ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Wed, 05.12.2007, 10:01

کشيش کشاورزان

برگردان حبيب فرج‌زاده

چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۶

نوشته:
ايوار لو- يوهانسون ۱۹۹۰ - ۱۹۰۱ Ivar Lo-Johansson


دويست نفر از زحمتکشان – اوپلاند - برای برگزاری جلسه جمع شده بودند. بعدازظهر بود و هوا بارانی. در سرزمين کفر – اوپلاند – برج‌های کليسا چون خنجر به رديف ايستاده بودند، و مانع از رسوايی نيروهای خبيث می‌شدند.
از آنجا که برای تجمع مکانی نداشتند، سخنران ناگزير بالای ديوار گورستان رفته بود. زمينه پشت سر او رديف صليب‌های سياه بود.
به صدای بلند گفت ما جايی نداريم. اما مانعی ندارد. روزی فرا خواهد رسيد که کشاورزان هم صاحب جايی شوند، و در آنجا حق تجمع، داشته باشند!
باران شدت گرفت. کشاورزان صبور به زير درختان پناه بردند. اما از شاخه‌ها قطرات درشت‌تری می‌چکيد. ناگزير پس از لحظه‌ای دوباره به سوی جاده کشيده شدند. آنجا کسی نمی‌توانست مانع‌شان گردد، هر چند که استفاده از ديوار گورستان بجای سکوی سخنرانی نيز غير قانونی بود.
فرياد سخنران، در سراسر قبرستان پيچيد، که خاک – اوپلاند- شکاف برميدارد! شکاف‌های بزرگی، که خيلی‌ها را فرو خواهد بلعيد... ما، که به خاک – اوپلاند- خو گرفته‌ايم، می‌دانيم که خود را چگونه حفظ کنيم.
کشيش در خانه‌اش نشسته بود. از پنجره جمعيت را تماشا می‌کرد. خادم کليسا تلفنی از او پرسيده بود که آيا مانع از سخنرانی بشود يا نه؟ اما کشيش در پاسخ دادن تأخير کرده بود، اما با بالا رفتن صداها خودش در زير باران راه افتاد.
کشيش ريزاندام، و سياه چرده، تا جلب توجه نکند کنار ديوار را انتخاب کرد، و در پشت سر همه ايستاد.
درست لحظه‌ای که کشيش می‌خواست چيزی بگويد، سخنران دوباره با صدای بلند گفت: خاک – اوپلاند – دور و بر ما شکاف بر خواهد داشت! اما او سکوت کرد.
از آن پشت که ايستاده بود، در زير باران و هوای تيره در مقابل خود ديواری از سر و شانه می‌ديد. همه را تقريبأ می‌شناخت. هرگز در کليسا اين همه جمعيت جمع نشده بود. جو غير از آن بود که معمولاً در کليسا حاکم می‌شد. بی‌آنکه بخواهد، تحت تأثير قرار گرفت. در جايی که ايستاده بود آرام در فکر فرو رفت. در مقابلش کشاورز پيری را که از قبل خوب می‌شناختش می‌ديد که کنار زنش ايستاده است. او تا فرصت می‌کرد از جمله در يکشنبه‌ها که آزاد بود به کليسا می‌آمد. همزمان حرفی را که او در تابستان گذشته وقتيکه کشيش به خاطر گناهان کشاورزان تنبل سر آنها فرياد کشيده بود بخاطر آورد.
– "آنگونه که ما در اين دنيا زندگی می‌کنيم و مطابق گفته‌های شماها در آن دنيا نيزخواهيم داشت، ديگر اين حرف‌ها چه معنی دارد." آن دفعه کشيش، آن گفته را حمل بر نمونه‌ای از مزاح‌گويی مردم عادی تلقی کرده بود. بعدها هم که آنرا برسر ميز نهارخوری تعريف کرده بود. به آن هم‌چون حرف‌های بامزه‌ای همه خنديده بودند. همه گفته بودند که کشيش آدم متواضع و خوش برخورد می‌باشد. اکنون آن کشاورز بدون هيچ‌گونه شک و واهمه خيلی هم با افتخار در کنار همسرش ايستاده بود. کشيش چکيدن قطرات باران را از موهای او می‌ديد. همسرش هم سراپا خيس شده بود. حتمأ دليلی داشت. همانگونه که گرفتار فکر و خيال بود، واکنش ساده و غير منتظره مردم را به ياد آورد. اين دفعه به ناقوس کليسا مربوط ميشد. مردم می‌گفتند: موقع خاک‌سپاری يک ارباب، زنگ کليسا به نظر ميايد که می‌گويد؛ "به بهشت خوش آمدی! به بهشت خوش آمدی". اما هنگام دفن يک کشاورز چنين به گوش می‌رسد... "برو به جهنم! برو به جهنم"! زنگ‌ها هم بخاطر مزد نازل‌شان عجله دارند وظيفه‌شان را هر چه زودتربه پايان برسانند... او واکنش‌ها را هم به حساب کمی پررويی و بعضی مواقع مزاح گويی‌ی ويژه مردم می‌گذاشت. هرگز بيش از اين برايش اهميتی نداشت.
اکنون اين موضوع در زير باران سمج که ايستاده بود، ناگهان معانی تازه يافت.
کشيش با خودش زمزمه کرد. در حاليکه "کليسا خالی افتاده است، مردم اينجا زير باران از سرما سينه پهلو می‌کنند!"
بدون آنکه فکر دقيقی در باره عملی که می‌خواست انجام دهد کرده باشد، ناگهان جلو دويد و به بالای ديوار کنار سخنران رفت.
از بالا به جمعيت گفت.
بفرماييد داخل کليسا! بياييد داخل! دليلی ندارد در اين هوا زير باران بايستيد!
مانند رهبری در پيشروی موفقيت‌آميز، پيشاپيش گروه، سخنران هم در کنارش، راه افتاد. در کليسا را باز کرد، اول خودش وارد شد. لحظه‌ای بعد صدای سخنران از بالای منبر کليسا به گوش رسيد...

کشيش کنار ميز در سالن بزرگ ساختمان اربابی نشست. چشم‌های مصمم او برق می‌زد. اشراف محلی با شک و ترديد به کشيش نگاه می‌کردند. اهالی خانه داشتند کم حوصله می‌شدند. خيلی وقت پيش از او دعوت کرده بودند که بيايد و ناملايمات روحی آنها را تعبير و تسکين دهد!
- يکی از حاضرين گفت – کشيش بايد با اعتماد به نفس و متواضع باشد، وگرنه چه ميتواند بياموزد؟
کشيش با حال گرفته از پنجره، کليسای کوچک سنگی خاکستری را که برجش در همان نزديکی مانند خنجر دولبه هوا را شکافته بود تماشا می‌کرد...
با آرامی در جواب گفت: ديروز به نتايج ديگری رسيدم. شايد وظيفه اصلی يک کشيش اين نباشد که با اعتماد به نفس و آرام باشد؟ از اين تيپ آدم‌ها زياد هستند!
عدم رضايت درسيمای صاحبان خانه محسوس بود.
کشيش ادامه داد: داشتم در باره موضوعی فکر ميکردم. که قبلآ شنيده‌ام، مردم می‌گويند زنگ‌های کليسا به دو زبان می‌نوازد، وقتيکه مالک ثروتمندی را دفن می‌کنند، زنگ‌ها می‌نوازند: "بيا به آسمان! بيا به آسمان!" اما هنگام دفن کشاورز چنين به گوش ميرسد: "برو به جهنم! برو به جهنم!" خدمات اجتماعی مخارجش را می‌پردازد. در اين باره خيلی فکر کرده‌ام. البته که نمی‌توان اينها را به حساب کفرگويی گذاشت!
مهمانان ساکت شده بودند. يکی سئوال کرد که انگار کشيش شوخی می‌کند. اما اين بار لحن صحبت کشيش اجازه نداد که او را اين‌بار خيلی هم متواضع تصور کنند.
حاضرين دغدغه‌ی اتفاق روز قبل را داشتند. صاحب‌خانه سعی می‌کرد که خود را شاد نشان دهد، اما خنده بر لبانش نمی‌آمد.
در عوض گفت: "از مردم بعيد نيست! از مردم بعيد نيست! با واکنش‌های مسخره‌آميزشان.
دختر خانم جوانی که کنار کشيش نشسته بود گفت: فکر می‌کنم اين طور تصور از زنگ‌ها به گذشته تعلق داشته باشد.
صاحب خانه تمام مدت منتظر نشسته بود که اگر فرصت مناسب شد داستان خوش‌مزه‌ای را که تازگی‌ها شنيده بود و حدس می‌زد که هيچ‌کدام از حاضرين تابحال آنرا نشنيده‌اند را تعريف کند.
- منهم يک چنين چيزی بياد می‌آورم. در باره کشاورز است – سوون سُن- نام و ارباب او در همان ملک.
روزی کشاورز گفت : "ببين ارباب اين کار من خيلی سخت است، حداقل کمی به مردم اضافه کن؟
- خيلی کار می‌کنی؟ "اجازه بده حساب کنيم، که با اين پيشنهاد تازه‌ات چی می‌خواهی". سوون سُن گفت البته، من که صبح تا شب مثل سگ چوپان له له می‌زنم "فکر می‌کنم که تقاضايم عادلانه باشد!"
- اجازه بده ببينم، سال قبل سيصد و شصت و شيش روز بود، درسته؟
- البته، حتمأ درسته."
- خوب، هشت ساعت در هر شبانه روز خواب بودی؟"
- "معلومه ديگه."
- اينکه يک سوم مساوی است با يک صد و بيست دو روز؟"
- "درسته!"
- "تقاضا داری که هشت ساعت از روز را آزاد باشی، درست است، يعنی که فقط هشت ساعت کار کنی؟"
- اينو ديگه بحث کرده‌ايم".
- اين خودش می‌شود يک صد و بيست دو روز در طول سال. يعنی يک صد و بيست دو روز برای کار کردن می‌ماند."
- بنظرم درست حساب کرده‌ايد..."
- "روزهای يکشنبه را هم که نمی‌خواهی کار بکنی؟ خودش پنجاه دو روز در سال می‌شود. الباقی می‌ماند هفتاد روز."
- سوون سُن مأيوسانه گفت: "بلی... البته..."
- شنبه‌ها را هم می‌خواهی فقط نصف روز کار کنی، اينجا هم بيست و شيش روز کم می‌شود. با اين حساب چهل و چهار روز می‌ماند.
- " واقعأ..." داشت مشکوک می‌شد.
- طبق خواست کارگران شهری علاقه داريد که چهارده روز تعطيلات داشته باشيد؟ حرفی که شنيدم درست است؟"
- "اينکه ديگه يک خواست قديميه..."
- خوب، حالا فقط سی روز می‌ماند. خاطرت باشد، سال قبل هم که نه روز تعطيل بود. چقدر می‌ماند؟ فقط بيست و يک روز!"
- سوون سُن آرام با خودش گفت: " بيست و يک"؟
- طبق ليست کار روزانه "پنج روز که مريض بودی. فعلاً با اين حساب شانزده روز ديگر می‌ماند. وقتی‌که اسب‌ها را بيرون می‌آوری، و داخل می‌بری، روزانه يک ساعت تلف می‌شود. جمع‌اش بزنيم، در عرض سال پانزده روز می‌شود. با برسی پيشنهاد شما بطوريکه مشخص است فقط يک روز برای کار کردن می‌ماند."
- " فقط يک روز"..
- ارباب تاکيد کرد که حالا بدترش را هم خواهد شنيد، خيالش را داری که روز اول ماه مه هم تعطيلی بگيری، خوب است که بگويم خيلی خوش شانسی، که سال گذشته کبيسه بود که توانستيم اين حساب را به کنيم وگر نه يک روز هم کم می‌آوردی! خوب چه طور است، آيا - سوون سُن - از دولت هم تقاضای اضافه‌حقوق کرده است...؟"
سوون سُن- تمام دعاويرش را پس گرفت.
حکايت مناسبی بود. خوب هم تعريف شد. همه خنديدند، به جز کشيش.

- ارباب صورتش را به طرف دخترک بر گرداند و گفت اينگونه که زنگ‌های کليسا به صدا در آمده‌اند، فکر می‌کنم که اوضاع بدتراز سابق هم بشود.
جالب بود. بعلاوه همه می‌دانستند که ارسال گزارش به مسئولان بالا در مورد کشيش، بدليل دعوت از اعضای اتحاديه برای تشکيل جلسه در درون کليسا در دستور کار قرار دارد. در اين باره نظر کشيش اهميتی نداشت. جملگی با همهمه از سر ميز برخاستند.

زمانی فرا رسيد، که کشيش با سختی روبرو گرديد. از هر سو تهمت‌ها همچون تگرگ بر سرش باريدند. از طرف مسئول شورای اسقفی، که از مرکز برای بازديد آمده بود، از جانب روزنامه‌ها، که نوشته بودند کشيشی در حوزه مرکزی اجازه داده است که سوسياليست‌ها در خود کليسا سخنرانی کنند! ابتدا اجازه منبر رفتن را حفظ کرد، عزل کشيش از سمتی که از طرف پادشاه تعيين می‌گردد، چندان آسان نبود. اما اوضاع که با گذشت زمان بدتر شد، وضع او را هم خراب‌تر شد. زير پايش را خالی کردند. او منبر وعظ‌اش را از دست داد. در نهايت همه‌چيز را رها کرد. دست از شغل کشيشی شست و در حوزه اسقفی راه افتاد و سخنران کشاورزان گرديدد.

در اوائل از اينکه روحانی صدايش می‌کردند مخالفتی نکرد. اما آن هم به‌سر آمد. مجبورش کردند که ترک عنوان کند. دست به نوشتن کتاب زد، روزنامه‌ها تخطئه‌اش کردند. آشناهای قديمی‌اش مايل به حفظ رابطه با او نبودند. اگر به ملکی سر می‌زد که درگذشته آنجا مهمان شده بود، حتا معلم خانه را از شرکت در سخنرانی او منع کردند.
او را گاهی کشيش کارگران کشاورز می‌ناميدند و گاهی کشيش رعيت‌ها، با وجود آنکه مدت‌ها بود که ديگر کشيش نبود.
حالا که کشيش کشاورزان، ديگرکشيش نبود، بلکه در سطح بقيه بود، از چشم کشاورزان افتاد. سابقأ در منازل هزاران کشاورز– اوپلاند – به دعا و آمرزش می‌پرداخت. اکنون همه به او با نظر انتقادی می‌نگريستند. رعايا به او می‌گفتند کشاورز! حالا سربار ما کشاورزان شده است... هر چه بيشتر، با مسائل کشاورزان درگيرشد، بی‌اعتبارتر گرديد! همه چيز بی‌مزه شد، تيره، عاقبت‌به‌خير نبود، هرچه بيشتر با عاقبت‌بی‌خيرها درگير می‌شد. از همه جا جوابش کرده بودند. فقير شد. "کشيش کشاورزان" در ولايت خود ژنده پوش و غريبه شد.

در حدود سال هزار و نهصد و هفت تعداد هزاران "خانه‌ی فرهنگ" در مناطق عمومی از قبيل کنار جاده‌ها و قطعه زمين‌هائی که از جنگل پاک‌سازی شده بود و اطراف خط راه آهن و حتا مناطق فراموش شده و دورافتاده سوئد ايجاد شد. کشاورزان تنها پول سپرده‌ای را که داشتند بيرون کشيده، فدای قرضه اين مراکز کردند. تمام عصرها و شب‌های تابستان را به بنايی پرداختند. زنان سالن‌ها را با تابلو، آثار تاريخی و بافتنی‌های وطن‌پرستانه تزئين نمودند.

در حوزه‌های اسقفی "خانه‌ی فرهنگ" نزديک هم‌ديگر، تقريبأ بهمان تعداد کليساهای سابق، سر بلند کرد. کشيش کشاورزان سابقاً در افتتاح آنها سخنرانی می‌کرد. حالا با پالتو رنگ و رو رفته و ژوليده‌اش در جاهای کوچک و فقير سخنرانی می‌کند. يک روز يکشنبه در جلو سالنی تازه بنا شده در نزديکی کليسای سابق خودش ايستاده بود. ساعت سخنرانی پيش از ظهر اعلام شده بود. درست هم‌زمان با ساعت مراسم دعا خوانی در کليسا بود.

اکنون وقت‌اش رسيده بود که مزه حقارت را بچشد. و اجبارأ اصول قديمی را که هيچ‌کسی در زادگاه خود پيغمبر نمی‌شود را بيآموزد. وقت مقرر فرا رسيد. رعيت‌ها را ديد که دست در دست زنشان بسوی کليسا روان هستند. فقط چند نفری به سخنرانی‌اش آمدند.
"زمين – اوپلاند – اطراف ما شکاف برمی‌دارد. ما کشاورزان خواهيم فهميد که چگونه خود را در بالا حفظ کنيم. اکنون ما مکانی داريم، که می‌توانيم در آنجا تجمع کنيم،" اين جمله‌ای بود که او مکررأ در صحبت‌هايش تکرار می‌کرد.

آن چند شنونده با شک و ترديد به او می‌نگريستند. بدگويی دوباره آغاز شد: کشاورز! مرتب بهم‌ديگر می‌گفتند. قبلاً کشيش بود. حالا زندگيش از بغل ما کشاورزان تأمين می‌شود!
کشيش کشاورزان با طبقه‌ای که او خود را برايشان قربانی کرده بود، برخورد پيدا می‌کرد. اين طرف و آن طرف سخنرانی‌های شماتت آميز می‌کرد. که از طرف دشمنانش بازگو می‌شد.
با خشم بر سر رعيت‌ها فرياد کشيد: منفورشدگان! خام‌دلان، بی دست و پا، عاجز، بيچاره! گوش کنيد مردم چه می‌گويند!... يک ارباب زن گفته است که او در تمام عمرش تنها يک کلفت سالم گيرش افتاده بود.

طولی نکشيد که بايد جوابش می‌کرد، زيرا ديگر تمسخر اطرافيان، که چرا بچه‌دار نمی‌شود، قابل تحمل نبود. در املاک اربابی تا همين تازگی‌ها کلفت‌های مجردی يافت می‌شدند که صاحب پنج الا ده بچه بودند. من آمار تولد‌های سی سال گذشته را بررسی کرده‌ام. دوستی تعريف می‌کرد، که او چطور خودش بچه کشاورزان را که در راه مدرسه به کارهای خلاف عفت دست می‌زدند، دستگيرکرده است. آنها اين رفتار را از چه کسی آموخته‌اند؟ طبقه که ازبين نرفته. بلکه اين در اصل مربوط می‌شود به جوهر مردم ما! مردم سوئد علی‌رغم تمام اينها دلپذيرترين مردم دنيا هستند! دليلی ندارد که وطن‌پرستان ما تا امريکا بروند تا اين مطلب تائيد گردد! هزاران بيشتر از امريکايی‌های سوئدی تبار،همين رعايای ما می‌توانستند ما را اموزش دهند! اما تا امروز در بهبود روح و روان خود، و رشد روحی بچه‌هايشان که بايد پای در جای شما بگذارنداهمال کاری کرداند.
- دهاتی‌ها گفتند: به بين چه گونه توهين می‌کند! او دوست ما است؟ نه خير، آدم سياه کن، و موضوع را تا آنجا که ممکن بود پخش کردند.
او سر نخ را گم کرد.
دراين سالها جنبش کارگری از احساساتی بودن فاصله گرفت. پس از ايام احساسات دوران برخوردمشخص فرا رسيد. جويبارهای رومانتيک سال‌ها خشکيد. جای موعظه‌گری سکه‌های رايج متداول شد.
مردانی که وارد اتحاديه کارگران کشاورزی – اوپلاند – شدند همگی جنبه غيراحساسی داشتتند. به نظر آنها کشيش در رفته بيشتر خيالاتی بود. کارهايش بيشتر تابع احساسات و حالت خودجوشی داشت. آنها دست‌اندرکار تشکيلات کارگری‌ شدند. ساختمان مهندسی محاسبه شده، جنبش اتحاديه کشاورزان حتا در ‌کمون‌های ته دا – انشوپينگ، نس – و محله‌های تيلينگه- سوينه گرانس، شديدأ توسعه يافت.

"کشيش کشا ورزان" در حوزه خود غيرقابل‌تحمل شد. برای هيچ جا مناسب در نمی‌آمد. مخالفان عقيدتی قديمی‌اش او را بی‌دين خواندند، بين کشاورزان خائن تلقی شد. می‌گفتند: تمام کارهايش تأتر بوده است. از اينکه به خواسته‌هايش نرسيد مأيوس شد، چرا چنان شدن وضع را کسی اهميت نداد.

يک دوره سعی کرد کشاورز شود. در هر کار افراطی بود. شاگرد روسو، شخصيت پشت‌ميزنشينی که به شخم‌زنی پرداخت، باز هم شکست خورد. به آخرخط رسيد.

سال‌های طولانی در بی‌خبری گذشت، آشنايان فراموشش کردند، مخالفينش بی‌خطر بودنش را به حسابش نوشتند، پهلوان‌پنبه‌ی همه کاره، و امتحان پس داده، در همه کارها شکست خورده!

خيلی آزرده شد، متوجه بود که در رساندن منظورش موفق نشده، و نتوانسته با سخن خودش اعتماد مردم را جلب کند. فهميده بود که مانند دشمنان عقيدتی‌اش انتقادپذير نبوده، و مانند تازه‌واردين تحمل شنيدن حرف راست را نداشته است...
سال‌ها از پی هم گذشت، کسی ندانست که آيا کشيش کشاورزان مرده و يا زنده است. او که زمانی پيش‌کسوت بود، از همه زودتر فراموش شد.

روزی مرد. هيچ‌کسی هم به درستی از چگونگی اتفاق خبر نداشت. مهم شد. در همه جا چه دور و چه نزديک هيجان زده شدند. پيش کسوت مشهور همه بود. در تمام مراکز سخن از درستی و شجاعت او بود. به اين علت که همه مطمئن بودند او ديگر نخواهد توانست شاهکاری به خرج دهد. از تعريف کردنش مضايقه نکردند.

روزهای آخر عمر را فقيرانه زندگی کرده بود. به همين علت مراسم دفن‌اش طبق شرايطش فقيرانه بود. تنها سخنرانی‌ها پر طمطراق بودند.
در سخن از پيش‌کسوت بودنش گفتند، گل گفتند و گل شنيدند، به اوجش بردند، تابوت را زير خاک گذاشتند.
چند نفر دهاتی کمی دورتر در مرتعی بدون آنکه خبری داشته باشند می‌رفتند، به هم گفتند:
گوش کن، زنگ کليسای – سوينه گارن – ميزند! از آوازش معلوم است که می‌گويد. "برو به جهنم، برو به جهنم!"
يقين يک کشاورز را دفن می‌کنند.