ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Mon, 26.11.2007, 10:09

تلخ نوشته‌ای برای آقا و انرژی‌ی هسته‌ای‌اش!

نوشته‌ای از: یار دبستانی



آقا!
همسایه‌ی ما
نان ندارد که بخورد
لباس ندارد که بپوشد
و خانه‌ای گرم که زمستان سرد را در آن سر کند٬
دریغ از اشکی که با آن گریه‌اش را بیاراید.
{غم مخور بچه‌جان!
تا تمام شدن زنجیره‌ی غنی سازی راهی نمانده است.}


آقا!
در مدرسه بچه‌ها یخ زده‌اند.
معلم‌ها کپک زده‌اند.
کتاب‌ها زنگ زده‌اند.
و پرنده‌های کوچک انگیزه و امید
از تنها درخت بر جای مانده بر تخته سیاه کلاس و درس
رخت بسته‌اند.
{دل میاشوب بچه جان!
ببین که هسته‌ای شده‌ایم و به قله‌های علم و برتری نزدیک.}


آقا!
نان را چگونه می‌نویسند
تا آدمی را سیر کند؟
که هزار بار نوشتیم
و از گرسنگی نرهیدیم.
آزادی را چگونه می‌سرایند
تا دیگر هیچ انسانی در بند نباشد؟
که هزار بار سرودیم
و از بند خلاصی نیافتیم.


آقا!
مردم می‌گویند:
قدری رفاه٬
ذره‌ای امنیت
و کمی آزادی.
قلچماق‌هایتان پوزخند می‌زنند؛ یعنی که زرشک!
{بچه جان؛ خموش باش!
انرژی هسته‌ای؛ مسئله این است.}


آقا!
زنان می‌گویند:
نمی‌خواهیم جنس دوم باشیم.
می‌گویند:
ما را سنگسار نکنید.
دیه‌ی برابر٬
ارث برابر٬
قانون مدرن
و حقوق برابر.
حالا مانده‌اند تا سهمیه‌ی شلاقشان را
هر چه زودتر در کف دستشان بگذارید.
{نگران نباش بچه‌جان!
جنبش هسته‌ای از ما کشوری قوی و قهرمان خواهد ساخت.}


آقا!
نویسندگان چرا کشته شدند؟
-زیادی می‌دانستند.

مدافعان حقوق بشر در بیابان طعمه‌ی کرکس‌ها شدند. چرا؟
- به جای تقلید و تکلیف از تحقیق و حق سخن می‌گفتند.

مبارزان مسالمت‌جوی سیاسی٬ سلاخی شدند. آنها دیگر چرا؟
-بندگی نمی‌کردند. سر و گردنی هماره افراشته داشتند.


آقا!
در کوچه و برزن می‌گویند
آنهمه آدم در تابستان سیاه
به جوخه‌های مرگ سپرده شدند
تا از سرخی‌ی خونشان
برای ریش‌های بلند شما
حنایی تازه
و برای لبان زن‌هاتان
لعابی درخور
تدارک بینند.
{خائنان یاوه می‌بافند٬ بچه جان!
برق انرژی هسته‌ای چشم‌هاشان را کور و مغزهاشان را علیل نموده است.}


آقا!
ما بچه‌ها
از جنگ می‌ترسیم.
از بمب‌های خوشه‌ای می‌ترسیم.
از گرسنگی ٬
تب و لرز و بیماری٬
از بی‌خانمان شدن می‌ترسیم.
می‌ترسیم پدرانمان را بفرستید دم گلوله‌ی دشمن٬
بعد بیایید و به ما بگویید:
تبریک و تسلیت!
می ترسیم مادرانمان زیر آوار جنگ جان بسپارند٬
بعد ما را فرزند شهید خطاب کنید
با سهمیه‌ای به قیمت ویرانی‌ی میهنمان.
آقا!
ما جنگ نمی‌خواهیم.
{نترس بچه‌جان و نق نزن!
بیا و فریاد برآور که انرژی هسته‌ای حق مسلم ماست.}


آقا!
روزنامه‌ها
قصه‌ی ضحاک را می‌نوشتند
که از دل تاریخ
بیرون آمده بر تخت نشسته است
با دو مار بزرگ بر کتف‌هایش!
می‌گفتند:
آن دو مار مغز می‌خورند.
{آدمهای شما زندانشان کردند و تا حد مرگ شکنجه‌اشان نمودند.}


آقا!
معلم‌ها
با جیب‌های خالی و حرف‌های خیالی
نزد زن و بچه‌اشان شرمنده بودند.
چرا که در این دیار
تنها و تنها یک معلم بودند.
خواستند که بلند بلند حرف‌های دلشان را بگویند٬
شاید بشنوید و ترتیب اثر دهید.
{نوکران شما شنیدند و در روز روشن ترتیب اثر دادند؛ دست و پایشان را شکستند.}


آقا!
دانشجویان
تنها یک سوال از شما داشتند٬
با سیلی جوابشان دادید.
مجبور شدند که فریاد بزنند:
مرگ بر استبداد٬
مرده باد مستبد!
{مزدوران شما با آزادی‌ی هر چه تمامتر سر و گوششان را نواختند و آنها را زیر دست و پا له کردند.}


آقا!
کارگران
از سوء تدبیر و بی‌عدالتی خسته شدند.
از حقوق معوق‌مانده‌ی خود نومید شدند.
همه‌ی حرفشان این بود:
آقاجان ما هم آدمیم.
هشت ساعت کار٬
هشت ساعت تفریح٬
هشت ساعت استراحت!
{کارفرمایان شما اخراجشان کردند و لباس‌شخصی‌هاتان٬ آنها را به خاک سیاه نشاندند.}


آقا!
حقوق بشر می‌گفت:
پرنده یعنی پرواز
و زندان یعنی مرگ پرنده.
می‌گفت٬ از خود پیامبر می‌گفت:
(حکومت با کفر می‌ماند با ظلم هرگز!)
{بیدادگاه شما به او ظلم کرد و مانده است تا ثابت کند که پیامبر نیز به خطا رفته است.}
اما آقا!
پیامبر هیچگاه خطا نمی‌کند.
ظالمان خواهند مرد
به زودی‌ی هر چه زودتر.


آقا!
...
{بس است دیگر. بس است.
یکی نیست که بیاید
این بچه را
دست بسته به زندان اندازد
و پشت دیوار بلند شب
به دار آویزد؟
به خاطر اقدام علیه امنیت ملی٬
به خاطر تشویش اذهان عمومی٬
به خاطر توهین به رهبری و مقدسات دینی٬
به خاطر اقدام به براندازی٬
به خاطر اینکه حوصله‌مان را سر برد.}