ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Mon, 08.10.2007, 12:04

از زخم‌های زمین (۱۵)

علی‌اصغر راشدان

ــ چرا به آبجیم حب ميدی؟ بگذار بيدار بمانه برام بال بال كنه. دست‌هاش را كه تكان تكان ميده، قد قد بزرگ ميشم. وقتی می‌خنده و بول بول می‌كنه، حظ می‌كنم. دنبالم كه می‌دوه ،كيفور ميشم. حبش که ميدی، عين مرده بيهوش و گوش می‌افته!
- چی خاكی رو سرم بريزم؟ بايس كار كنم و كمك حال زندگی باشم. خواهرت كه بيدار باشه و گريه كنه،از كار و زندگی باز می‌مانم.
زن دائی می‌رفت پا چراغ. پاقدم تا بياد داشت، مادرش شيره می‌كشيد. وضع زندگی دائی خوب که بود، هيچگاه خانه از ديگ‌های مسی پر از كره و شير و ماست خالی نبود. اول زمستان چند قوچ پروار سر می‌بريدند. گوشت‌ها را قورمه و نمك سود می‌كردند. چند انبان پر قورمه به سقف پستو می‌آويختند. قورمه‌شان تا اواسط بهار فت و فراوان در انبان بود. كندوهاشان هميشه پر آرد و گندم بود. زن دائی ديوانه ‌وار ريخت و پاش می‌كرد. اصلاً در فكر فردای بچه‌هاش نبود. ريخت و پاهاش ورد زبان تمام اهل آبادی بود:
- زن دائی را می‌گی؟ يك دنيا زنه.
- بو ببره كسی تو آبادی دستش به دهنش نمی‌رسه، خواب و خوراك نداره.
- صبح‌های خروس‌خوان بقچه زير بغل، تو آبادی سرگردانه. ئيقد نظرش بلنده كه نمی‌خواد كسی بفهمه دست نادارها را می‌گيره. به خود نادارهام رو نشان نميده. بقچه پر نان و كاسه‌ی قاتق را تو تاريكی، بی‌سر و صدا پشت در خانه‌‌ها می‌گذاره و می‌گذره.
- نمی‌خواد غرورشان تو آبادی پيش عهد و عيالشان پامال بشه.
- ‌ای بابا، ئی كارها كه تعريف نداره. ئی زنكه پاك عقلش پاره سنگ می‌كشه. اصلاً عقل معاش نداره. ديری نمی‌گذره که دائی را به گدائی ميندازه.
- خاله قزی راست ميگه. مال دائی بنده‌ی خدا را، مثل سيل به هدر ميده.
- ئی جوری كه ريخت و پاش و گشادبازی می‌كنه، پای كوه نشسته باشه، آخرش بي‌كفن می‌ميره.
دائی سرش تو كار گله‌داريش بود. غير از فصل سرما، بيشتر سال را شبانه روز تو دشت و كوه‌ها دنبال گله وعلف می‌دويد. عشقش گله بود و گرگی و كوه و دشت و صحرا. دنيا را هم آب می‌برد، عين خيالش نبود. اين اواخر دائی عوض شده بود. از كار گله‌چرانی گله داشت و اغلب می‌گفت:
- گله خسته‌ م كرده ديگر. چوپانی به لعنت خدا نميارزه. هر پرند ه و چرنده و خزنده‌ا‌ی شب ميره سراغ آلونك و آشيانه ‌ش. چوپان هميشه در به در دشت و كوه و كمره. شبهام بايس يكريز با گرگ‌ها چهار بغل شد. اين روزها گشنگی بيشتر مردم را دزدهای قهار كرده. چشم می‌چرخانی، چند تا گو سفند مردم را می‌برند.
- پس چرا گله را رهاش نمی‌كنی دائی گل؟
- پير عشق بسوزه . من بي‌نفس ئی سگ و گله و دشت و كوه و كمر مرده‌ م. فشار ديوارهای خانه استخوان‌هام را می‌‌شكنه. من عاشق گله و كوه و دشت‌های بی در و پيكرم، رو همی اصل سال‌های آزگار در به دری شبانه روزيش را تحمل كرده‌ م. اما عشق هم اندازه ‌ای داره، اگر هوس بود، بسه ديگر. بيابان خسته ‌م كرده. قوتم تمام شده، ديگر نمی‌كشم. می‌خواهم رو سر زن و بچه و زندگيم باشم. خدا بخواهد ، يكی از همی روزها گله را می‌بوسم و می‌گذارمش كنار. فكرم خيلی مغشوش شده. تنهايی خيلی به فكر و خيال ميندازدم.
اين اواخر كفگير زندگی دائی ، مثل تمام اهل آبادی ، ته ديگ خورده بود. زن دائی سخت گرفتار دود و دم ترياك شده بود. به مرور خرت ـ پرت‌ها و ديگ و ديگچه و طاس و مس‌ها را فروخت. هرچه داشت فروخت و پولش را به زن ملاحاجی داد. هستی بچه‌ها و دائی را تو سوراخ چراغ شيره كرد و دودش را به هوا فوت كرد. هر شب يك ماش ترياك به خواهر كوچك پاقدم می‌داد، بچه تا صبح يك كله می‌افتاد. خانه را به مريم، خواهر بزرگترش می‌‌سپرد و راهی پا چراغ می‌شد.پاقدم همراه دائمی پاچراغ مادرش بود. گاهی که غايب می‌شد، چشم‌هاش به آب می‌‌نشست ، خميازه می‌كشيد، آب دهن و بينيش قاطی می‌شد،مفصل استخوان‌هاش به ذق ذق می‌افتاد.
- چرا هر شب ميری تو خانه‌ی زن ملاحجی؟ از قيافه ‌ش می‌ترسم. مثل ننه‌ی آل می‌مانه. اصلاً چرا شيره می‌كشی؟ از بوش سرم گيج ميشه. می‌خوام باجيم بيدار باشه و با من بازی كنه. نميشه دست از ئی زهرماری ورداری؟
سئوال پاقدم اخم‌های زن دائی را تو هم كشيد،به خود پيچيد، مثل مار گزيده‌ها شد. لب خود را زير دندان گرفت و فشار داد. پاهاش يك لحظه سستی گرفت. درجا مكث كرد. خميازه كشيد. دهن تا حد ممكن بازش خبر از خماری بي‌حد می‌داد. خماری نهیبش زد. پاهای زن‌ دائی بي‌اختيار بر سينه‌ی كوچه تيره كوفته شد و پيش رفت.زن دائی در تاريكی دست بر پوست شكم خود كشيد. برآمدگی كاملاً محسوس بود. بچه حدوداً سه ـ چهار ماهه بود. تو تيرگی پيش ‌رفت گفت:
- غمت نباشه ، ئی خواهرت هم آرام آرام داره بزرگ ميشه. يك خواهر، شايد هم برادر، كوچك ديگر تو راه داری. انشااله بهار دنيا مياد. كمی صبر داشته باش، تا دلت خواست باهاش بازی كن. شايد انشااله، تيری به تخته ‌ای خورد، وضع و حالمان خوب شد. تو خانه ماندگارمی شم و به آن يكی حب نمی‌دم و تا دلت خواست بازی كن. آن يكی را می‌گذارم گربه‌ی تو باشه.
- راستی نگفتی چی جوری شد كه شيرگی شدی؟
زن‌دائی به سرعت قدم‌های خود افزود. لب خود را زير دندان گزيد و در دل گفت:
- آرام آرام عقل رس ميشه، چهار صباح ديگر كه مردی ميشه، چی خاكی رو سرم بريزم؟
- ‌ها، پس برای چی جواب ندادی ؟
- افسانه‌ ش مفصله. بابات كه بيست و چهار ساعته دنبال گله و بيابان بود و سر خانه و زندگيش نبود، مثل الانش، از حال و دردمان خبر نداشت. من بودم و زندگی پر دردسر. برای خواهرت هم ننه بودم و هم بابا. تو كه به دنيا آمدی شير تو سينه ‌م سفت شد. گريه و ناله كردم، يك هفته پرپر زدم، صد مرتبه مردم و زنده شدم، احدالناسی به دادم نرسيد. آخرش دست به دامن زن ملاحجی عجوزه شدم. ئی هم از خدا خواسته وهمیشه دنبال ئيجور لقمه‌های چربه. برام چراغ شيره آورد. انگار آب و آتش بود. دردم را دود كرد و به هوا برد.آن روزها وضع و حالمان خوب بود، نعمت‌مان فراوان بود و دست‌ها به سفره‌ مان دراز. ئی زنيكه آرام آرام گيرم انداخت. مثل جادوگر يك ريز تو گوش‌هام وز وز كرد. خوب كه گير ترياك افتادم، شروع کرد به دوشيدن. هر روز با هزار دوز و كلك به پا چراغ كشيده شدم، تا به ئی روز سياه افتادم. حالا آه نداريم كه با ناله سودا كنيم و ئی عجوزه ئی جور تو آبادی خوار و خفيفم كرده. از لاعلاجی شده‌ م شيره چاق كن. سال‌ها مرگ مرگ بزنه و از مرگ خبری نباشه.
در خانه‌ی زن ملاحاجی رسيدند. لای در پوسيده و موريانه خورده باز بود. باد شبانگاهی در را تكان می‌داد. در پوسيده رو پاشنه لق می‌زد. زنجير زنگ خورده، مشت به پشت زخمی در می‌كوفت. صدای خشاخش زنجير و در، پرده‌ی گوش پاقدم را خراش داد. بيغوشی در لابه لای درخت خشكيده‌‌ی حياط قايم شده بود و يكريز وغ می‌زد.اطاق كلوخی زن ملاحاجی يك پله به گودی نشسته بود و به خانه‌‌ی ارواح می‌مانست. دود ترياك و سيگارهای اشنو اطاق را تو ابر تيره ‌ای پيچيده بود. دود و دم و پچپچه‌‌های مشتري‌های پير و كج و كوله با نفير بيغوش قاطی شده بود.پاقدم را يك لحظه هراس برداشت. او را به ياد اجنه‌های افسانه‌‌های مادربزرگش انداخت. ترسيد، خود را به پر و پای مادرش چسباند. و از لای در به داخل خزيدند:
- سلام زن عمو ملاحجی.
- سلام ننه‌‌ی پاقدم. ئی چی وقت آمدنه؟ مردم از خماری مردند، دقمرگ شان كردی كه؟ يااله زود بيفت. چراغ را زودتر روشن و راست و ريستش كن، كه وقت خيلی بيگاهه.
زن دائی بي‌حرف و گپ مشغول شد. مشتري‌ها گوش تا گوش در دو طرف اطاق، كنار ديوار كاهگلی رديف شده بودند. پشت‌ها را به ديوار سياه تكيه داده و چرت می‌زدند. آب بينی و لب و لوچه‌‌ی خمارها راه برداشته بود و يكريز خميازه می‌كشيدند. شنگول‌ها راهم عصاره‌ی ترياك منگ و گيج كرده بود و يكريز پنيكی می‌ رفتند:
- ژن دائی ژان كمی به هم بگرد كه اژ خماری همه چيژم قاطی پاتی شده!
- خيلی تند مروحژ آقا. آشیا به نوبت. بعد اژ من نوبت شماشت.
- بابا پدر آمرژيده‌ها كوتاهش كنيد. گوش‌هام را برديد. مشلمانیم خوب چيژيه، می‌بينند كه اژ خماری دارم شقط ميشم. می‌خواند اول بار خودشان را ببندند. خون راه بيفته ،هيچ كدامتان را نمی‌گژارم بكشيد.
زن ملاحاجی چراغ شيره‌‌ی خود را در بلند اطاق روشن كرده بود. سخت مشغول شيره چاق كردن بود. داد كشيد:
- كم وز وز كنيد! انگار كك تو تنبانشان افتاده! هيچ احد الناسی بي‌نوبت پای چراغ دراز نميشه. هركی هرچی هست برای خودشه. اينجا خانه‌‌ی زن ملاحجيه، عدالت كامل برقراره! من حجی و گدا سرم نيست. هركی ناراضيه، راه باز و جا ده دراز! بيشتر از ئی سرم را سيخ نزنيد!
زن دائی دشكچه‌ی به سياهی گرائيده ‌ای كنار دوری مسی و چراغ شيره پهن كرد. يك شانه رو دشكچه دراز شد. يك گلوله شيره سياه را تو كف دست مالش داد. به اندازه‌ی يك نخود از كنارش جدا كردو كنار سوراخ حقه‌ی نگاری چسباند. حقه را با سوزن مخصوص وارسی و سوراخش را باز كرد. حقه را رو سوراخ بالای حباب،رو شعله گرداند و گرم كرد. گلوله شيره ورم و جزجز کرد و جوشيد و دودش بلند شد.
دود و دم پاقدم را گيج كرد. خود را كنار زانوی مادرش كشيد. سرش را به تن مادرش تكيه داد و گوش به گپ زدن‌های رنگ ـ وارنگ مشتري‌ها سپرد....
كله‌ی مشتري‌ها گرم شده بود. حرف‌ها و درد دل‌هاشان به دل پاقدم می‌چسبيد:
- ئی مرتیکه بعد از اينكه آبادی را به خاك سياه انداخت، از ترسش تو آبادی آفتابی نميشه. مامور‌هام بعد از يك ماه جولان دادن، هر از گاه و برای به اجباری بردن جوان‌ها يافتشان ميشه.
- می‌خواستی خاك آبادی را به توبره بكشند؟ هركی دم قنداق تفنگ و پوزه‌ی پوتين شان افتاد مرد، يا شل و كور و خونين و مالين شد.
- خيلي‌هام رندی كردند و خودشان را قايم كردندو جان سالمی در بردند.
- می‌خواستی به مانند و مثل خيلی سر بگور بشند؟ علی قليانی، حج امان، مادر پير حبيب و سليمان كه نتوانستند از زير ضربه جان سالم در ببرند و مردند، كی گفت خرت بچند؟
- می‌خواستند نكنند. دنده‌شان نرم. سر به سر ارباب و مأمورهاش گذاشتند و مكافات‌شان را هم ديدند. حالا كه ديگر مامور‌ها با كسی كاری ندارند. حتی عموحسين هم چند صباحه كه تو آبادی راست راست می‌گرده، نه كدخدا و نه غدير و نه مامور‌ها، كاريش ندارند كه.
- كدخدا و غدير ملاحظه‌ی موهای جوـ گندميش را می‌كنند. می‌دانند كه اهل آبادی عزت و احترامش را دارند. عمو و برادرهاش تو آبادی خار چشم كدخدا و غديرند. كجاش مامور‌ها دست از سر عمو وخانواده ‌ش ور داشتند؟ برای حفظ ظاهر و مردم فريبی ،شكل اذيت و آزارشان را عوض كردند. هر روز و به شكل‌های جوراجور به سراغش می‌آيند. نديديد چند روز قبل مامور‌ها چی بلائی سر زندگی و پسر و دامادش آوردند؟
- درست می‌فرمائيد. كدخدا از هجوم اهل آبادی به خانه‌ ش هراس داره. حالا در نظر داره غيرمستقيم خانواده سردار را از هم بپاشه. آخرش هم ريشه‌ی ئی خانواده‌ را ميزنه.
- بله، درسته. عمو تو راه شهر تصادف كنه، تو چاقوكشي‌ها كشته بشه، يا گرگ تو بيابان تكه پاره ‌ش كنه، كدخدا بی دردسرتر از شرش خلاصه ميشه. خودم با گوش‌هام شنفتم كه ئی حرف‌ها را تو گوش مامور‌ها می‌خواند و برای اربا بش پيغام می‌فرستاد.
- نخير، هيچ كدام ئی حرف‌هاش نيست. هنوز خيلی مانده تا تكليف ئی آبادی و اهل آن بائی ارباب و مامور ‌هاش معلوم بشه. راست می‌گيد، بگذار حبيب تو آبادی آفتابی بشه، بعد ببينم كدخدا و غدير و مامور ‌ها كاری بكارش ندارند؟
- مسئله‌ی حبيب چيز ديگريه، ميان حبيب و كدخدا و غدير و مامور ‌ها و اربا بشا ن ،جای آشتی و هيچ جور گذشتی نمانده. آبادی يا جای حبيبه، يا جای آنها. اين‌ها را كدخدا و غدير خوب می‌دانند. غدير ميدانه و براش از روز روشن‌تره كه پاش به آبادی برسه ، تكه بزرگش گوش‌هاشه. غدير گوش مامور ‌ها را جوری پر كرده كه سايه‌ی حبيب را با تير می‌زنند.مامور ‌ها يك سال آزگا ره در به در ،دنبال حبيب می‌گردند. حبيب هم فهميده، كه اصلاً تو آبادی و مردم آفتابی نميشه.
- آره، حبيب خوب داغ به دل همه‌ شان گذاشته. انگار يك قطره آب شده و افتاده تو كوير. مامور ‌هام هر چند وقت يك مرتبه، به بهانه‌های جورـ واجور به آبادی مياند، جولان ميدند و شغال تازی می‌كنند، شكمی از عزا در می‌آرند، شيره‌ی مفصلی به حساب جيب كدخدا می‌كشند، با كدخدا و غدير خلوت می‌كنند، از حال و هوای آبادی و رد پای حبيب سراغ می‌گيرند و گم و گور می‌‌شند.
- خلاصه كه دنيا به مراد دل کد خدا واربا بشه .
- نخير، ئی جورهام كه شما می‌فرمائی نيست. جوجه را آخر پائيز می‌شمارند حجی آقا. شاهنامه آخرش خوشه.
- ‌ای بابا، ما اهل ئی آبادی هميشه همی جورها تو سری خورديم. هی گرده‌هامان را زير شلاق و چماق داديم و گفتيم جوجه را آخر پائيز می‌شمارند. بهارش چی گلی رو سر خودمان زديم كه پائيزش بزنيم پدر جان.
- رحمت به شير مادرت. چرخ چاه‌های كاريز عشرت ‌آباد كه كار افتاد، ريشه كاريز و آب آبادی زده شد. آب بي‌جان ديگر به زور سر مزارع ميرسه. يكی دو كرت آب نخورده، نوبت صاحب آب تمام ميشه. صاحب آيش كنار مزرعه‌‌ی خود چندك می‌زنه، دود از سينه ‌ش بلند ميشه. به دسته‌ی بيلش تكيه ميده، به گندم‌های عطش زده ‌ش نگاه می‌كنه و به زمين و زمان نفرين می‌كنه. و ما تو ئی دخمه كپيديم، هی فور می‌زنيم و چرنديات سر هم می‌كنيم.
- نفست گرم مشهدی جان. ما غافليم و ئی كدخدا و غدير و زن ملاحاجی هم زير زيركی بذر دشمنی تو آبادی بين اهالی می‌پاشند. همه را به تنگ چشمی واميدارند، و وامی نمايند كه فشارها از طرف همسايه‌ی بغل دستی مانه. هركس بارش را به دوش همسايه‌ی خودش ميندازه. سر تقسيم آب هميشه دعواست.
زن ملاحاجی شانه‌ی خود را از كنار چراغ شيره بلند كرد. درجا نشست. به طرف گوينده خيره شد و داد كشيد:
- ئی كی بود شكرخواری كرد؟ ننه‌ی پاقدم ورخيز! چراغت را خاموشش كن. تخم پسرت را بكشند، ئی بي‌چشم و روها. تقصير منه كه ئی همه تفره می‌زنم تا كله‌ی پوك ئی بي‌صفت‌ها را داغ كنم. از همی الان پا چراغ تعطيله، والسلام! ورخيزيد گورتان را گم كنيد. نخواستم ئی همه ريخت و پاش‌های بي‌حد و حسابتان را.
انگار سيخ تو لانه‌ی زنبور فرو كرد. پچپچه و وز وز از همه طرف بلند شد. همه به التماس و لابه در آمدند:
- راست ميگه بنده‌ی خدا. اصلاً شماها را به ئی پرحرفي‌ها چي! سرتان را مثل بچه‌ی آدميزاد ،بندازيد پائين، شيره ‌تان را بكشيد و راهتان را بكشيد و بريد. زن ملاحجی شما بزرگواری كن و بگذر.
- قول شرف می‌ديم لام تام، يك كلمه برخلاف شما از دهنمان خارج نشه.
- ارواح ننه‌های مافنگي‌تان، همه ‌تان حاضريد تمام هستي‌تان را به خاطر يك نخودش بديد. شماها خيلی وقته كه شرف را داديد و دودش را از سوراخ نگاری تو هوا فوت كرديد. صد مرتبه شرط و شروط كرده ‌م که تو پا چراغ اصلاً نبايد از دهنتان گنده‌ تر گپ بزنيد. شيره ‌تان را بكشيد و خلوت‌ ش كنيد. ئی جمع شدن‌ها و بحث و جدل‌ها فردا به گوش آقا برسه و مامور‌هاش ئی كلبه خرابه را رو سرم خراب كنند، كدامتان كك تان می‌گزه؟ برای چی می‌خواهيد نانم را آجر كنيد؟ يكی يك كلمه از ئی مقوله‌ها گپ بزنه، هر دو چراغ را فوت می‌كنم.
- بابا زن ملاحجی شما كوتاهش كن! قول دادند كه يك كلمه حرف نزنندو نمی‌زنند. می‌دانند كه شيشه عمر همه‌ی ئی جماعت تو مشت شماست.
- نخير، كسی نگفت همه لالمانی بگيرند. اينجا پا چراغه، مجلس عزا نيست كه. حرف بزنند، از خودشان بگويند. از زن و بچه وزندگی خودشان بگويند. از دردهای بي‌درمان و بي‌حساب شكم و زير شكمشان بگويند. برای چی يكريز دمب كدخدا و آقا و مامور‌هاش را می‌جوند و به اموری كه به آن‌ها هيچ ربطی نداره كار دارند؟
پا چراغ را سكوت در خود گرفت. تمام زبان‌ها لال شدند. هركس سر به جيب درونيات خود برد. جای بگوـ مگوها را دود سيگار گرفت. مشتري‌ها حرف‌های فرو خورده‌‌ی خود را به صورت دود سيگار به هوا فوت می‌كردند. پا چراغ را ابر غليظی از دود تو خود گرفت.
نگاردر گوشه ‌ی پا چراغ كز كرده بود. بعد از آن شب ، نگار از دنيا و اهل آن بريده و از آبادی و مردم گريزان بود. آن همه طراوت پژمرده و گوشت و پوست واستخوانش در هم فشرده و آب شده بود. شده بود يك مشت پوست و استخوان. روزها تو خانه پنهان می‌شد. كسی را نداشت. پدرش را ضربه‌های ژاندارم ‌ها از پا درآوردو تك و تنها ماند. خوراكش شده بود آه و ناله و خود خوری. گرفتار ترياك شد. غم و دردش را با زور دود شيره فراموش می‌كرد. از بردن نام حبيب هراس داشت . خود را پست شده ‌تر از آن می‌پنداشت كه نام حبيب را به زبان آورد. عمو آمدن حبيب را به آبادی قدغن كرده بود. نگار مطمئن بود كه حبيب روزها به آبادی و احياناً سراغ او نخواهد آمد. شب‌ها هم بي‌سر و صدا، يك راست به پا چراغ می‌رفت. پا چراغ زن ملاحاجی شده بود تنها پناهگاه نگار. خوراكش شده بود دود و آه و ناله. گوشه‌‌ی اطاق مچاله شده بود. سرش را رو زانوش گذاشته بود. گوشش بدهكار هيچ كدام از گپ و حرف‌های مشتري‌ها نبود. آن قدر آهسته و در خود گريست كه از حال رفت. بعد از آن شب بارها به اين حال گرفتار شده بود.زن دائی و زينت كاهگل نم كرده جلو بينی نگار گرفتند. زينت شانه ‌هاش را ماليد و به هوشش آورد. يك پياله آب به خوردش داد. مادر پاقدم زير بغل او را گرفت و كنار چراغ شيره كشيدو درازش كرد. يك بست پربار چاق كرد و گفت:
- دخترجان بس كن، خجالت بكش از ئی كارهای بچه ‌گانه‌ ت. انگار دنيا به آخرش رسيده. يكسال آزگاره همی ادا و اطفارها را درمياری. انگار بابای همی يكی مرده. پاك شورش را درآوردی واله. اگر همی جور جوش بخوری و نق نق كنی، چهار صباح ديگر از ميان ميری كه!
نگار ، که چوب خشكی شده بود ، مثل هميشه بق كرد و ساكت ماند. دود و دم ترياك پوست و استخوانش كرده بود. شبيه زنان پا به سن گذاشته شده بود. چين و چروك‌های فراوانی پوست صورت و زير گلوش را با ملايمت شيار زده بود. دندان‌های شكوفه مانندش به تيرگی گرائيده بودند. پوستش چغر و سياه و تيره شده بود. قد و قامت و سر و گونه ش تحليل رفته و كوچك‌تر شده بود. چند بست كشيدو بلند شد. خود را به گوشه‌ی دوری از ديگران كشيد. به سه كنج ديوار تكيه داد. يك سيگار اشنو روشن كرد. دود سيگار را به تمامی قورت داد و به زن دائی زل زد. دل زن دائی به حال نگار سوخت. دست و دلش از كار بازماند. از پای چراغ بلند شد. جای خود را به زينت سپرد. دست پاقدم چرت‌آلود را گرفت و برد و كنار نگار نشاند. برگشت كنار قوری و كتری و چراغ سه فتيله، دو پياله چای ريخت. چای را كنار نگار برد و پهلو به پهلوی او نشست و گفت:
- ئی پياله چای را بخور دختر جان. خانه ‌شان خراب شه كه ئی جور آشيانه‌های اهل آبادی را ويران كردند. تو هم شورش را درآوردي‌ها! ئی همه خانه و زندگی تو ئی آبادی از هم پاشيد، خيلي‌ها خم به ابرو نياوردند، بعد از مدتی دوباره زندگی را از سر گرفتند. فقط تو يكی تحفه ،انگار دنيا رو سرت خراب شده. بلند شو خجالت بكش و زندگيت را از سر بگير. شايد انشااله اتفاقاتی افتادو حبيب از سفر برگشت و همه چی عوض شد.
نگار پياله چای را داغاداغ هورت كشيد. سيگار ديگری روشن كرد. پك به سيگار زد و گفت:
- ‌ای بابا، زن دائی جان دست رو زخم دلم نگذار ! كار من از ئی حرف‌ها خيلی وقته گذشته . من پاك سوخته ‌م. ئی كه می‌بينی خاكستر منه كه آرام آرام باد می‌بره. مرگ برام صد پل بالاتر از زندگيست.
نگار سيگار را تا تهش ،با پك‌های پی در پی كشيد. دود خفه كننده‌‌ی سيگار اشنو گلو و سينه ‌اش را سوزاندو چشم‌هاش را به اشك نشاند. ريزش اشك ادامه يافت. قطرات اشك مرواريد گونه، بي‌اختيار رو گونه‌‌های درد كشيده و رنجورش راه برداشتند. مدتی در خود و در سكوت گريست. آرام آرام سكسكه كرد. آب چشم و بينيش را با گوشه‌ی دامن پاك كرد و گفت:
- زن دائی جان دستم به دامنت به دادم برس! دارم از زور فشار و غصه می‌تركم. دوباره بكشانم پای چراغ. چند بست چاق و چله‌ی ديگر برام بچسبان. پاك گيج و منگ و بيهوشم كن. از دست ئی شعله‌های بي‌حساب خلاصم كن. بگذار گوشه ‌ای بيفتم، لااقل هيچی نفهمم!
پاقدم را دود شيره گيجش كرده و در همان پائين اطاق بخواب رفته بود. سر خود را بر زمين كناره‌ی زيلو رها كرده بود. دست‌ها را ميان پاها برده بود. پاها را از زانو مچاله كرده بود. خود را كمان‌وار خمانده بود. توله سگی را می‌مانست كه گرد خود چنبر زده بود. زن دائی گفت:
- امشب بايس سر از ته ـ توی كارهات در بيارم. بايس بفهمم آخر كارت را با ئی همه ادا و اطفار، می‌خواهی كجا بكشانی. بايس ئی همه دردهات را از ته دلت بكشم بيرون تا سبك شی. من كه ديگر طاقت ديدن ئی همه زنجموره و آه و ناله ‌ت را ندارم. به جان حبيب جانت تا خوب زير زبانت را خالی نكنم دست از سرت ور نمی‌دارم. مثلاً من فاميلت هستم، زن برادر حبيب جانتم دختره‌ی كم عقل. دختر اگر كم عقل نباشه، هرشب مياد ئی گوشه و مثل مار به خودش می‌پيچه و ئی همه كد كد می‌كنه؟ يك سال آزگاره خود خوری و گريه و زاری می‌كنه، ئی قد شيره می‌كشه تا از هوش و گوش ميره. هيچ حرف درستی هم از زير زبانش بيرون نيامده، كه بفهمم مرگ و مرضش چيه ، كه به فكر علاج و درمانش باشم. پس آدم فاميل و كس و كارش را برای چی وقتی می‌خواد؟ چند صباح ديگر كدورت‌ها كهنه ميشه، مامور‌ها آرام آرام گورشان را برای هميشه گم می‌كنند. حبيب جانت بر می‌گرده. دهل و سرنا را راه ميندازيم و به خوشی زندگي‌تان را روبراه می‌كنيم.
نام حبيب انگار نيشتر به قلب نگار زد. در خود پيچيد. رنگ و رخش مثل زردچوبه شد. چشم‌هاش در كاسه چرخيدند. درجا نشست. زانوهای خود را بغل گرفت. سرش را به زانوش تكيه زد. دوباره مدتی گريه و سكسكه كرد. اشك خود را به زانوش پاك كرد. لرزان و التماس‌آميزنگاه خود را به نگاه زن دائی دوخت و گفت:
- زن دائی ترا به مرگ همی تنها پسرت ،اسم حبيب را ديگر جلو من رو زبانت نيار. گفتم كه رو زخمم نمك نپاش. نگار ديگر مرده. حبيب لاشه‌ی گنديده‌ی نگار را ،برای چی می‌خواهد؟ زندگی برای نگار مرده ديگر. چی خيال‌ها كه نداشتم. چی جوری مفت و مجانی همه ‌شان تو يك چشم به هم زدن باد شد و به هوا رفت!
زن دائی حقه را از سوخته خالی كرد و سر نی زد. نگاری آماده ‌ی كار را دست زينت داد. او را دوباره كنار چراغ خواباند. زينت هم كارآموزی می‌كرد و هم جای خالی زن دائی و زن ملاحاجی را، در مواقع خستگی، پر می‌كرد. زن دائی دوباره نگار را به گوشه‌ی اطاق كشاند. دو پياله چای ديگر ريخت و كنار نگار برگشت. نگار چای را هورت كشيد و گفت:
- خدا خانه‌‌هاشان را خراب كنه، همی جور كه عين آب خوردن خانه‌ها و زندگي‌های مردم را خراب كردند و می‌كنند و خاكسترش را باد می‌دهند. بچه‌‌هاشان رو نعش‌هاشان پرپر بزنند. اين‌ها رو قوم لوط را سفيد كردند. شمر و یزید از كردار اين‌ها رو سفيد شدند.
مشتری‌ها فروكش كردند. بيشترشان كله‌ی خود را داغ كرده و رفته بودند. دو سه نفر ديگر باقي‌مانده بودند،مشتري‌های نورچشمی و اختصاصی زن ملاحاجی بودند.
زينت بيكار ماند. يك پياله چای پررنگ ريخت و خود راكنار زن دائی و نگار كشاند. چای پررنگ را با يك خرما سر كشيد. كله‌ی زينت گرم شده بود. كاسه‌ی چشم‌هاش به خون نشسته بود. گونه‌ی تافتانيش گل انداخته بود. خرمن‌های آتش در درون زينت شعله می‌كشيدند. چای داغ دهان و گلوش را سوزاند، سرخ شد. چشم به آب نشسته‌ی خود را با بال چارقدش پاك كرد و گفت:
- بابا تو هم چی خبرت شده نگار؟ انگار همی تو يكی بابات مرده. هر سر زنده ‌ای يك روز بايس بميره ديگر، مرگ حقه. حج امان خدا بيامرز هم مثل علی قليانی و مادر حبيب، به اندازه‌ی خودش از خدا عمرش را گرفته بود. ئی همه شيون و ناله و ننه من غريبم نداره كه!
- كاش درد من همی بود. خرمن آتش ديگری استخوان‌هام را به آتش می‌كشه و خاكسترم می‌كنه. خانه‌ی آرزوهام را پاك از بيخ با خاك يكسان كردند. ئی از شمر بدترها دودمانم را به باد دادند.
- خوب اگر از گم و نيست شدن حبيب ئی قد به دلت سوزن می‌زنی، او هم آش دهن‌سوزی نبود و نيست كه. من و ئی زن دائی هم شوهر كرديم. سال به دوازده ماه رنگشان را نمی‌بينيم. هر كدامشان چند تا توله‌ی قد و نيمقد به خيك‌مان انداختند و رفتند دنبال كارشان، داريم زير بار ئی زندگی از سگ بدتر، هر روز چهل مرتبه می‌زائيم.
زينت پياله‌ی خالی را از قوری و كتری رو چراغ پر كردوبرگشت. پياله چای را اين بار آهسته و با ملاحظه نوشيد و به گفته‌های خود ادامه داد:
- خيال می‌كنی از دل خوشی مانه كه هی دم به ساعت كنار ئی خرابه‌ی زن ملاحجی موس موس می‌كنيم و مجيزش را ميگيم؟ غمت نباشه، خيلی هم به نفعت شد. يك سر و تن تنهائی. با يك لقمه سيری و با يك لقمه گشنه. حبيب گم و گور شده كه شده. با ئی همه مقبولی به هر كی گوشه‌ی چشم نشان بدی دورت هم می‌گرده و بلا گردانت ميشه. كاش من جای تو بودم.
نگار كه زينت را داخل آدم نمی‌دانست، هرچه گفت ناشنيده گرفت. اين حرف‌ها را بارها از زينت شنيده و وقعی نگذاشته بود. می‌دانست كه اگر جلوی دهان زينت را نگيرد و چانه ‌اش گرم شود، مسلسل‌وار خواهد گفت. سر خود را از رو زانوش بلند كرد. نگاه شرر با رش را به چشم زينت دوخت و نهيب زد:
- چی پرت و پلا می‌پرانی تو زينت مجالس؟ خيال می‌كنی من هم مثل تو سرم فقط از آن جاهام در مياد؟ برای من خدا يكی و حبيب هم يكی. منبعد دهنت را آب بكش و نام حبيب را به زبانت بيار. اگر باز هم ئی جور از حبيب ياد كنی ،دهنت را پرخون می‌كنم!....
خانه خالی شده بود. زن ملاحاجی كارش را تمام كرده بود. بساط چراغ و نگاری را جمع كرده بود. در بلند خانه ، رو نهاليچه‌ی به سياهی گرائيده پهن شده بود. نوك انگشت‌های خود را رو پوست پاهای ورم آورده ‌ی خود فرو می‌كرد. جای انگشت رو پوست پا گود می‌افتاد. زن ملاحاجی به چاله‌ی رو پوست خيره می‌شد، سرش را تكان می‌داد و آخ و ناله می‌كرد. مدتی به خود ور رفت، ناله‌ی خفيفی كرد. نگاه معني‌داری به نگار انداخت و گفت:
- نه دختر جان، ئی خبرهام نيست. حبيب اگر مرد بودو حميت داشت، پابند نامزد و مادر و خانواده بود، نمی‌گذاشت فرار كنه. تو هيچ، مادرش را چی می‌گی؟ مادره مرد ككش نگزيد. اصلاً تو فكر كفن و دفن بنده‌‌ی خدا نبود. انگار نه انگار كه نه ماه تو شكمش نگاهش داشته و دو سال آزگار شيرش داده بود. حبيب فقط به فكر در بردن جل و گليم خودش بود. از ئی گذشته ،همی غدير كدخدا يك دنيا جوانه. كجاش از ديگران كمتره؟ فردا كدخدا ميافته می‌ميره، عالمی مال و منال گيرش مياد. هركی يك ذره محبتش كنه همه چی را مفت و مجانی صاحب ميشه. غدير مرده‌ی يك مثقال محبته.
نگار مثل اسفنج تو آتش افتاده، از جا جست، به طرف زن ملاحاجی خيز برداشت. زن دائی دامنش را گرفت و به طرف خود كشيد. دو دست نگار را تو دست خود گرفت، او را كنار خود نشاند و گفت:
- آرام باش دختر جان. ئی پيره زن خودش باد آورده. امروز ـ فردا زرتش قمصور ميشه و می‌ميره.
نگار آرام نداشت و كف به لب آورده بود. يك ريز پشت و شانه و پهلوی خود را به كنج ديوار می‌كوفت. بالاخره طاقت نياورد و داد كشيد:
- تو ديگر دهنت را ببند پير كفتار! عجوزه خجالت هم نمی‌كشه. بزرگتر از دهنش حرف می‌زنه. مايه‌ی همه ئی فلاكت‌ها، توی جادوگری. اگر زن دائی جلوم را نگيره، گلوت را ميگیرم و ئی قد فشار ميدم تا نفست بند بياد.
زن دائی بازوی نگار را فشرد و گفت:
- خدا را خوشش نمياد! باهاش آرام تاكن! تو حالا ديگر آن نگار قبلی نیستی ، گير ئی زهرماری افتادی. بايس ئی زنكه را با خودت داشته باشيش. بايس برای خودت نگاهش داری. زياد اذيتش كنی فردا قوت زندگيت را می‌بره. تو پا چراغ راهت نميده. آن وقت بايس بيفتی به دست و پاهاش. خوب گوش‌هات را واز كن. هرچی گفت بگوش بگير. ملاحظه او را بكن. با هركس ئی قد مدارا نمی‌كنه. نمی‌دانم چرا خيلی تحملت می‌كنه. صد مرتبه همی جور عالمی بد و بي‌راه تو سرش كوفتی. هركس ديگر بود پته ‌ش را می‌ريخت رو آب، اگر شاهرگش را می‌زدی تو پا چراغ راهش نمی‌داد. نمی‌دانم چی سری تو كاره كه خيلی به تو دل بسته ‌ست، خيلی ملاحظه ‌ت را می‌كنه.
- زن دائی ، ديگر نمی‌توانم. بيشتر از ئی نمی‌خواهم خوار و خفيف باشم. من نمی‌گذارم لشم زير دست و پای هر سگ و شغالی گنديده بشه.
زينت را چرت در خود گرفت. چند خميازه‌ی كشدار كشيد. چند مرتبه پينكی زد. دو ـ سه بار سرش رو شانه و سينه‌ ش آويخت. حوصله‌ ش سر آمدو بلند شد. كنار زن ملاحاجی رفت. كمی تو گوشش پچپچ كرد. يك گلوله‌ی ترياك از او گرفت و گوشه‌ی چارقدش بست. چادر رنگ باخته‌ی خود را سر كشيد و از در بيرون زد.
زن دائی يك پياله چای ريخت و جلوی زانوی زن ملاحاجی گذاشت و آهسته در گوشش گفت:
- جان زن دائی، شما كوتاه بيا. ئی دختره‌ی سياه بخت همه چيزش را از دست داده. خلقش خيلی تنگه، تو دنيا غير ئی خانه هيچ جا و كسی براش نمانده. آدم تو خانه‌ی خودش با دشمن خونيش هم تندی نمی‌كنه.
زن ملاحاجی قند درشتی تو دهن بدون دندان خود گذاشت. چند هورت چای سر كشيد و گفت:
- زن دائی چائيت پاك سرد شده. صد مرتبه گفتم چای سرد به لعنت خدا نميارزه. چای بايس دهن و گلو و دل و روده را به آتش بكشه. لطف چای به داغ بودنشه. خودت شاهدی ئی دختره‌ی بي‌چشم و رو يك ساله چی قدر بد و بي‌راه نثار من كرده. هركی ديگر بود می‌دادم زندگيش را آتش بزنند و از آبادی بندازنش بيرون. تو تمام عمرم به هيچ احدی ئی قد گذشت نكرده‌ م. هرچی من بيشتر گذشت می‌كنم، ئی دختره گستاخ‌تر و بي‌پرواتر ميشه.
زن دائی دو پياله‌ی ديگر چای ريخت و كنار نگار برگشت. نگار سيگار می‌كشيد. چای را نخورد. با خود می‌جنگيد. گفت:
- امشب سفره‌ی دلم را برات واز می‌كنم، ديگر طاقت ندارم تو خودم قايم كنم. ئی كوه درد خرد و خميرم كرد. می‌ترسم خفه ‌ام كنه. همه چی را از سير تا پیا ز برات تعريف می‌كنم. بعدش هم ميرم خود را گم و گور می‌كنم. ديگر نمی‌توانم تو چشم اهل آبادی نگاه كنم. در و ديوار و درخت ئی آبادی فشارم ميده. ميرم جائی كه هيچكس نام و نشانم را ندانه. اگر روزگاری آبادی سر و سامانی گرفت و زندگی مردم باب مرادشان شد، براشان بگو چی و كي‌ها نگار را در به در ديار غربت كردند.
نگار در حالتی منگ و گيج، همه‌ی آنچه سرش آمده بود، برای زن دائی تعريف كرد و گريست.از در بيرون زد و در تيرگی شب خود را گم كرد.....