ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sun, 08.07.2007, 20:46

از زخم‌های زمین (٧)

علی‌اصغر راشدان

ابرهای يائسه‌ی پاييز جولان‌های خود را در آسمان آبادی شروع كرده بودند. سر و صورت اهالی و در و بام و درخت‌ها سيلی خور بادهای پر گرد و خاك شده بود. كلاغ‌ سياه‌های مهاجر قارقار می‌كردند و گروها‌ ـ گروه از غرب به طرف شرق پر كشيده بودند. دلتنگی پاييزی قلب آبادی را در پنجه می‌فشرد. خورشيد سينه از كوه‌های شمال شرق بينالود بلندمي‌كرد. تكه ابرهای خشك لحاف تيره‌ای بر رخسار خورشيد می‌كشيدند. سه مرد از آبادی خارج شدند. پهلوان حبيب سفره‌‌ی نانی بر پشت خود بسته بود. پهلوان عمو حسين چنبر ريسمان حلقه شده ‌ای را در دست داشت. سليمان بيل دسته گردويی خود را رو دوشش انداخته بود. هر كدام در سكوت صبحگاهی دشت مشغول درونيات خود بود. كوره را مالروی كناره‌‌ی كاريز را به طرف شمال در پيش گام داشتند. جيك ـ جيك و پريدن پرنده‌ها از لا به لای گياهان خشكيده‌‌ی تشنه پاييزی خط فكری آن‌ها را خراش می‌داد.ا
در كمركش كاريز سه مرد در پناه تپه ‌ی يك حلقه چاه دور هم حلقه زدند. حبيب سفره‌‌ی نان را رو زمين پهن كرد. دست‌های مردان در پهنای سفره‌‌ی مشتركشان به كار افتاد. نان تنوری خوش عطر و ماست خيكی محتويات سفره بود. نان و قاتق ساده بود و صميميت ساده ‌تر. كسی به دست و لقمه دیگران نگاهی نداشت.تعریف وتعارفی درمیان نبود. هرکس لقمه‌ی خودرا هرچه می‌توانست ،درشت‌تر بر می‌داشت.حبيب لقمه‌ های كله گربه‌‌ای بر می‌داشت. لقمه را كه در دهان می‌گذاشت، سرش را رو به بالا می‌گرفت، آسمان كدر و تك پرنده ‌های رهگذر را نگاه می‌كرد. لقمه را بادو چرخش ، زير آرواره‌های محكم خود خرد می‌كرد، و با صدا قورتش می‌داد. سليمان زودتر كنار كشيد. كيسه توتون و چپق خود را از جيب بغل نيم‌تنه‌اش بيرون كشيد. چپق را در كيسه فرو برد. توتون سر چپق را با سينه‌ی شستش صاف و ميزان كرد. نصف توتون سر چپق را كه دود كرد، نی آن را با گل جمالش پاك و به عمو حسين تعارف كرد. عمو آخرين لقمه ‌ی خود را قورت داد. دستی به محبت روی دست دامادش سليمان كشيد و گفت:
- زير دست نشه مشهدی سليمان جان.
حبيب ريزه نان‌ها را باد داد. سفره‌‌ی خالی را مچاله و در جيب نيم‌تنه‌‌ی خود فرو كرد. سليمان و عمو حسين چپق را با هم دود كردند. عمو حسين در چاه را با كاسه‌ی بيل باز كرد و گفت:
- خوب داش حبيب حالا فصل هنرنمايی تو رسيده. با مشهدی سليمان، كه سابقه ‌ی زيادی در مقنی گري‌داره ميريد پايين. بايس از اينجا تا مادر چاه تمام سوراخ ـ سمبه‌ ها را وارسی كنيد. مشهدی سليمان می‌افته جلو، تو هم پشت سرش را داري. من هم از بالا مراقب اطراف و شما هستم. هر سه ـ چهار حلقه چاه در ميان، درش را واز می‌كنم. های و هويی ميزنم، از حال و هواتان با خبر می‌شم. وعده‌‌ی ديدارمان انشا‌اله سر مادر چاه. ريسمان را از مادر چاه راهی پايين می‌كنم. ببينم چی گلی سر آبادی می‌زنيد.
- گمان نكنم قادر به كشف رمز و رازی باشيم داداش. با عقل جور در نمي‌ياد بشه رابطه ا‌ی بين ئی دو تا كاريز برقرار كرد. فاصله ‌شان از هم خيلی زياده. يعنی ميگی چی كلكی زده ئی حرام لقمه؟
- داش حبيب تو هنوز مردم دنيا را مثل خودت صاف و صادق می‌بيني. برام از روز روشن‌تره كه بين راه افتادن آب كاريز عشرت آباد و خشك شدن آب كاريز آبادی ما رابطه‌‌ای هست. حال چی جوريه؟ مانده ‌م متحير. به هر جهت به احتمال زياد از چند و چونش سر در خواهيم آورد.
- عمو جان گيرم كلك را كشف كرديم، با ئی اوضاع چی جوری از پسش ور مياييم؟ بايس فكری برای شاخ به شاخ شدن با این « عشرت آبادی » و مامور‌هاش هم كرد. مگر كدخدا و پسرش صد مرتبه مستقيم و غيرمستقيم نگفتند كه پشتش به كوه احد وابسته است؟
- غمت نباشه مشهدی سليمان جان. قدم به قدم پيش می‌بريم. بايس خيلی با حساب پيش بريم. ئی يكی از آنهاش نيست كه مادر گذشته از سر گذرانده ‌ايم. فعلا‌ً بگذار برامان روشن بشه كه چی كاسه‌‌ای زير ئی نيم‌كاسه ‌ی كاريزهاست. بعدش هم خدا بزرگه.
حبيب و سليمان لباس‌های خود را درآوردند. پاچه‌ی تنبان‌ها را تا بالای ران‌ها بالا زدند. سليمان مثل مار به ريسمان پيچيد و در چاه سرازير شد. سليمان در كار مقني‌ گری وارد بود. چند سال از دوران نوجوانی خود را در قنات‌ها كار كرده بود. از دلو كشی شروع كرده بود و به مقام استادكاری رسيده بود. كمی ملك و آب خريده بود و به كار كشت و كار پرداخته بود. بعد هم كه داماد عمو حسين شد، در كنار او به كار دشت و صحرا پرداخت.
پاهای سليمان به آب كه رسيد تنش مور مور کرد. تيرگی مطلق بود، در جا مكث كرد. چشمش به تاريكی عادت كرد. پاهاش با آب اخت شد. خود را مچاله كرد و زير نقب خزيد. ريسمان را تكان سختی داد و فرياد كشيد:
- اوهووی پهلوان! ... بيا پايييييين!
حبيب ته چاه رسيد. عمو حسين ريسمان را بالا كشيدو حلقه كرد. لباس‌های حبيب و سليمان را گلوله كرد. تمامشان را در نيم‌تنه ‌ی سليمان پيچيد. آستين‌های نيم‌تنه‌ را به هم گره زد. دسته ‌ی بيل را از لای گلوله‌‌ی لباس گذراند و بيل را روی شانه‌‌ی خود گذاشت. چنبر ريسمان را دست گرفت و راه افتاد.
عمو حسین تپه‌های برآمده كاريز را وارسی می‌كرد و می‌گذشت. بعد از گذشتن از سه چاه، در حلقه‌ی چهارم را باز كرد. مدتی كنار حلقه چاه چندك زد و ماند. سر خود را كنار دهنه‌‌ی چاه گذاشت. چند مرتبه های ـ هوي‌های دنباله‌ دار كشيد. صبر كرد. بعد از مدتی جواب خود را از ته چاه گرفت. سر چاه را دوباره بست و راه خودرا ادامه داد.
سليمان جلوتر از حبيب حركت كرد. كانال‌ها تاب كشش سينه‌ی ستبر و شانه‌های عريض پهلوان را نداشت. حبيب خود را به زور داخل كانال‌ها فشار می‌داد. فشافش می‌كرد و پيش می‌رفت. خيلی عقب می‌ماند، شتاب‌ می‌گرفت. تاريكی مطلق بود. گاهی شانه‌هاش خراش بر می‌داشت ، به روی خود نمي‌آورد. با جان كندن راه خودرا ادامه می‌داد. سليمان خيلی جلو می‌افتاد، می‌ايستادو صبر می‌كرد. تا رسيدن حبيب نفس تازه می‌كرد. در يكی از همين ايستادن‌ها حبيب كه رسيد گفت:
- بله پهلوان جان. زور بازو و يال و كوپال به ميدان فراخ و درندشت احتياج داره. تو تنگناها و تاريكي‌ها قدرت كمتر به كار مياد. تنگنا و تاريكی چم و خم مخصوص خود را داره.
حبيب چند نفس عميق كشيد. جاهای زخمی شده‌‌ی تن خود را لمس كرد و گفت:
- درست می‌فرمائی مشهدی جان. مثل موش آب كشيده شده ‌م. كانال‌ها خيلی تنگه. تمام شانه و يال و كوپالم نا كار شد. غمت نباشه مشهدی جان، فدای سرت. به هر وضعی با يس عادت كرد. سختی هر كاری همان اولهاشه. راه كه افتادی،‌ آرام آرام آسان می‌‌شه. راه بيفت بريم كه خستگيم را در کردم. راه درازه و من كند حركت می‌كنم.
خورشيد از لا به لای ابرهای سرگردان و پراكنده ‌ی سينه ‌ی آسمان سرازير شده بود. باد خاك آلوده شدت گرفته بود، گردبادی تنوره كشيد. خار و خاشاك‌های خشك را همراه گرد و خاك به دوران درآورده بود. برگ و خار و خاشاك‌ها دور يكديگر می‌گشتند و به سرعت معلق می‌زدند. گردباد تن چرخان خود را به تنه ‌ی عمو حسين كوفت. او را در آغوش خود گرفت. دورش گشت و تنوره كشيد. باد خود را زير پيرهن كرباسی سفيد و گشاد عمو كشاند. پيرهن دور تن عمو رقص ديوانه ‌واری را آغاز كرد. پيرهن باد آورد. باد عمامه ‌ی سفيد او را از سرش برداشت. عمامه در هوا دوران گرفت. چرخيد و در فاصله‌‌ی دوری ميان خار و خاشاك‌ها بر زمين به خاك نشسته فرو كوفته شد. بر زمين غلتيد و پيش رفت.عموحسين مدتی دنبال گردباد و عمامه‌‌ی اسير دويد. عمامه را از دهان گردباد گرفت. خار و خاشاك آن را ستردو به دامن پيرهن خود ماليد و سرش گذاشت.
عموحسين كنار مادر چاه برگشت. در آن را باز كرد، ريسمان را راهی ته چاه كرد. ته ريسمان را دور دسته‌‌ی بيل پيچاند. آخرش را دور كمر خود سفت کرد. كف پاهای خود را بر زمين محكم كرد. كنار دهنه‌‌ی چاه خود را رو زمين رهاکرد و منتظر ماند. از پائين چاه خط و خبری نبود.عموحسين حواس خود را به دشت و بيابان خشك و خاك‌آلود سپرد. گله‌‌ی برادرش دائی علی در دور دست صحرا زمين را خالكوبی كرده بود. دائی بر بلندای تپه كاريزی خود را رهاکرده بود. گرگی دور گله جست و خيز می‌كرد و كنار دائی چندك می‌زد. كاروانی از شهر بر می‌گشت. عده ‌ای از اهالی آبادی سوار خرهای خود، عده‌‌ای هم پياده، كوره راه كناره كاريز را به طرف آبادی زير گام‌ها گرفته و بكوب می‌رفتند. عمو كاروان را دنبال كرد. كاروان در غبار بيابان دوردست گم شد. ريسمان به شدت تكان خورد. ريسمان عمو را درجا تكان داد. كف پاهای خود را بر زمين محكم كرد. ريسمان را چند دور روی شانه و زير بغل خود پيچيد. خود را به پشت،روی زمين يله داد. جواب‌های و هوی سليمان را داد.
سليمان ديواره‌ی چاه را تكيه‌گاه پاهای خود كرد. فرز و چالاك، دست خود رابه ريسمان چنگك كرد. به ريسمان پيچيد و خود را بالا كشيد.سليمان عرق‌ريز و نفس‌ بریده، تن در گل نشسته‌‌ی خود را از دهنه‌‌ی چاه بيرون كشيد. از چاه كه بيرون خزيد ريسمان را باشدت تكان داد. سر خود رادر چاه فرو برد و داد كشيد:
- او هوووی پهلوان!..... ريسمان خلاصه!...... خود را بكش بالا!.....
سليمان از نفس افتاده بود. در كنار عموحسين خود را روی سنگ و خار و خاشاك رهاکرد. عمو او را نگاه كرد و خنديد:
- مشهدی مانده نباشي! حسابی كوفته شدي‌ها! شدی يك تكه كلوخ گل مالی شده!
- بلا نبينی عموجان. راه خيلی دراز بودو ما هم ناشی حال و روز من چندان بد نيست. بيچاره پهلوان با آن يال و كوپال يغورش پاك ناسور شد.
حبيب با كند و كاش خود را از دهنه‌‌ی چاه بيرون كشيد. قابل شناخت نبود. جابه جا خود را نقش زمين كرد. دست و پای خود را چهارطاق بر زمين رها و باز كرد.
عموحسين ريسمان را رااز چاه بيرون كشيدو دور چنبرش حلقه كرد. در چاه را كه می‌بست، زيرچشمی حبيب را پائيد. خنده‌ اش گرفت و گفت:
- ها، چی جوری پهلوان؟ نبینم ئی جوری داغان شده باشي؟ هرچی دور از چشم حج امان رفته بودی نامزدبازی، از دماغت خوب در آمده‌ها! مشهدی سليمان نگاهش كن!‌ ديگر پيرهن رو تنش نمانده. پوست شانه و بازوش هم كنده شده. خوب بود حيدر جونمرگ شده را می‌آورديم. مفتخور در بدر، تو كوچه‌ها رها می‌گرده. بايس كشيدش زير اخيه. نبايس هرزبره. جان ميده برای ئی جور كارها.
- درست می‌فرمائی عموجان. ئی مرتبه اگرئی جور كارها پيش آمد حيدر را مياريمش. پهلوان را در آتيه خيلی لازمش داريم، نبايس ئی جور نفله بشه.
- بر پدر زن ناجور لعنت مشهدی جان. تو كه خودت كمابيش شاهد دعواها و جنجال‌های هميشگی ما هستي. آدم با مار و عقرب زندگی كنه و با زن بد زبان هم‌نفس نباشه. سال‌های آزگاره شب و روزم را يكی كرده. بچه‌ هاشم مثل خودش زبان نفهم و نافرمان و ناسپاس بار آورده. تن زير كار و زندگی نمي‌دهند.
- ببخش عموجان، شما پسرهای سردار انگار هر كدامتان دو آدم جدا از هم هستيد. سير و سلوكتان بيرون از خانه لنگه نداره. اهل آبادی از صغير و كبير حاضرند به سرتان قسم بخورند. اما در خانه بهانه ‌گير و شمريد. دائی هم همي‌جوره. تو تمام ولايت پشت سرش نماز می‌خوانند، اما پاش كه به خانه ‌ش ميرسه، بزن و بكوبش با زنش تو تمام آبادی می‌پيچه.
-‌ای مشهدی سليمان جان، دست رو زخم دلم مگذار و بگذار ئی زبان لاكردارم تو دهنم آرام بگيره. دختر من آسيه شكر خدا يك دنيا با مادرش صغری فاصله و فرق داره. اگر از مادرش بوئی برده بود و از درد من خبر داشتی، ئی جور حرف نمي‌زدي. خيال می‌كنی برادرم مرض صرع داره كه گاهی نعره‌هاش گوش فلك را كر می‌كنه؟ ئی بنده ‌ی خدا سال به دوازده ماه در بدر دشت و كوه و كمره. بارها با گرگ‌ها و دزدهای قهار درافتاده. با جانش بازی می‌كنه و يك لقمه نان برای بچه‌هاش مياره. زنش از گلوی بچه‌ هاش می‌دزده و می‌بره تحويل زن ملاحجی ميده. تمام زندگيش را ريخت پای چراغ شيره. تو خودت را بگذار جای برادر من. اگر تو بودی ديوانه نمي‌شدی و نعره نمي‌كشيدي؟ زن من هم عيب و علت‌های ديگری داره. اگر سرش را بزنی، ممكن نيست يك لقمه نان را بدون لند لند و بد زبانی جلوت بگذاره. لقمه را اول به زهر آلوده می‌كنه، بعد می‌گذاره تو دهنت.
- اما حساب پهلوان حبيب‌تان جدا از شماست. تا آنجا كه از گوشه و كنار بو برده‌ام، مثل پروانه دور نگار می‌گرده.
- اگرچه نگار دختر حج امان با زن‌های ما زمين تا آسمان فرق داره، يك دنيا كمالات و فهم و شعوره، اما داش حبيب هم از جنس خود ماست. خوی و خصلت قلچماق گريش را از پدرمان سردار به ارث برده. از كوره كه در ميره، مثل شتر مست كف بلب مياره و نعره می‌كشه. داش حبيب هم نشاشه كه شب درازه.
حبيب ديد كه چانه ‌ی برادرش گرم شده و اگر سر درد دلش باز شود تمامی ندارد، خود را بر زمين يك شانه كرد و برای اينكه موضوع را عوض كند گفت:
- خنجر كه نخورديم مشهدی سليمان. دلواپسی نداره. جوان‌ها برای آبادی حركت و كار نكنند، پس كي‌ها بكنند؟ آدميزاد نبايس همه‌ ش سرش تو آخورخودش باشه كه.
سليمان هم خستگی از تن خود بيرون کرد. بسته‌‌ی لباس‌ها را باز كرد. كيسه‌‌ی توتون را بيرون آورد. چپق پرباری چاق كرد. نصف بيشتر چپق را بي‌تعارف و پر زور كشيد. چپق را دست عموحسين داد و گفت:
- اما من مانده ‌م مات و متحير عموجان. آب از همی مادر چاه مثل رخش سرمست، كله می‌كنه. پنج چاه پائين‌تر، تو فاصله‌‌ی دو ـ سه تا حلقه چاه، آرام آرام آب نازنين غايب ميشه. می‌دانم كه آب دزديده ميشه، اما سر از رمز و راز ئی رندی و حقه‌ بازی در نياورده‌ م. هرچی به عقل قاصرم فشار ميارم فكرم به جائی قد نميده.
عموحسين خاكستر چپق را خالی كرد. باد خاكسترها را پخش و پلا كرد. تك ـ توك جرقه ‌های بازمانده هركدام به طرفی پرت شدند و در دل باد گم شدند. عمو دستی بر پيشانی گذاشت. نوك انگشت‌ها را روی شقيقه‌ های خود گذاشت. چشم‌های خود را بر زمين دوخت. چند دقيقه به همان حال ماند و فكر كرد. يك مرتبه انگار كشفی كرد، از جا پريد. فوراً بلند شد. ريسمان را برداشت و گفت:
- مشهدی سليمان تو كه سال‌ها مقنی بودی بايس از چم و خم ئی جور كارها سر در بياري. فكر نمي‌كنی كانال‌های نو از زير كانال‌های كاريز ما رد كرده باشند؟
- فاصله ‌ی دو كاريز خيلی زياده عموجان. با عقل جور در نمياد كه ئی همه راه را كانال زده باشند.
- ما كه از كار این ها سر در نمياريم مشهدی سليمان. ممكنه دستگاه‌ هائی داشته باشند، كه دم هوا را بكشند. هوای آن پائين را بدون حلقه چاه قابل نفس كشيدن كنند.
- واله عموجان هرچی بگی از اينها ورمياد. من كه عقلم به جائی قد نميده.
- به هر حال وقت‌مان تنگه. تا شب نشده امتحانش می‌كنيم. ضرری نداره. بريم سر همان دو ـ سه حلقه چاه كه آب را می‌دزديدند. يادت هست چند حلقه از مادر چاه فاصله داره؟
- بله، خوب هم به ياد دارم. از همی مادر چاه پنج حلقه به شمار، آب نازنين تو فاصله‌‌ی حلقه‌‌ی چهارم و پنجم نيست و نابود ميشه.
عموحسين بيل و ريسمان به دست ، راه افتاد. سليمان و حبيب هم با پاچه‌های بالا زده و پا برهنه، روی سنگ و خار و خاشاك، لنگ ـ لنگان خود را دنبال او می‌كشيدند. عمو در عوالم خودش بود. با خود حساب‌هايی می‌كرد. دست‌های خود را تكان می‌داد. زير لب با خود زمزمه می‌كرد. روی بلندی حلقه چاه پنجم بيل را با غيط در زمين كوفت. دسته‌‌ی آن را رو به آسمان ول داد. ريسمان را كناری انداخت. دست‌هاش را بالای ابروها گرفت. كف دست را چتر ابرو كرد. پهنای دست را سايبان چشم كرد. يك دور كامل ، دور خود چرخيد. اطراف را خوب پائيد. نگاهش در فاصله‌‌ی يك ميدان اسب‌دوانی، به طرف غرب، ثابت ماند. نگاهش به يك نقطه خيره ماند. يك مرتبه دستپاچه شد. دست‌هاش را طرف سليمان و حبيب برگرداند و داد كشيد:
- مشهدی سليمان، آهای حبيب! نگفتم رمز كار را يافتم؟ تند بيائيد كه لاكردار را يافتمش!
عموحسين مهلت بگو ـ مگو نداد. آنها را سر چاه كاريز عشرت‌آباد برد. فاصله‌‌ی دو كاريز به اندازه‌ی يك ميدان اسب‌دوانی بود. حلقه چاه نوساز بود. چاه را تازه كنده بودند. عمو ريسمان را راهی ته چاه كرد و گفت:
- مشهدی سليمان جان تند باش، وقت خيلی تنگه، تا غروب نشده بایس كار را تمامش کنیم. حبيب كه ديگر از كار افتاده، لازم هم نيست دو نفری بريد پائين. خودت يك زحمت ديگر بكش، زود راهی ته چاه لعنتی شو. ئی سه چاه به تازگی كنده شده. آنها را خوب وارسی كن و بيا بالا. حتم دارم گره از مشكل‌مان واز ميشه، مسئله حل ميشه. بايس این قرمساق زير كاريزمان كانال‌های نو زده باشه.
نيم ساعت بعد سليمان خود را از همان حلقه چاه بيرون كشيد و گفت:
- شير مادرت حلالت عموجان. واقعاً كه بعد از چند سال مقني‌گری، شاگردت هم نيستم. حرفت حساب بود. كانال‌های نو كنده ‌ند. كانال‌های نو سه ـ چهار مرتبه از زير كانال كاريز ما گذشته. آب، مثل غربيل. می‌ريزه تو كاريز «عشرت‌آباد.» باور كن عموجان كله ‌م از تعجب تير كشيد.
مردان آبادی لباس‌های خود را پوشيدند. بيل و ريسمان و كلنگ را به دوش‌ها گرفتند و راه افتادند. رفتند و كوچك شدند. در فاصله ‌ی دوری، در سينه ‌ی خونين مغرب گم شدند.....