ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sun, 11.03.2007, 8:59

شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!

سيروس "قاسم" سيف

.(JavaScript must be enabled to view this email address)

در آن ميان، يکی خودش را می‌رساند به منزل حاج آقا شيخ علی و می‌گويد: " حاج آقا! چه نشسته‌ای که حاجيه بانو، ديوانه شده است! کشف حجاب کرده است! آوازخوانان! رقص کنان! دارد می‌رود به سمت بازار!". حاج آقا شيخ علی هم می‌گويد: " خودت داری می‌گوئی که ديوانه شده است! گيريم که ديوانه هم نشده باشد. آخر، يک زن هشتاد ساله، چه دارد که کشف حجاب بکند يا نکند؟! راحتش بگذاريد! داغ ديده است. گناهش را به پای شما نخواهند نوشت!........
( حرف بزن مادر قحبه!)
امير، در کلاس شبانه – خوشنويسی- است. شعر، "‌ای لوليان!‌ای لوليان! يک لولی‌ای ديوانه شد" را که به خط نستعليق، روی تخته سياه نوشته شده است، پاک می‌کند و مشغول نوشتن سرمشق هفته ی آينده می‌شود: " خطاط، سه گونه خط نبشتی. يکی را، او خواندی و لاغير. يکی را، هم او خواندی و هم غير. يکی را، نه او خواندی و نه غير؛ آن خط سوم............
(پس چرا لال شده‌ای جاکش! پرسيدم، مرواريد را کجا قايم کرده‌ای؟!).
احمد، زير درخت سيبی، سوار بر اسبی سفيد، با تفنگی بر شانه و مرواريدی به اندازه ی يک گلوله توپ ميان لبهايش، ايستاده است. نوشتن سرمشق به پايان می‌رسد. يکی از دانش آموزان، دستش را بلند می‌کند:
(اجازه هست؟).
( بفرمائيد).
(با تعريفی که شما از هنر داديد، سؤال من اينه که تعهد يک هنرمند خوشنويس، در زيبا نوشتن خط است و يا در مفهوم خطی که می‌نويسه. منظورم اينه که آيا هنرمند خوشنويس هم مثل بقيه ی هنرمندان، در برابر انسان و اجتماع خودش، متعهد و مسئول است يا نه؟!).
زنگ کلاس به صدا در می‌آيد. امير می‌گويد: " سؤال بسيار خوبی است که درجلسه ی آينده، در مورد آن، مفصلن صحبت خواهيم کرد". از کلاس خارج می‌شود. طول راهرو را طی می‌کند. وارد دفتر می‌شود. چند تا معلم ديگر هم، هستند. رئيس آموزشگاه می‌آيد و او را به گوشه‌ای می‌کشاند و پچ پچ کنان می‌گويد:" اگه ممکنه، چند دقيقه صبر بفرمائيد، چون با شما، کار مهمی دارم!". امير در گوشه‌ای می‌نشيتد. وقتی که همه ی معلمين ديگر، از دفتر خارج می‌شوند، رئيس آموزشگاه در دفتر را می‌بندد و حتا چفت پشت آن را هم می‌اندازد و می‌آيد و کنار امير می‌نشيند و می‌گويد: ( ديروقت شب است و هر دو تا مان هم خسته هستيم و..... بنابراين، وقتتان را نمی‌گيرم و می‌روم سر اصل مطلب و...... آن اين است که می‌خواهم از شما خواهش کنم که در سر کلاس، نگذاريد که راجع به مسائل سياسی، صحبت شود!).
( من تا به حال راجع به مسائل سياسی، صحبتی نکرده ام!).
( منظورم به خود شما نيست. منظورم به شاگرد‌هاست. چند شب پيش، اعلاميه‌ای روی تابلوی اعلانات چسبانده بودند که خوشبختانه، قبل از آنکه به دست کسی بيفتد و باعث درد سرمان شود، يکی از معلمين ديده بود و آورده بود به دفتر و دادش به من!).
( راجع به چه بود؟).
( من، حتا جرأت خواندنش را هم به خودم ندادم. فورن، جلوی همان معلم، پاره اش کردم و پاره‌هايش را هم دادم به خود او و ازش خواهش کردم که ببرد بيرون و يک جوری سر به نيستشان کند. چه می‌شود کرد! اين روزها، آدم به سايه ی خودش هم مشکوک می‌شود. شما هم بهتر است که احتياط کنيد و.....).
تلفن زنگ می‌زند. رئيس آموزشگاه، گوشی را بر می‌دارد و می‌گيرد جلوی گوشش و بعد، گوشی را می‌گيرد طرف امير و می‌گويد:" برای شما است. فکر می‌کنم که خانواده باشند". امير گوشی را می‌گيرد. مادر زنش در آن سوی سيم است و دارد می‌گويد که حال طاهره، خوب نيست!:
( چش شده؟!).
( فکر می‌کنم مال بچه باشه. گفتم تلفن بزنم که خودت بيای و با ماشين ببريمش بيمارستان اگرنه، آژانس خبر کنم).
( ولی، دکتر گفت که يک چند هفته ای.....).
( خودم هم مطمئن نيستم، اما بهتره که ببريمش بيمارستان، يه نشونش بديم!).
( اگر دير نمی‌شود تا نيم ساعت ديگه آنجا هستم).
( نه، دير نميشه. شايد هم تا بيای، چيزی مهمی نباشه و حالش بهتر شده باشه).
( الان راه می‌افتم. فعلن خداحافظ).
گوشی را می‌گذارد و ازجايش بر می‌خيزد. مسئول آموزشگاه، می‌گويد: " خير باشد". امير حوصله ی توضيح ندارد و درحالی که دستش را برای خداحافظی به سوی او دراز می‌کند، می‌گويد: ( ميهمان آمده است. بايد بروم. راجع به موضوعی هم که فرموديد، باشد. چشم!).
مسئول آموزشگاه، همچنانکه دست او را در دست دارد، تا هنگام خروج از دفتر، بدرقه اش می‌کند و به وقت خداحافظی، می‌گويد: ( همان که عرض کردم. مواظب باشيد!).
طاهره ، هنوز سيزده سالش تمام نشده بود. کلاس ششم را خوانده بود و طبق دستور حاج آقا شيخ علی، وقت ترک تحصيلش شده بود. امير مخالف ترک تحصيل طاهره بود و مادرش هم، طرف پسرش را می‌گرفت و پدر طاهره هم، بی ميل نبود که حد اقل، تا سيکل اول را تمام کند، اما ريشش دست حاج آقا شيخ علی بود که چون يکبار، در باره ی ادامه دادن تحصيل طاهره، با او مشورت کرده بود، حاج آقا شيخ علی، آب پاکی را روی دست او ريخته بود و نه تنها مفاسد ادامه تحصيل طاهره را برای او بر شمرده بود، بلکه حرف امير را پيش کشيده بود و او را به خاطر نرفتن امير به نماز جماعت، سرزنش کرده بود و گفته بود که مدرسه‌های جديد، چه دخترانه و چه پسرانه، حاصلی جز بی دين کردن افراد مسلمان ندارند. بعد، احمد را مثال زده بود و گفته بود که:" مثلن، همين احمد، پسر خدابيامرز برادرت! اگر نمازجماعتش ترک نمی‌شود، برای آن است که ترک تحصيل کرد و خودش را از آن لانه ی فساد بيرون کشيد و نگذاشت که مثل پسر تو، ايمانش را به اسلام و خدا و پيغمبر از دست بدهد! و جرم تو، در برابر خداوند، هزار بار سنگين تر است، چون خادم خانه ی خدا هستی و از راه همان خدمت در مسجد است که شکم خودت و زن و بچه‌هايت را سير ميکنی! آنوقت، چطور بچه‌هايت را به چنان مدرسه‌هائی می‌فرستی که درس بی دينی بخوانند؟!". پدر امير هم، عصبانی شده بود و گفته بود که : " من، خادم خانه ی خدا هستم، اما در مغازه ام کار می‌کنم و خرج زن و بچه‌هايم را با بازوی خودم در می‌آورم!". و حاج آقاشيخ علی هم گفته بود:" اين کفران نعمت است که کرايه ی خانه و مغازه ی و کمک‌های ديگری که مردم مسلمان به تو کرده‌اند و می‌کنند، کتمان کنی!". پدر امير هم جواب داده بود که : " اگر به خاطر خدا نباشد، يک قصر هم به من بدهيد، بازهم مزد کار و خر حمالی‌هائی که برای شما می‌کنم، نمی‌شود! حالا هم اگر ناراضی هستيد، می‌روم و برای خودم، فکر يک سر پناهی می‌کنم!" و.......
(شما، نان سنگگ خشخاشی را زياد دوست داريد؟).
( جواب نمی‌دهم).
( آيا خواهرتان طاهره هم، عاشق احمد بود؟).
( جواب نمی‌دهم).
( احمد، هر ازگاهی، بخصوص، شب‌های جمعه، با چهارتا نان سنگگ خشخاشی‌ای که خودش به تنور زده بود، به خانه ی پدرتان می‌آمد! آيا هيچوقت شده بود که از خودتان سؤال کنيد، چرا؟!).
( جواب نمی‌دهم).
( شما، عقب افتادگی کشورهای اسلامی را، ناشی از اسلام می‌دانيد؟).
( جواب نمی‌دهم).
( نظر فدائيان اسلام، در مورد "غرب" چيست؟).
( جواب نمی‌دهم).
( فدائی، يعنی چه؟).
( جواب نمی‌دهم).
( دکتر، فدائی بود يا توده ای؟).
( کدام دکتر؟).
( همان دکتر ابوالفضل دولت آبادی که او را کشتيد!).
( من، کسی را نکشته ام).
پدر امير، شب که به خانه بازگشته بود، آنچه را که ميان او و حاج آقا شيخ علی، اتفاق افتاده بود، با مادر امير در ميان گذاشته بود و مادر امير هم، هر چه که از دستش بر آمده بود، برای آرام کردن شوهرش انجام داده بود. اما، پدر امير آرام نگرفته بود و يکدفعه از جايش برخاسته بود و از خانه بيرون زده بود!:
( اين، همان شبی بود که برای اولين دفعه، در برابر پدرتان ايستاديد؟).
(بلی).
آن شب، يکی از شب‌های اوايل تيرماه بود. امير پس از آنکه امتحان نهائی را با موفقيت پشت سر گذاشته بود، برای کنکور پزشکی، ثبت نام کرده بود و چون در خانه، جائی برای تمرکز و خواندن درس‌هايش نداشت، مثل خيلی از هم کلاسی‌هايش، در خيابان خلوتی، زير تير چراغ برقی، فرش و کتاب و دفتر و قلمش را پهن کرده بود وعميقن سرش توی کتاب تکامل بود و رسيده بود به بخش " ترانسفورميست‌ها"..... که.... ناگهان، صدای پدرش، او را به خود آورده بود: " داری چکار ميکنی؟".
( می‌بينيد که دارم درس ميخونم!).
( درس بی دينی؟!).
( منظورتون چيه؟!).
( منظورم اينه که نمازت را خونده‌ای يا نه؟!).
اتفاقن، آن شب، قبل از آنکه پدرش بيايد، به هنگام خواندن بخش ميمون‌های آدم نما، يکدفعه، به اين فکر افتاده بود که اگر واقعن، انسان از نسل ميمون تکامل يافته باشد، پس داستان آدم و حوا که در قرآن آمده است، چه می‌شود؟!
( در اينجا بود که که کتاب تکامل را با عصبانيت به گوشه‌ای پرتاب کرديد و از جايتان برخاستيد و بی هدف شروع به قدم زدن کرديد و نمی‌دانستيد که چه بايد بکنيد؟).
( بلی).
تا آن لحظه، اگرچه، تحت تأثير حرف‌های معلم طبيعی شان، ديگر نه تنها به نماز جماعت نرفته بود، بلکه کم کم، در خواندن نمازهم، دچار تنبلی و شک شده بود و از آن زمان به بعد، فکر اينکه واقعن خدائی وجود دارد يا نه، رهايش نکرده بود و آن شب، بازهم به هنگام خواندن کتاب تکاملش، به اين فکر افتاده بود که اگر انسان از نسل ميمون باشد پس قضيه ی اسلام و قرآن و پيامبر و خدا و روز قيامت و گناه و صواب و بهشت و جهنم و اين طور چيزها، چه می‌شود که ناگهان پدرش پيدا شده بود و.....
( شما، چه جواب داديد؟).
( به چی؟! به کی؟!).
( به پدرتان!).
( جواب نمی‌دهم).
آن شب، امير و پدرش، زير تير چراغ برق، از ترس آنکه مبادا رهگذری از آنجا بگذرد و صدای آنها را بشنود، پچ پچ کنان، در باره ی چيزهائی با هم گفتگو کرده بودند که تا آن زمان، ميان آنها سابقه نداشت و ازجمله آن چيزها.....
( پدرتان می‌گفت که ديگر از دست حاج آقا شيخ علی، کارد به استخوانش رسيده است؟).
( بلی).
( و پدرتان می‌گفت که اگر در مقابل حاج آقا شيخ علی بايستد و مسجد را ترک کند، هم سرپناهش را از دست خواهد داد و هم مغازه اش را؟).
( بلی).
( و پدرتان می‌گفت، حاج آقا شيخ علی، به او گفته است که بايد ميان ادامه تحصيل شما و طاهره و ديگر خواهران و برادرانتان و استفاده از خانه و مغازه ی وصل به مسجد، يکی را انتخاب کند؟).
( بلی).
( و در همان شب بود که شما تصميم به کشتن حاج آقا شيخ علی گرفتيد؟).
( من، حاج آقا شيخ علی را نکشته ام).
اميرهم، در آن شب، از فشار ساليان دراز امر و به معروف و نهی از منکرکردن پدرش و حاج آقا شيخ علی، کارد به استخوانش رسيده بود و با عصبانيت و فرياد فروخورده ای، رو به پدرش کرده بود و گفته بود: " حاج آقا شيخ علی، با مدرسه رفتن بچه‌های مردم مخالف است، چون می‌ترسد که مشتری‌های آينده اش را از دست بدهد! اگر کسی سواد داشته باشد که نمی‌رود پشت سر آدم بی سوادی مثل او، نماز بخواند! نگاه کنيد به همين کسانی که می‌آيند به مسجد! به غير از احمد که تازه، او هم به تشويق خود حاج آقا شيخ علی، ترک تحصيل کرده است، يک نفر را پيدا نمی‌کنيد که دوکلاس سواد داشته باشد! از آن گذشته، احمد هم به اين دليل به نماز جماعت می‌آيد که حاج آقا شيخ علی، پارتی اش شده است و برايش در نانوائی سر محل، کار پيدا کرده است و از وقتی که عمو مرده است، از راه‌های ديگری هم به او کمک می‌کند! البته، نه از جيب خودش! بلکه از جيب ديگران! از جيب مردم بدبخت! همان مردمی که که صبح تا شب، جان می‌کنند تا حاج آقا شيخ علی بيايد و بنام خدا و اسلام، خمس و ذکات مالشان را از آنها بگيرد و برای خودش، خانه ی هشت اتاقه بسازد، با آن باغ و حياط درندشت! و برای تفريح و سير وسياحت هم، پول‌های مردم را بردارد و برود به قم و مکه و کربلا و نجف! آنوقت، همين حاج آقا شيخ علی، رو می‌کند به شما و می‌گويد که: " تو که پول بيت المال را می‌ريزی توی شکم بچه‌هايت، نبايد آنها را بفرستی به مدارس جديد که درس بی خدائی و بی دينی بخوانند؟!". حالا، چه کسی، بی خدا و بی دين است؟ حاج آقا شيخ علی يا شما؟! نه. حاج آقا شيخ علی، راست می‌گويد! بچه‌ها را نبايد به مدرسه ی جديد، فرستاد، چون چشم و گوششان باز می‌شود و می‌فهمند که انسان، از نسل ميمون است و خدا و پيغمبر و خمس و ذکات و مکه و کربلا و همه ی اين مزخرفاتی که می‌گويند، کشک است و......
( واقعن، شما در آن شب، چنين حرف‌هائی به پدرتان گفتيد؟!).
(بلی. حتا بدتر از اين‌ها را به او گفتم).
( آنوقت، عکس العمل پدرتان در مقابل آن حرف‌ها، چه بود؟!).
( پدرم بدون آنکه سخنی بگويد، توی صورت من، تف کرد و راهش را کشيد و رفت).
امير، در آن شب، اگرچه پس از بازگشتن به خانه شان و ديدن چشم‌های گريان مادر و برادران و خواهرانش، رفته بود و دست پدرش را بوسيده بود و از حرف‌هائی که به او زده بود، معذرت خواسته بود و پدرش هم با اشاره ی مادرش، صورت او را بوسيده بود، اما از آن شب به بعد، رابطه ی پدر و پسر، به سردی گرائيده بود تا...... اعلام نتايج کنکور سر تاسری که ستاره بخت امير به ناگهان درخشيده بود و شده بود، شاگر اول کنکور و عکسش را در صفحه ی اول روزنامه‌های کثيرالا نتشار کشور انداخته بودند و از بورس تحصيلی‌ای نام برده بودند که برای تحصيل در رشته ی پزشکی، به او تعلق گرفته بود و از آن لحظه به بعد، امير و خانواده ی امير و محله و شهر و حتا روستای دولت آبادی که سال‌ها پيش، از آنجا بيرون آمده بود، ارزش ويژه‌ای پيدا کرده بودند و دوستان و آشنايان وهمسايه‌ها، دسته دسته می‌آمدند به خانه و درمغازه ی پدرش و تبريک می‌گفتند. اولين نفری هم که او را دکتر خطاب کرد، خواهرش طاهره بود که هی می‌رفت و می‌آمد و می‌گفت: " چطوری داداش دکتر!". چند شب، بعد از آن هم، احمد به همراه مادر و خواهران و برادرانش، با يک جعبه شيرينی و چندتا نان سنگگ خشخاشی برشته شده، به ديدنش آمدند و هفته ی بعد از آن هم، جشن کوچکی در مسجد محله گرفتند و خود امير هم پس از چند سال فراری بودن از مسجد و خدا و حاج آقا شيخ علی، دوباره به مسجد رفت و حاج آقا شيخ علی هم ، در آن شب، سنگ تمام گذاشت و پس از نماز مغرب و عشاء که بر منبر رفت، از ارزشی که اسلام برای تحصيل جوانان قائل شده است، داد سخن داد و از " اطلب العلم من المهد الا الهد" و .... از امام جعفر صادق و طبيبان بزرگی همچون جابربن حيان که شاگرد ايشان بوده‌اند و.......از اينکه مردم مسلمان، به طبيب مسلمان احتياج دارند و.... بعد هم، از محسنات اخلاقی خود امير گفت که تقريبن او را بزرگ کرده است و از همان کودکی، مرد خدا و مرد علم بودن امير، از ناسيه اش پيدا بوده است و...... بهمان دليل هم، خداوند در عوضش، به او، مقامی را عطا کرده است که باعث افتخار خودش و خانواده و مسجد و محله و شهر و استان و خلاصه باعث افتخار همه ی کشور و بخصوص عالم اسلام شده است و..... همه افراد حاضر در مسجد به سوی امير و پدر و برادرانش که پای منبر نشسته بودند، با احترام نگاه کرده بودند و يکی از همان‌ها، داد زده بود که:" تکبير!" و ديگران، از جمله خود او و پدر و برادرانش، صلوات فرستاده بودند و.... بعد‌ها، خواهرش طاهره، به او گفته بود که در آن شب، در قسمت زنانه ی مسجد، دخترها، برای ديدن "داداش دکتر"ش، از سوراخی که در پرده ی حائل ميان قسمت زنانه و مردانه ی مسجد بوده است...............
(لطفن، کوتاهش کنيد!).
و.......و......... و...........آن شب، پس از تمام شدن مراسم، حاج آقا شيخ علی، برای اولين دفعه، با عيالش که از اهالی نجف بود و دو دخترش " طاهره و مرضيه."، به خانه ی آنها آمدند و.....در همان شب بود که مادر امير، امير را به گوشه‌ای کشانده بود و طاهره ی ده ساله را، به او نشان داده بود و گفته بود: " انشاألله درس دکتريت را که تمام کردی، طاهره هم ، کم کم، وقت عروسيش ميشه. ميخوای صداش کنم بياد اينجا؟ يک نظر، حلاله مادر". و امير که دلش در گرو طاهره ی ديگری بود، برای نشگستن دل مادر، لبخند زده بود و گفته بود:" اگر حاج آقا شيخ علی بفهمد، همينجا سکته خواهد کرد!". و مادرش گفته بود: " برای چی سکته کند؟! حاج آقا شيخ علی، خيلی هم دلش بخواهد که داماد دکتر داشته باشد! تازه، سر شب، توی مسجد، زن حاج آقا شيخ علی، طاهره ی خواهرتو، کنار خودش نشونده بود و هی بهش ميگفت:- عروس خودم! عروس خودم!- خب! من هم ميذارم که بيان خواستگاری. اونوقت، بهشون ميگم- باشه! يک طاهره ميدم، يک طاهره ميستانم!- ". و امير گفته بود:" ولی، پسرهای حاج آقا شيخ علی که همه شان ازدواج کرده‌اند. بچه دارند!". و مادرش، گفته بود که :" برای نوه اش ميخواد. طلبه است. توی قم زندگی ميکنه. اسمش هم، مثل خودت اميره و ...........
(در آن شب، احمد هم، به خانه ی شما آمده بود؟).
( بلی. به همراه حاج آقا شيخ علی آمد. پذيرائی می‌کرد).
در آن شب، احمد، در باره ی تحصيل زنان، از حاج آقا شيخ علی سؤال کرده بود و حاج آقا شيخ علی هم، آيه ی " العلم فريضت علی کل مسلم و مسلمه " را برايش خوانده بود و و گفته بود: " زنان مسلمان، احتياج دارند به طبيب زن، پرستار زن، معلم زن و......
( يعنی، در آن شب، با اين حرفش، غير مستقيم، اجازه ی ادامه تحصيل خواهرتان طاهره را صادر کرده بود؟).
( بلی).
( عکس العمل احمد، چه بود؟).
( احمد، سکوت کرد. ولی فکر می‌کنم، از همان شب بود که کينه ی حاج آقا شيخ علی را به دل گرفته بود).
( چرا؟).
( احمد، مخالف ادامه تحصيل طاهره بود و می‌خواست که هرچه زودتر، با طاهره ازدواج کند).
( چون، عاشقش بود؟).
( بلی).
( شما، چگونه فهميديد که احمد، عاشق خواهرتان شده است؟).
( مادرم به من گفت).
يک ماه بعد از آن شب، پدر امير، به کمک امير و احمد، ديوارهای مغازه را قفسه بندی کرد و ويترينی جلوی مغازه گذاشت و بعد هم رفت و از بازار- با تکيه بر پشتوانه‌ای که از دکتر شدن امير، پيدا کرده بود-، ازعمده فروشی‌ها، با سفته‌های دراز مدت، تعدادی کفش ماشينی خريد و آورد به مغازه و چيدشان درون ويترين و قفسه‌ها. بعد هم، يکی از روزنامه ئی را که عکس شاگرد اول شدن امير را در کنکور، در آن چاپ کرده بودند، قاب کرد و چسباند روی ديوار، زير جواز کفش فروشی‌ای که قبلن به سفارش حاج آقا شيخ علی، از شهرداری گرفته بود و احمد هم، با مرکب سياه و با خط نستعليق، روی مقوائی سفيد، نوشت: " توکلت و علی الله. نسيه نميدهيم، حتی به شما" و...……

داستان ادامه دارد……….

توضيح:
برای اطلاع بيشتر، در مورد "بانو" و " حاج آقا شيخ علی" و " دولت آباد" و " امير"، می‌توانيد به رمان "کدام عشق آباد" که ازهمين قلم، در آرشيو سايت ايران امروز، موجود است، مراجعه کنيد.