ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sat, 18.08.2007, 12:25

بوسه

آنتوان چخف / برگردان: علی‌محمد طباطبایی



در ساعت هشت شب بیستم ماه می‌تمامی شش گروه توپخانه از تیپ آتشبار نیروهای ذخیره در دهکده‌ی Myestetchki در میانه‌ی راه خود به اردوگاه اصلی برای سپری کردن شب توقف کردند. در میانه‌ی تمامی آن شلوغی‌ها و در حالی که بعضی از افسران مشغول جابجا کردن توپ‌ها بودند و در همان حینی که دیگران در میدان کوچک مرکزی دهکده نزدیک محوطه‌ی کلیسا به دور هم جمع شده و به سخنان افسر سررشته داری گوش می‌دادند، از دور سروکله‌ی مردی در لباس غیرنظامی که بر اسبی عجیب سوار بود در حوالی محوطه‌ی پشت کلیسا نمایان شد. اسب کوچک اندام خاکستری رنگ با گردنی زیبا و دمی کوتاه که مستقیم حرکت نمی‌کرد، بلکه به نحوی که به نظر می‌رسید یکوری به جلو می‌آید، با پاهایش قدم‌های کوتاه و رقصنده بر می‌داشت، گویی کسی با تازیانه بر پرهایش می‌زند و هنگامی که به نزدیکی افسران رسید سوار کار کلاه خود را به احترام از سر برداشه و چنین گفت: « عالی جناب سپهبد فون رابک (von Rabbek) آقایان محترم را به صرف چای در همین لحظه دعوت می‌کند... ».

اسب تعظیم کوتاهی کرده و پس از حرکت موزون و یکوری عقب نشست. سوارکار کلاه خود را برای بار دیگر برداشت و بلافاصله با اسب عجیب خود در پشت کلیسا از نظر ناپدید شد.

بعضی از افسرها در حالی که هر کدام به بخش خود می‌رفتند با غرولند چنین گفتند: «برو به جهنم. حالا که می‌خواهیم برویم و بخوابیم یک نفر فون رابک نامی ما را به چای دعوت می‌کند. ما که می‌دانیم چای چه معنی می‌دهد».

افسران هر شش گروه به روشنی تمام قضیه‌ای را از سال گذشته به خاطر آوردند، هنگامی که طی عملیات مانور نظامی، آنها و یک افسر همراه از هنگ قزاقان به همین نحو به صرف چای نزد یک کنت دعوت شده بودند که در همان اطراف ملک بزرگی داشت و افسر بازنشسته‌ی ارتش بود. کنت میهمان نواز و با محبت آنها را به نحوی شایسته تحویل گرفته و از پذیرایی با انواع نوشابه‌ها و غذاهای لذیذ چیزی دریغ نکرد، اما در پایان شام به آنها اجازه‌ی مرخصی برای بازگشت به محل اقامت خود به دهکده نداد و آنها را شب نزد خود نگه داشت. البته تمامی آن لحظات نزد میهمان عالی مقام بسیار دلپذیر و لذت بخش بودند و بهتر از آن را نمی‌شد به تصور درآورد، به استثنای آن که افسر سالخورده‌ی ارتش چنان تحت تاثیر همنشینی و مصاحبت مردان جوان قرار گرفته بود که تا طلوع خورشید برای آنها از گذشته‌ی شکوهمند خود حکایت‌های جالبی تعریف کرد، آنها را در تمامی اتاق‌های خانه‌ی بزرگش گرداند، تابلوها و گراورهای چاپی قدیمی و اسلحه‌های نایاب خود را به آنها نشان داد و برای آنها قسمت‌هایی از نامه‌هایی را خواند که شخصیت‌های برجسته به او نوشته بودند، و همه‌ی این‌ها در شرایطی که افسران در وضعیتی به شدت خسته و ازپاافتاده گوش می‌دادند، می‌نگریسند و هرکدامشان در آرزوی تختخواب خود بودند و یواشکی در آستین‌های لباس خود خمیازه می‌کشیدند، تا هنگامی که بالاخره میزبان گرامی اجازه‌ی رفتن را صادر کرد، لیکن حالا دیگر برای خوابیدن بسیار دیر شده بود.

آیا احتمال نداشت که این فون رابک هم در نهایت یکی از همین‌ها از آب درآید؟ در هر حال چه او یکی از همان بود یا نبود فرقی نمی‌کرد. افسران یونیفورم‌های خود را عوض کرده، سر و وضع خود را مرتب نموده و همگی با هم به جستجوی یافتن خانه‌ی مردم محترم رفتند. در میدان دهکده به آنها گفته شد که برای رسیدن به منزل عالیجناب یا باید از راه پاینی بلافاصله از پشت کلیسا به طرف رودخانه رفت و پس از طی مسیر کناره‌ی رودخانه و رسیدن به باغ، در آنجا راه باریکی مستقیم به آن خانه می‌رسد و یا از طریق راه بالایی، مستقیم از کلیسا توسط مسیری که پس از نیم مایل از دهکده با پیچیدن به سمت چپ به انبارهای غله‌ی عالیجناب ختم می‌شود. افسرها تصمیم گرفتند که از مسیر راه بالایی بروند.

در میانه‌ی راه آنها با هم سخن می‌گفتند:
« حالا این رابک اصلاً کی هست؟ آیا همان کسی نیست که فرمانده‌ی هنگ سواره نظام در پلونا (Plevna) بود؟ ».
« نه، اسم او فون رابک نبود، بلکه فقط رابه بود و فون هم نداشت ».
« چه هوای دلپذیری ».

در اولین انبار غله راه به دوشاخه تقسیم می‌شد: یکی مستقیم ادامه یافته و در تاریکی شب از نظر ناپدید می‌گشت و دیگری در سمت راست به خانه‌ی مالک می‌رسید. افسرها به طرف راست پیچیدند و صدای سخن گفتن خود را پائین تر آوردند... در دو طرف جاده انبارهای غله با بام‌های سرخ رنگ خود که همگی بزرگ و قیرگون به نظر می‌رسیدند صف کشیده بودند و بسیار شبیه به سربازخانه‌های شهری کوچک به نظر می‌آمد. در انتهای آنها پنجره‌های خانه‌ی اربابی می‌درخشیدند.

یکی از افسرها چنین گفت: « آقایان، این هم نشانه‌ای خوش یمن، سگ شکاری ما جلوتر از همه می‌رود. یقیناً او بوی طعمه را از همین جا حس می‌کند!... ».

ستوان لوبیتکو، مردی بلند قد و قوی هیکل، اما کاملاً بدون سبیل (هرچند بالای بیست و پنج، لیکن به نحو غیر عادی بر روی صورت گرد و برخوردار از تغذیه‌ی خوبش هیچ آثاری از مو دیده نمی‌شد) که در هنگ به خاطر استعداد غریبش در پیشگویی و بوکشیدن حضور زنان حتی از فواصل نسبتاً زیاد مشهور بود از بقیه جلوتر می‌رفت. او روی خود را برگردانده چنین گفت: « بله، در آنجا باید زنان هم باشند، من این را از روی غریزه حس می‌کنم ».
در آستانه‌ی خانه‌ی اشرافی آقای فون رابک شخصاً به استقبال افسران آمد. او مردی جذاب و حدوداً شصت ساله و در لباسی غیر نظامی بود. در حالی که دست میهمانان خود را می‌فشرد گفت که از دیدن آنها بسیار خوشوقت و شادمان است، اما از آنها صمیمانه درخواست کرد که او را محض رضای خدا از این که برای توقف شب از آنها دعوت به عمل نیاورده ببخشند، زیرا دو خواهر او با کودکانشان، بعضی برادران و تنی چند از همسایه‌ها نیز به دیدار او آمده‌اند و هیچ اتاق خالی دیگری برای او نمانده است.

ژنرال با هرکدام از آنها دست داد، غذر خواهی نمود و لبخند زد، لیکن از چهره‌ی او کاملاً آشکار بود که او به هیچ وجه به همان اندازه‌ی کنت سال گذشته خوشحال نیست، و این که او حالا افسران را دعوت کرده بود علتش صرفاً این است که به عقیده‌ی او دعوت از آنها یک وظیفه‌ی اجتماعی است و ادب چنین حکم می‌کند. و خود افسران هنگامی که از پله‌هایی که با قالیچه‌ای نرم فرش شده بود بالا می‌رفتند و به سخنان میزبان خود گوش می‌دادند احساس می‌کردند که آنها فقط از این جهت دعوت شده‌اند که دعوت نکردن از آنها عملی ناشایست تلقی می‌شده است. و با دیدن خدمتکارانی که برای روشن کردن چراغ‌ها در راهروی پائین و اتاق انتظار بالا عجله به خرج می‌دادند این احساس در افسران ایجاد گردید که آنها با حضور خود اضطراب و دستپاچگی را به آن خانه آورده‌اند. در مکانی که دو خواهر و کودکانشان، برادران و همسایه‌ها به دور هم جمع شده بودند و علت آن هم احتمالاً یک جشن یا رویداد خانوادگی بود، حضور نوزده افسر غریبه چگونه می‌توانست مورد استقبال قرار گیرد؟

در ورودی اتاق پذیرایی افسران با خانم مسن بلند قد و باوقاری با ابروان سیاه و صورتی کشیده ملاقات کردند که شباهت بسیاری به ملکه اویگنی (Eugenie) داشت. او در حالی که لبخند زیبا و شاهانه‌ای بر لبان خود داشت گفت که از دیدن میهمانان خود بسیار خوشحال و شادمان است و عذر خواهی نمود از این که برای این بار شوهرش و او نمی‌توانند از آقایان افسران برای اقامت شب دعوت به عمل آورند. از لبخند زیبا و شکوهمند‌ی که هربار پس از آن که رویش را به هر دلیل از میهمانان به سوی دیگری بر می‌گرداند از صورتش محو می‌شد آشکار بود که او در زندگی خود با افسران بسیاری ملاقات داشته و اگر در این لحظه چندان حال و حوصله‌ای برای آنها ندارد و اگر با وجود دعوت از آنها نمی‌تواند بیش از این از این میهمانان پذیرایی کند و به این خاطر پوزش می‌خواهد فقط به این دلیل است که آداب دانی و موقعیت اجتماعی انجام آن را ایجاب می‌کند.

هنگامی که افسران وارد اتاق بزرگ غذاخوری شدند، ده دوازده آقا و خانم پیر و جوان در آنجا حضور داشتند و در انتهای میز درازی در حال صرف چای بودند. در پشت سر آنها گروهی از آقایان را به دشواری می‌شد تشخیص داد که در مه رقیقی حاصل از دود سیگارهای خود پوشانده شده بودند. و درمیانه‌ی آنها مرد جوان و باریک اندامی با ریش گونه‌ای سرخ رنگ ایستاده بود و با صدای بلند و نوک زبانی به انگلیسی صحبت می‌کرد. از میان دری در پشت سر این گروه می‌شد اتاق روشنی را تشخیص داد که مبلمان آن به رنگ آبی روشن بود.

ژنرال با صدای بلند و در حالی که سعی می‌کرد بسیار شادمان به نظر رسد گفت: « آقایان عزیر، تعداد شما چنان زیاد است که معرفی همگی را غیر ممکن می‌سازد. لطفاً خودتان بدون تشریفات با یکدیگر آشنا شوید! ».

افسران، بعضی با چره‌های بسیار جدی و حتی عبوس و بعضی دیگر با خنده‌ای زورکی و در حالی که آنها حالت ناخوشایندی در درون خود احساس می‌کردند تا آنجا که از عهده اش بر می‌آمدند با خم کردن سر خود و به جا آوردن احترام در پشت میز چای جای گرفتند.

در میان آنها ریابوویچ، مردی کوچک اندام و عینکی با شانه‌های افتاده و ریش گونه‌ای همچون جانوری به نام سیاه گوش از بقیه معذب تر بود. در حالی که بعضی از رفقای او چهره‌های جدی به خود گرفته بودند و دیگر آنها زورکی لبخند می‌زدند، چهره‌ی او، ریش گونه‌ای همچون دراز گوشش و عینک او به نظر می‌رسید که می‌گوید من خجالتی ترین، کمرو ترین و معمولی ترین افسر در تمامی هنگ خود هستم!

در ابتدا و به هنگام داخل شدن به اتاق غذاخوری و نشستن در پشت میز چای او نمی‌توانست توجه خود را به یکی از آن چهره‌ها یا اشیاء موجود در اتاق جلب کند. چهره‌ها، لباس‌ها، تنگ تراش خورده‌ی براندی، بخاری که از لیوان‌های چای بیرون می‌آمد، گچ بری‌های قالب ریزی شده... همگی آنها در یک احساس کلی با هم ترکیب شده و باعث می‌شدند که در ریابوویچ احساسی از تشویش و میل برای مخفی کردن سر خود ایجاد شود. مانند سخنرانی که برای اولین بار در جلوی حضار ظاهر می‌شود، او هر چیزی را که در برابر دیدگانش قرار داشت از نظر می‌گذارنید اما در ظاهر فقط استنباطی مبهم از آنها داشت (در میان فیزیولوزیست‌ها به چنین حالتی یعنی هنگامی که فردی می‌بیند اما ادراک نمی‌کند اصطلاحاً « کوری روحی » گفته می‌شود).
پس از مدت کوتاهی ریابوویچ که به اطراف خود عادت می‌کرد مرحله‌ی کوری روحی را پشت سرگذارده و آغاز به مشاهده کردن آن جمع نمود. به عنوان انسانی خجالتی و فردی که از اجتماع مردم دوری می‌کرد، آنچه اول از همه مورد توجه او قرار گرفت همان چیزی بود که او همیشه از کمبود آن در عذاب بود، یعنی شجاعت خارق العاده‌ی آشنایان جدیدش. فون رابک، همسرش، دو خانم مسن و خانم جوانی که لباسی به رنگ گل یاس به تن داشت و مرد جوان با ریش گونه‌ای قرمز که به نظر رسید باید پسر کوچک تر فون رابک باشد، چنان ماهرانه در میان افسران جای گرفتند که گویی از قبل خود را برای چنین عملی آماده کرده بودند. و آنها بلافاصله بحث داغی را آغاز نمودند که دوری کردن از آن برای میهمانان دشوار به نظر می‌رسید. خانم جوان در لباس یاسی رنگ با هیجان اظهار می‌داشت که برای واحد توپخانه در مقایسه با پیاده نظام و سواره نظام همه چیز آسوده تر است، در حالی که فون رابک و خانم‌های مسن خلاف آن را بیان می‌کردند. گفتگو میان آنها درست به مانند مبادله‌ی برق آسایی از کلمات بود. ریابوویچ خانم جوان در لباس یاسی رنگ را زیر نظر گرفته بود. او با حرارت تمام در باره‌ی موضوعی سخن می‌گفت که برایش ناآشنا و شدیداً کسل کننده بود و ریابوویچ می‌نگریست که چگونه لبخند مصنوعی بر لبان آن خانم نقش می‌بست و بلافاصله از نظر ناپدید می‌گشت.

فون رابک و خانواده اش با مهارت افسران را وارد بحث خود کردند و گاهی در این میان نگاهی هم به لیوانها و دهانهای آنها می‌انداختند تا مطمئن شوند که آیا همه‌ی آنها چای می‌نوشند، همه به اندازه‌ی کافی شکر دارند، چرا بعضی‌ها کیک نمی‌خورند یا براندی نمی‌نوشند. و ریابوویچ هرچقدر بیشتر می‌نگریست و گوش می‌داد به همان اندازه هم بیشتر از این خانواده‌ی دورو اما به نحو درخشانی منضبط خوشش می‌آمد.

پس از صرف چای افسران به اتاق نشیمن رفتند. غریزه‌ی لوبیتکو حقیقتاً او را فریب نداده بود. تعداد زیادی دختران و خانم‌های جوان متاهل در آنجا حضور داشتند. طولی نکشید که ستوان « سگ شکاری » در کنار دختر بسیار جوانی با موهای بور و در لباسی سیاه ایستاد و چنان ژست جسورانه‌ای گرفت که گویی بر یک شمشیر نامریی تکیه زده است. ستوان لبخند می‌زد و شانه‌هایش را به حالت عشوه گرانه‌ای به حرکت در می‌آورد و احتمالاً مهملات بسیار جالب توجهی تعریف می‌کرد، زیرا دختر مو بور با ملاطفت به صورت خوب تغذیه شده‌ی ستوان می‌نگریست و با بی تفاوتی می‌گفت « واقعاً ! ». اگر سگ شکاری به اندازه‌ی کافی باهوش بود می‌توانست از آن « واقعاً ! »‌های بی تفاوت نتیجه گیری کند که دختر هرگز توجه واقعی به او نداشت.

در این لحظه پیانو به صدا درآمد. نوای یک والس اندوهگین از پنجره‌های کاملاً باز اتاق نشیمن بیرون رفت و هرکس بی اختیار و یا به دلیلی به خاطر آورد که فصل بهار است و شبی در ماه می. همه به خوبی رایحه‌ی گلهای رز، گلهای یاس و برگهای تازه‌ی سپیدار را حس می‌کردند.

ریابوویچ که در او اثر براندی که کمی قبل از آن نوشیده بود اکنون خود را نشان می‌داد تحت تاثیر موسیقی زیر چشمی نگاهی به بیرون از پنجره انداخت، لبخندی زد و به زیر نظر گرفتن حرکات خانم‌ها آغاز نمود و چنین به نظر می‌رسید که رایحه‌ی رزها، برگهای سپیدار و گلهای یاس نه از سوی باغ که از چهره‌ی خانمها و لباسهای آنها می‌آید.

پسر فون رابک خانم جوان لاغراندامی را به رقص دعوت کرد و دوبار دورتادور اتاق بزرگ با اور رقصید. لوبیتکو سرسرخوران بر روی کف پوش به سوی خانم جوان در لباس یاسی رنگ پرواز کرده و همراه او در اتاق نشیمن به چرخش درآمد...

ریابوویچ در کنار در و در میان کسانی که نمی‌رقصیدند ایستاده بود و تماشا می‌کرد. او در تمام عمر خود حتی یکبار هم با زنی نرقصیده و هرگز دستانش را به دور کمر خانم محترمی حلقه نکرده بود. البته او شدیداً خوشوقت می‌شد از این که مردی در برابر چشمان دیگران یک دست خود را به دور کمر دختری که او را نمی‌شناسد حلقه زند و شانه‌های خود را به عنوان تکیه گاه دست آن بانو به او تقدیم نماید. اما این که او خودش را در وضعیت یک چنین فردی به تصور درآورد حقیقتاً از توان او خارج بود. پیشتر از این اوقاتی هم فرا می‌رسیدند که او به شجاعت و جسارت همکارانش حسادت می‌ورزید و در درونش احساس حقارت باری زبانه می‌کشید. آگاهی به این واقعیت که خودش ترسو بود و این که پشتش قوز داشت و فردی ملال آور بود و این که کمر پهنی داشت و ریش گونه‌ای اش مانند یک دراز گوش به نظر می‌رسید شدیداً باعث سرافکندگی او می‌شدند. اما بالاخره طی سالهایی که بزرگ تر شده بود به این احساسات درونی خود عادت کرد و اکنون با نگریستن به رفیقان خود که می‌رقصیدند یا به بلندی سخن می‌گفتند دیگر حسادتی نسبت به آنها نداشت بلکه فقط حالت اندوه بخصوصی در درون خود احساس می‌کرد.

وقتی رقص مربع آغاز گردید فون رابک جوان به طرف کسانی رفت که هنوز در رقص شرکت نکرده بودند و دو افسر جوان را به بازی بیلیارد دعوت کرد. افسران پذیرفتند و همراه او از اتاق پذیرایی خارج شدند. ریابوویچ که کار دیگری نداشت و ترجیح می‌داد که در جنب و جوش‌های همگانی شرکت جوید به دنبال آنها روان شد. آنها از اتاق پذیرایی به یک اتاق کوچک رفتند و سپس از آنجا به یک راهروی باریک با سقف شیشه‌ای وارد شدند و پس از آن به اتاقی که در مدخل ورودی آن سه خدمتکار خواب آلود به ناگهان از روی کاناپه‌ای که در آن لمیده بودند جهیدند. بالاخره پس از گذشتن از میان تعدادی از اتاق‌های دیگر، فون رابک جوان و افسران به اتاق کوچکی وارد شدند که در میان آن میز بیلیارد قرار داشت و سپس آنها شروع به بازی کردند.

ریابوویچ که هرگز پیش از این به غیر از ورق با هیچ بازی دیگری آشنایی نداشت در نزدیکی میز بیلیارد ایستاد و با بی تفاوتی به بازیکنان نگریست، در حالی که آنها در نیم تنه‌هایی با دکمه‌های باز چوب‌های بیلیارد را در دستهای خود گرفته و دور و ور میز قدم میزدند، برای هم لطیفه تعریف می‌کردند و کلمات نامفهومی را رد و بدل می‌نمودند.

بازیکنان توجهی به او نداشتند و فقط گاه و بیگاه وقتی یکی از آنها با آرنج خود او را هل می‌داد یا تصادفاً با انتهای چوب بیلیاردش به او برخورد می‌کرد، برمی گشت و می‌گفت « ببخشید ! ». قبل از آن که دور اول بازی به پایان برسد ریابوویچ حوصله اش سررفت و این احساس به او دست داد که او در آنجا فردی زائد است و فقط سر راه آنها واقع شده و مزاحم بازی آنها است... بنابراین احساس کرد که انتخاب دیگری جز بازگشت به اتاق پذیرایی ندارد و از اتاق بیلیارد بیرون رفت.

ریابوویچ در راه بازگشت به اتاق پذیرایی ماجرای کوچکی را تجربه کرد. در حالی که هنوز چندان دور نشده بود متوجه گشت که مسیر را اشتباهی رفته است. او به خوبی به یاد می‌آورد که می‌بایست در مسیر بازگشت با سه خدمتکار خواب آلود برخورد کند. اما او از پنج یا شش اتاق هم گذشته بود و آن پیکره‌های خسته به نظر می‌رسید که غیبشان زده است. او که اکنون متوجه اشتباه خود شده بود کمی دوباره مسیر را به عقب بازگشت و سپس به طرف راست چرخید. در اینجا او خود را در یک اتاق کوچک تاریک یافت که قبلاً در مسیر رفتن به اتاق بیلیارد از آن عبور نکرده بود. پس از مدت کوتاهی توقف در آنجا، با عزمی راسخ اولین دری را که تشخیص داد بازنمود و به یک اتاق کاملاً تاریک وارد شد. او درست جلوی خود می‌توانست شیار دری را تشخیص دهد که از میان آن پرتوی نور درخشانی عبور می‌کرد. از آن سوی در صدای گرفته‌ی آهنگ مازورکا به گوش می‌رسید. در اینجا نیز همچون در اتاق پذیرایی پنجره‌ها کاملاً باز بودند و بوی برگ‌های سپیدار، گلهای رز و یاس به خوبی استشمام می‌شد...

ریابوویچ مردد در جای خود ایستاده بود... در آن لحظه به ناگهان صدای گام‌های شتابزده و خش خش لباس و آوای از نفس افتاده‌ی زنانه‌ای را شنید که زمزمه کنان گفت « بالاخره آمدی ! » و دو دست نرم، خوشبو و بی هیچ تردیدی زنانه به دور گردن او حلقه زدند، برگونه‌های او گونه‌های گرمی فشرده گشتند و هم زمان صدای بوسه‌ای به گوش رسید. اما درست در همین لحظه از گلوی خانمی که او را بوسیده بود جیغ خفیفی بیرون آمد و آن گونه که به نظر ریابووبچ می‌رسید با تنفری عمیق به سمت عقب پرید. او نیز تقریباً چیزی نمانده بود که فریادی کشد و به سوی نوری که از آن سوی در می‌آمد حمله ور شد...

هنگامی که ریابوویچ به اتاق پذیرایی بازگشت قلب او به شدت می‌تپید و دستانش چنان به وضوح به لرزه افتاده بودند که با عجله آنها را در پشت خود مخفی نمود. ابتدا شرمساری و هراس از این که تمامی حضار می‌دانند او چند لحظه قبل توسط زنی بوسیده و درآغوش کشیده شده است او را می‌آزرد. ریابوویچ به درون خود فرورفت و با نگرانی به دور و ور خود می‌نگریست. اما وقتی مطمئن شد که همگی همچون پیشتر در حال رقصیدن و گفتگو هستند خود را به طور کامل به هیجان جدیدی سپرد که هرگز پیش از آن در زندگی چنین چیزی را تجربه نکرده بود. در درون او اتفاقات غریبی در حال رویدادن بودند... به نظرش می‌رسید گردنش که به دور آن دستان نرم و خوشبویی همین چند لحظه قبل حلقه زده بودند تدهین شده است. بر روی گونه‌ی چپش نزدیک به نوک سبیل او و همانجایی که آن غریبه بوسه‌ای نواخته بود احساس خنکی ملایم و لرزش نامحسوسی احساس می‌کرد، خنکی چون احساس قطره‌های نعنا بر روی پوست و هرچقدر بیشتر آن نقطه را می‌مالید احساس خنکی هم شدیدتر می‌شد. در درون او و از فرق سا تا نوک پایش احساس ناشناخته‌ای انباشته شده بود و همینطور قوی تر و قوی تر می‌شد...

نیاز به رقصیدن، سخن گفتن، در میان باغ دویدن ، بلند بلند خندیدن در او بیدار شده بود... او کاملاً فراموش کرد که پشتی خمیده داشت و فردی ملال آور بود و ریش گونه‌ای اش مانند درازگوش به نظر می‌رسید و « ظاهری پیش پا افتاده » داست (در واقع این‌ها توصیفاتی در باره‌ی ظاهر او بودند که یک بار به طور اتفاقی و یواشکی از گفتگوی چند خانم شنیده بود). هنگامی که خانم فون رابک اتفاقاً از کنار او می‌گذشت ریابوویچ چنان لبخند آشکار و دوستانه‌ای به او زد که خانم فون رابک از حرکت بازایستاد و نگاهی پرسشگرانه به او افکند. ریابوویچ در حالی که عینک خود را در جای اصلی اش قرار می‌داد گفت « خانه‌ی شما خیلی به دلم نشسته است ».

خانم ژنرال با لبخندی به او توضیح داد که این خانه متعلق به پدرش بوده است و سپس از ریابوویچ پرسید که آیا والدین او در قید حیات هستند، آیا او مدت‌ها است که در ارتش خدمت می‌کند، چرا او تا این اندازه لاغر است و از این قبیل سخنان... و پس ار دریافت پاسخ‌هایش به راه خود ادامه داد. ریابوویچ پس از این گفتگو با خانم صاحب خانه لبخندهایش صمیمانه تر از همیشه شدند و او می‌اندیشید که دور تا دور او را انسان‌های بی نظیری گرفته‌اند...

به هنگام صرف شام هرچه را که به ریابوویچ تعارف می‌کردند بی اراده می‌خورد و می‌نوشید و بدون گوش دادن به چیزی سعی می‌کرد برای ماجرایی که برایش روی داده بود توضیحی بیابد. آن ماجرا سرشتی اسرارآمیز و رمانتیک داشت اما توضیح آن چندان هم دشوار نبود. احتمالاً یک دختر یا خانم جوانی با شخصی در آن اتاق تاریک قرار ملاقاتی ترتیب داده اما مدت زمانی در انتظار مانده بود و در شرایطی که عصبی و هیجان زده شده بود ریابوویچ را به جای شخصیت اصلی خود تصور کرده بود. از آنجا که او نیز وقتی به درون اتاق تاریک آمد حیران در افکار خود مردد و بدون حرکت ایستاده بود، احتمال چنین سوء تفاهمی هم بیشتر بود، زیرا به نظر می‌رسید که او نیز باید در انتظار کسی باشد... ریابوویچ این گونه بوسه‌ای را که نثارش شده بود برای خود توضیح می‌داد.

با تعجب از خود پرسید: « اما اصلاً این خانم کی بود؟ ». و در این حال به چهره‌ی خانم‌های حاضر در دورتادور اتاق نگریست... با خود اندیشید: « او باید جوان باشد، زیرا خانم‌های پا به سن از این قرار‌های ملاقات نمی‌گذارند. این که او یک خانم بود را می‌شد از خش خش لباسش و از بوی عطرش متوجه شد ».

چشمان ریابوویچ بر روی خانم جوان در لباس یاسی رنگ متوقف شد و با خود فکر می‌کرد که او چقدر جذاب است و از او خوشش آمد. او شانه‌ها و دستان بسیار زیبا، چهره‌ای با هوش و صدایی دلپذیر داشت. ریابوویچ که به او می‌نگریست امیدوار بود که این خانم و نه شخصی دیگر همان غریبه باشد... اما در همین حال دختر جوان به نحوی تصنعی خنده‌ای کرد و بینی بلندش چنان چین و چروکی افتاد که سنش را در نظر ریابوویچ بالا برد. سپس او چشمان خود را متوجه دختر موبور در لباس سیاه رنگ کرد. او جوان تر، ساده تر و بی غل و غش تر به نظر می‌رسید. پیشانی زیبای داشت و از لیوان شراب خود با خوش سلیقگی تمام می‌نوشید. ریابوویچ اکنون آرزو می‌کرد که غریبه همین دختر جوان باشد... اما طولی نکشید که به نظرش رسید صورت او پهن است و چشمان خود را به خانم بعدی متوجه نمود.

با خود می‌اندیشید: « به دشواری می‌توان حدس زد. اگر شانه‌ها و دستان خانم لباس یاسی رنگ را بگیریم و به آن پیشانی دختر موبور و چشمان خانمی که در سمت چپ لوبیتکو نشسته است را اضافه کنیم، آنگاه... ».

او در ذهن خود ترکیبی از آنها به انجام رساند و تصویری از دختری که او را بوسیده بود به دست آورد، تصویری که آن را در اطراف خود جستجو می‌کرد اما یافتن آن برایش غیر ممکن بود...

پس از صرف شام و وقتی همگی سیرسیر گردیده و تحت تاثیر نوشابه‌های الکلی به وجد آمده بودند افسران مشغول خداحافظی شدند. فون رابک و همسرش دوباره از این که نمی‌توانستند برای اقامت شب از آنها پذیرایی کنند عذر خواهی نمودند.

فون رابک چنین گفت: « از ملاقات شما بسیار خوشوقتم » و این بار این سخنان را صادقانه تر بر زبان می‌آورد (شاید به این خاطر که معمولاً مردم به هنگام بدرقه‌ی میهمانان خود صادقانه تر و بی پیرایه تر هستند تا زمانی که به استقبال میهمانان رفته و به آنها خوشامد می‌گویند). او ادامه داد: « بسیار خوشوقتم. امیدوارم که راحت به مقصد برسید! تعارف نکنید و راحت باشید! از کدام راه می‌خواهید بروید؟ از راه بالایی؟ خیر، از طرف باغ بروید. از راه پائینی نزدیک تر است ».

ادامه دارد...