به نفس نمدار زمان می‌سپارد
دور مانده‌ام
دور از آنجا که روزی به اميد ديدن شهابی پرنور
سر بر زانوی مادر خوابم برد
و امروز به غباری اشک پنهان بدل شده
غبار دربه دری که 
از آتش و خورشيد سربرگرفته
و مادر خود را نمی‌شناسد.

راه بازگشتی نيست
بر مخمل آبی اقيانوس‌ها روان شده‌ام
همراه با هزاران کودک ساعت آشفتگی
بسان شعری قديمی از شاعری گمنام 

انتظار خوف‌انگيز فراموشی
اشباح خردشده‌ی خاطرات
سپيده دم فردائی پر ز آينه و ندانستن‌ها
اکنون سرانگشتان مرا در مه خم می‌کنند
وانگاه که در فرصتی گرگ و ميش
در خلاء ميان گودال‌ها و آرزوها 
به آسمان پر کشيدم
و بی‌خيال در سير ستاره‌ها 
از درختان تناور بر خاک خزيده 
روی برگرداندم
تا آرزوهای مجنون‌وار را با لبخندی به دهان بگذارم
زير پاهايم مانند خميازه‌ای خسته خالی شد
وان دوران که بوی تازگی داشت 
در قعر زمين درگذشت.

شکوه نمی‌کنم
ای برهنه‌ی سخت 
من از آنچه بودم
             چنان بريده شدم
                                   که شعله از دست درازی باد
و نخواهم بازشناخت حتی اگر دوباره بينمش
آن پيرسال شگفت کودکيم را